۴۷ مطلب توسط «ابوالقاسمی» ثبت شده است

داستان آسانسور(قسمت بیست و یکم) - کلاس 201

به نام او

وقتی از دریاچه به ساحل رسیدیم هر کدام در گوشه ای نشستیم و استراحت کردیم.

بعد از کمی استراحت فکر کردیم که کارمان صحیح نبود چرا ما آن پیر مرد را در آن طرف دریاچه تنها گذاشتیم و خود به این طرف آمدیم.بعد از چند دقیقه فکر کردن تصمیم گرفتیم تا قایقی بسازیم و با آن به آن طرف رفته و پیر مرد را بیاوریم.

بعد از چند ساعت کار ساخت قایق تمام شد و به سوی پیر مرد رفتیم.بعد از کمی جست و جو او را پیدا کرده .بعد از عذر خواهی از وی از او خواستیم با ما بیاید.

سوار قایق شدیم و داشتیم به آن سوی دریاچه می رفتیم که ناگهان گردباد سهمگینی قایق ما را با خود برد و هرچه تلاش گردیم نتوانستیم مسیر قایق را تغییر دهیم.

بعد از گذشت از گردباد سهمگین ما را به جایی دور از مقصدمان برد.

بعد از تلاش زیاد توانستیم به ساحلی که در آن  نزدیکی بود برسیم.

با  درد و سختی زیادی از قایق به همراه پیر مرد پیاده شدیم و بعد به ساحل رفتیم.

پس از جست و جو در ساحل دریا هیچ چیزی جز یک در عجیب و غریب را پیدا نکردیم و با تلاش زیاد توانستیم آن در را باز کرده و داخل تونلی شویم.

آنجا تاریک و ترسناک بود و ما هیچ وسیله ای برای روشنایی نداشتیم که پیر مرد گفت:

-بچّه ها من دارم.

بعد با چراغ قوه پیر مرد راه سخت و زیاد تونل را به پایان رساندیم.

بعد از تمام شدن راه تونل همه خوشحال و شد شدند و خوشحالی خود را با یکدیگر تقسیم می کردند.

بعد از اینکه خوشحالیشان تمام شد و سرشان را برگرداندند و جلوی راه خود را نگاه کردند به یک دنیای عجیب و غریبی برخوردند.

ناگهان همه با دیدن  درختان سرسبز و گل های زیبا ی آن دنیا به وجد آمدند و راهی را که روبه رویشان بود را رفتند.

آنها در کل این مسیر شاد و خوشحالاز اینکه بعد از مدتی سختی به یک دنیای زیبا و با نشاط رسیده بودند.

آنها از گم شدن هیج ترسی نداشتند و از راهی که میرفتند اطمینان خاطر داشتند چون این راه بر خلاف راه دیگر در سرزمین های پیشین دارای تبلو بود.

آنها مسیر خود را ادامه دادند. همین جور که به مسیر خود ادامه میدادند از سرسبزی و درختان سبز و گل های زیبای آن منطقه کاسته میشد.

بعد از پی مودن مسافتی طولانی آنها بسیار خسته شده بودند و برای استراحت توقف کردند.بعد از مدتی که خسته گی از تنشان رفت دوباره به مسیر ادامه دادند تا به یک دوراهی رسیدند.

روی آن تابلو دوراهی ها نوشته شده بود آسانسور(سمت راست) و زندگی(سمت چپ).

همه دوباره ناراحت شدند و حس کردند که شکست خوردند به جز پیر مرد که داستان را نمی دانست.

داستان را از ابتدا به پیر مرد شرح دادند.پیر مرد با کمی تفکر و تجربه بیش تر نسبت به بقیه راه آسانسور را انتخاب کرد ولی بقیه دل خوشی از این تصمیم پیر مرد نداشتند.کسی نمیخواست حرف پیر مرد را گوش بدهد ولی چون از همه بزرگ تر بود سخن او را گوش دادند و به راه آسانسور رفتند.....

                     نویسنده:محمد امین کهنوجی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت بیست و دوم)-کلاس 202

بهنامخدا

همانطورطهمورثداشتبهسمتفریبرزدواندوانمیرفتودادمیزدکه:«فریبرز!بسه دیگه ولش کن. بدو بیان بریم خونه. به هر حال مهران دوستمونه. نباید این جوری باهاش رفتار می کردی.»فریبرز ناگهان با عصبانیت فراوان به سمت طهمورث رفت و گفت:«برو. دیگه نمی خوام قیافه تو مهران رو ببینم. برو تا الآن نیومدم لهت کنم. الآن برم زندان بهتره از اینه که با اون مهران باشم. من حق داشتم با اون مهران لعنتی اون کارو بکنم اصلا تو می دونی قضیه چیه؟»

-نه.

-پس نمی دونی حرف نزن. برو الان اعصابم خورده. تا عقدمو رو تو خالی نکردم برو.

-خوب بگو چه اتفاقی افتاده؟

-مهران کل زندگی خوب و خوش ما رو به هم زد و باعث شد که پدرم دستگیر بشه.

 فریبرز با خودش فکر کرد:«فریبرز!نگا کن. ببین دیگه این موقعیتی که برات پیش اومده می تونه آخرین موقعیت باشه. می تونی اون وقتی که دارین الماسو رو می دزدین بری از شر اون مهران راحت شی. هم عقده ی دیرینه ای که داشتی خالی می شود و یا یه کار دیگه می تونی بکنی. بری ازش شکایت بکنم و او نو به زندان بندازم و از دستش تا اخر عمر خلاص شم.» مهران که حواسش به دوروبرش نبود یه صدای بلندی شنید و از رویا ها امد بیرون ان صدا این بود:

ناگهان طهمورث گفت:«تو کدوم دیاری داداش. حواست نیستا. فریبرز!فریبرز.»

-ها! چیه؟ چی کارم داری؟

-حالا میای یا نه.

-اِ... اِ...باشه قبوله میام اما باید به مهران بگی که باید از من معذرت خواهی کنه ها.

-باشه بابا. قبوله.

-نه بابا. نمی شه. اون دوست ماست. نمی تونم این کارو باهاش بکنم. به هر حال پس از اون همه زحمت یه دوست قدیمیمو بکشم. نه. نمی تونم این کار رو بکنم.

-باشه از من گفتن بود. حالا خودانی.

فریبرز در راه بر گشت به خانه در حال فکر کردن بود که چه طوری از دست مهران خلاص بشود.

-اگه من برم پیش پلیسا، پلیسا هم منو دستگیر می کنن و اون مهرانو اما اگه خودم اون مهران رو بکشم هم به زندان نمی رم هم دیگه از دست مهران به طور کلی راخت می شم.

-فریبرز نگا کن رسیدیم.م مواظب رفتارت باش تا من خودم درستش کنم باشه.

-باشه.قبوله.

-مهران یه خبر خوش برات دارم.

-چه خبری؟ از این بدتر دیگه چی می تونه باشه؟

-فریبرز برگشت و باید از اون معذرت خواهی کنی و از دلش در بیاری.

و....

                                        نویسنده:امیرمهدی صباغی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت بیستم و یکم)-کلاس 202

به نام خدا

  حالا همه چیز برای دزدیدن الماس مهیا شده بود.ولی آنها هنوز منتظر بودند.دلیل این را فقط مهران میدانست.

یک دفعه فریبرز گفت:«بسه دیگه.چقد باید معطل بمونیم.‌چرا نمیریم الماس رو بدزدیم و راحت شیم؟من دیگه از این وضع خسته شدم از بس که نشستم و شماهارو نگاه کردم.دیگه از دست همتون خسته شدم. بسه از بس...»

  طهمورث وسط حرفش پرید و گفت:«از خداتم باشه.»

  بعد یک دفعه دعوا بالا گرفت و رسید به کتک کاری.

  مهران پرید وسط تا جلوشان را بگیرد.او هی داد:«بس کنید.»

یک دفعه فریبرز گفت:«تو فکر کردی رییس مایی.توهیچی نیستی.توفقط یه خیانت کاری که کل خاندان منو به باد دادی.

  مهران گفت:« داری از چی حرف میزنی؟کدوم خیانت؟»

  -همونی که کل داردسته پدرم بودش و تو کلشون رو لو دادی به پلیسا و اوناهم کلشون رو گرفتن.

  -من اون موقع تو وضعیت بدیی بودم.کلی بدهی بالا آورده بودم.بعد رقیب بابات،که همون شریکشم میشد به من گفت که اگه اونارو به پلیس لو بدی، بدون این که من هم لو، برم میتونم کل بدهی هات رو صاف کنم و حتی میتونم یه پولی اضافه تر هم بهت بدم که منم قبول کردم و بعد اون هم طبق قولش هم بدهی هام رو پرداخت کرد و یه مبلغی هم به عنوان انعام به من داد.

 -تو خیلی ناجوانمردانه اونارو لو دادی.تو یه خیانت کار پستی که از پشت به پدرم خنجر زدی.من نمیدونم چجوری به تو میشه اعتماد کرد.

 ناگهان طهمورث گفت:«میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟»

ولی هیچ کس جوابش را نداد و آن دو به جر و بحثشان با داد و فریاد ادامه دادند.شانس آوردند که همسایه نداشتند وگرنه الآن همشان لو رفته بودند.

دیگر کار آن دو به کتک کاری و دست به یقه شدن کشیده بود.در آن میان آن دو بهم دیگر وسایلی از قبیل:گلدان،شیشه،لامپ و ... به سمت همدیگر پرت کردند.

ناگهان مهران شءای به سمت فریبرز پرت کرد که نزدیک بود باعث مرگ فریبرز شود و همین باعث شد که فریبرز از خانه خارج شود زیرا او خیلی عصبانی بود.

طهمورث گفت:«بیا بریم دنبالش.برای کار بهش نیاز داریم.»

مهران گفت:«خودت برو دنبالش و بیارش.من نمیتونم بیام دنبالش.اون الآن حرف منو نه قبول داره و نه میشنوه.»

طهمورث هم دنبال فریبرز برای برگرداندنش رفت و رفت و رفت تا...

                                                                                           نویسنده: اشکان فاموریان


 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت بیستم) - کلاس 201

به نام خدا
اون یه پیر مرد بود که اون هم مثل ما در این دنیا مسخره گیر افتاده بود.اما ما یه فرقی با اون داشتیم اونم این بود که اون به خاطر سنی که داشت نمیتونست درست فکر کند تا راه خروج را پیدا کند.و اون هم از خدا خواسته با ما آمد تا راه را با او پیدا کنیم.حدود 5 دقیقه که راه رفتیم از دنیای آیینه ها خارج شدیم و به یک سربالایی خیلی شدید رسیدیم که فقط یه مشکلی داشتیم اونم این بود که ان پیر مرد نمیتوانست از سربالایی به راحتی بالا بیاید.
من و حسن به اون پیر مرد کمک میکردیم که اون پیر مرد بالا بیاید بعد از 3 ساعت به بالای کوه رسیدیم.ساعت 6 بود دیگر همه ما خسته شده بودیم و گرفتیم خوابیدیم تا فردا.ساعت 8 صبح ببند شدیم به ادامه ی راه رسیدیم یک دریاچه بود که حدوداً 400 متر بود اینجا بود که پیر مرد گفت من نمیتوانم شما را دنبال کنم شما بروید و من هم در این دنیا میمانم.هر چه قدر حسن گفت که شما هم بیایید ما به شما کمک میکنیم گوش نکرد.خلاصه بعد از خداحافظی آن ها شروع به شنا کردند وقتی به آن رو دریاچه رسیدند کاملاً خیس شده بودند و تا خشک شوند استراحت کردند.
                        نویسنده: پدرام فدایی نژاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت نوزدهم) - کلاس 201

به نام پروردگار

به انتهاى مسیر سوم که رسیدم دیدم آنجا هم یه آیینه هست با همون متن با فرق اینکه جای 3 روش نوشته شده بود 1 .خب، برگشتم به ابتدا راه و در اوج خستگی و بی حالی شروع کردم به راه رفتن تا رسیدم به انتهای راه 1 . اونجا هم یه آیینه با همون متن دیدم که زیرش یه نوشته بود که تو اون نوشته شده بود :(( ای تویی که به اینجا امدی بدون دیگه هیچ راهی نداری)) خیلی ترسیدم همه طرفو نگاه کردم هیچی نبود نه یه سایه نه یه لنگه کفش و نه کلا هرچی که به انسان ربط داشته باشه با خودم گفتم این دیگه آدم فضایی داستانه میدونم منو میخوره در همین حین یه حسی تو دلم گفت شجاع باش بعد حسنو از رو دوشم گذاشتم پایین و شروع کردم به دویدن از راه 1 به 2 و از 2 به 3 بعد از حدود 10 دقیقه دویدن به هیچ نتیجه ای نرسیدم بیشتر دویدم و وقتی برای چندمین بار به راه 2 رسیدم ناگهان سایه ای کوچک دیدم با خودم گفتم خودشه بعد سریع رفتم جلو تا بگیرمش تا دستم بهش خورد اون به من حمله کرد و با یه مشت که به نظرم ضعیف بود منو نیم ساعت برد یه عالم دیگه بعد که چشمو وا کردم دیدم یکی جلومه آمادس برا یه مشت ضعیف دیگه تا اومد بزنه با یه نقشه از پیش تایین شده گفتم نزن تا با هم حرف بزنیم . شروع کردیم به حرف زدن _وسط حرف زدن فهمیدم اونم یه آدم _ داستانشو تعریف کرد اسمش سپهر بود . یه کوچولو چاق بود اونم به داستانه ما دچار شده بود با یه آسانسور از یه مدرسه دیگه بود . ازش پرسیدم چی شد رفتی سوار آسانسور شدی گفت تو مدرسه هی منو مسخره میکردن و یه لقبی بهم میدادن که دوس نداشتم . یادم نبود چی بود یه چیزی تو مایه های تاپل تاپاله تپل اینا بود . خلاصه انگار انقدر مسخرش کردن رفته بوده تو زیرزمین مدرسه بعد آسانسورو دیده رفته توشو اومده اینجا بعد از اینکه کمی توضیح داد از اوضاع اینجا فهمیدم که یه راهی اون جلو که این آقا سپهر یه ساله منده توش با سپهر راه افتادیم رفتیم جلو یهو من یاد حسن افتادم که گذاشتمش تو راه 1 سریع با هم رفتیم اونجا منم سر راه داستان آیینه هارو براش توضیح دادام اونم همش میخندید خلاصه رفتیمو رفتیم تا به حسن رسیدیم به اوایل راه 2 اونجا یه صداهایی میامد من سریع رفتم جلو رفتم سراغ حسن یه چیزی دیدم که باورم نمییشد اون خودش بود اون یه ...

                                    نویسنده: سپهر شعیبی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت بیستم)-کلاس 202

مهران هنوز از اینکه فایلspider R8را دزدیده بود خیلی خوش حال بود.چون میتوانست با اون فایل زندگی خود را دگرگون کند.حال موقع خارج شدن آنها از ساختمان بود ،آنها خیلی خوش حال بودند که یک دفعه هنگام بالا کشیدن از طناب دست طهمورث از طناب ول شد.

با فریادی که طهمورث کشید حسگر صدا فعال شد.ناگهان آجیر مرکزی به صدا در آمد.

-طهمورث: بچّه ها کمکم کنید.

-الان است که دستگیر شوم.خدایا به دادم برس...!!!

مهران که به فکر هارد بود که به دست مامور ها نیفتد از طناب به بالا رفت و خود را به بالگرد رساند. طهمورث که ترسیده بود از فریبرز کمک خواست امّا در آن لحظه مامور ها داشتند به طهمورث نزدیک می شدند،و فریبرز هم برای اینکه به دام نیفتد از طناب بالا کشید.

فریبرز و مهران سوار بر بالگرد شدند.

فریبرز:هی مهران تو بالگرد رو برون...

مهران:من؟؟؟؟!!!! باشه سعیمو می کنم....

امّا در این حال طهمورث به دست ماموران افتاد.

رییس گردان:سریع ببرینش در ضمن 20 تا بالگرد به دنبال بقیشون بفرستید...

فریبرز:یا خدا بالگرد فرستادند!!!

مهران: زود باش با  RPG بزنشون سریع باش.

فریبرز با  RPG همه ی بلگرد ها رو زد.و سریع به سمت محلی که قرار گذاشته بود ن رفتن.

فرد مورد نظر آنها در آنجا بود.

مهران:فریبرز مواظب باش باید اول پولا رو بگیریم بعد هارد رو بهشون بدیم.

فریبرز:باشه .........

بالگرد به زمین نشست فردی با قیافه ترسناک و قدی بلند و کت و شلوار سیاه در بالگرد را باز کرد و به فریبرز و مهران گفت اگر از شما خطایی سر بزند کشته میشید.

رییس شرکت چیستن که مخالف شرکت چیستا بود جلو آمد.او قدی کوتاه موهای سیاه و با لباس شیک به همراه تعداد زیادی مراقب جلو آمدند.همه ی آنها سلاح داشتند.

رییس شرکت چیستن گفت: آفرین خیلی خوبه.

مهران :اول پوولارو بده.

رییس شرکت چیستن گفت:پول ههههههههههههه،بکشینشون!!

فریبرز:نه صبر کن!!!

ناگهان صدای شلیک تفنک از سمت دیگری آمد!!!

فریبرز :بپر داخل بالگرد.

این شلیک تفنگ های پلیس بود رییس شرکت چیستن سریع فرار کرد!!

پلیس دست نگه دارید مهران بالگرد را روشن کرد و به سمت بالا حرکت کرد.چند تا تیرتفنگ به سمت بالگرد شلیک شد.اما فقط به بدنه ی بالگرد آسیب رساند.

مهران و فریبرز فرار کردند وبه سمت بیابان پناه بردند.

حرف بزن با کی یا کار می کنی؟؟؟

طهمورث :سرمم بره به هیچ کسی نمی گم!

باشه بزنیدش !!!!

طهمورث :آخ آخ...

بهتره که بگی با کی کار می کنی وگرنه...

طهمورث: وگرنه چی؟؟؟؟

ببریدش سلول انفرادی!!!!!

طهمورث:نه نه باشه میگم...

خوب خوبه که حالا حرف زدی

بگو ببینم داستان از چه قراره؟؟

طهمورث هم که می دانست رییس شرکت چیستن کلاه برداری می کند،همه را به گردن شرکت چیست انداخت.

خوب سریع بروید و شرکت چیستن را مورد بررسی قرار دهید...

اما طهمورث از فرست استفاده کرد و گفت که من هم با شما می آیم مامور پلیس قبول کرد.

اما...

فریبرز و مهران با هر تلاشی می خواستند که طهمورث را پیدا کنند و نگذارند که طهمورث با پلیس ها همدست شود.

ولی...

                               نویسنده: محمد احمدی

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت نوزدهم)-کلاس 202

به نام او

فریبرز شک شده بود. هنوز باورش نمی شد که بهترین دوستش دلیل مرگ پدرش باشه.

-یعنی ممکنه!؟؟؟

چند لحظه بعد صدای مهران و طهمورث را شنید که اسمش را صدا می زدند و دنبال او می گشتند که . طهمورث چشمش به دریچه‌ی  مخفی افتاد و آن را باز کرد.

فریبرز که هول شده بود به سرعت برگه را زیر لباسش قایم کرد و شروع به آه و ناله کرد که نشان دهد زخم پایش خیلی دردناک است.آن ها او را به سمت ماشین کشاندند و به مخفی گاه بردند. در راه فریبرز تصمیم گرفت که همه چیز را مخفی کند.

طهمورث چون قبلا در ارتش بود بلد بود چجوری جلوی خونریزی را بگیرد و زخم او را پانسمان کرد. مهران در این حین پیامی از شخص ناشناسی دریافت کرد و بیرون رفت.

فریبرز آن شب را به سختی گذراند. درد پدر و حس انتقام جویی او را بی تحمل کرده بود. نزدیک به صبح بود که مهران هیجان زده وارد شد و گفت:

- باورتون نمیشه چی شده!!!

فریبرز با دقت و انگیزه گوش می کرد.

طهمورث گفت: جون هرکی دوست داری ساکت شو تازه داشت خوابم می برد.اااااه

- گوش کن چی میگم، دیشب یک پیام مهمی از یک شخص ناشناس گرفتم و سریع رفتم یه جایی....

- نه بابا من فکر کردم ساعت 3 صبح برای گشت و گذار رفتی بیرون!!

فریبرز گفت: میشه بذاری حرفشو بزنه!؟؟؟

مهران ادامه داد: وقتی به مقصد رسیدم با یک مرد غریبه‌ای روبرو شدم. یارو از این آدمای پولداره. بهمون پیشنهادی داده. حتما اسم آزمایشگاه های "چیتا" به گوشتون خورده؟

- خب؟

-همینطور که می دونید "چیتا" بزرگترین مرکز آزمایشات هسته‌ای و گاز های اعصاب و سلاح های شیمیایی که زیردست یک ارتش خصوصیه و مالک همه‌ی اینا دشمن کسیه که این کار را به ما پیشنهاد کرده. پول دارا سر قدرت دعوا دارند. کاری که ما قراره انجام بدیم اینه که مخفیانه وارد این مرکز بشیم و فایل هایی رو بدزدیم برای این مرده ببریم و کلی پول در عوض می گیریم که برای فرارمون به درد می خوره. خب،نظرتون چیه؟؟

- موافقم.

-منم همینطور.

- پس امشب حرکت می کنیم.

چند ساعت بعد در هلیکوپتر: مهران:خب الان در ارتفاع 100 متری ساختمون اصلی هستیم که باید وقتی ارتفاع کمتر شد بپریم رو پشت بوم و از کانال کولر میریم به آزمایشگاه اصلی و بعد هم فایلارو برمیداریم و از همون راه بر میگردیم. کسی نیست ولی باید حواسمان باشد که نگهبانان متوجه ما نشوند.

-حله!!

آن ها خود را به آزمایشگاه اصلی رساندند ودر را با کد هایی که از "شخص پولدار" به آن ها داده بود وارد شدند.

 مهران هارد را به کامپیوتر وصل کرد و شروع به ریختن آن ها کرد که در حین این کار چشمش به فایلی به اسم  spider R8

افتاد. فریبرز اما هنوز در فکر بود.

-همون چیزی که افراسیاب سعی داشت به ما بگه!!؟؟

 او داخل آن را دید که پر بود از مدارکی که برای اخاذی از تک تک سیاستمداران و رییس پلیس کل و بسیاری از آدم های گنده‌ی کشور کافی بود. او تصمیم گرفت این فایل را برای خودش نگه دارد.

لبخندی بر گوشه‌ی لبش نشست. چه کارها که با این فایل می توانست انجام دهد.......

                              نویسنده: یاشار حقیقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت هجدهم) - کلاس 201

به نام پروردگار

وقتی به آن سوی دریاچه رسیدیم بعد از مدتی تشنگی آبی خوردیم و باز به راهمان ادامه دادیم ، تا اینکه به دنیایی ایینه ای بر خوردیم ؛ جایی پر از ایینه ، تنها راهی هم که برایمان مانده بود رد شدن از این جا بود .

بالاخره وارد این دنیای عجیب شدیم ؛ در آنجا نور بسیار کمی وجود ولی حتی تا حدی نبود که چشم چشم را ببیند . بعد از مدتی راه رفتن در دنیا به جایی رسیدیم که برایمان بسیار سخت بود ؛ همه مان تصویر خودمان را هزاران بار در ایینه ها می دیدیم و به هر طرف هم که نگاه می کردیم همین شرایط وجود داشت . همه مان خسته شده بودیم و کلافه ، تقریبا داشتیم دیوانه می شدیم . ناگهان صدای فریادی بلند که صدایش هم شبیه صدای حسن بود شنیدیم . بد بختی اینجا بود که نه هیچ نوری و نه هیچ چیزی برای دیدن. بعد از چند لحظه صدای داد زدن حسن همراه با صدای شکستن شیشه ای قطع شد. همگی با خود فکر کردیم که کار حسن دیگر تمام است ولی ناگهان زیر پای من هم خالی شد و بعد به سرم ضربه شدیدی خورد بعد بیهوش شدم در آن لحظات بیهوشی تمام خاطراتم به صورت چندین عکس که به دیوار زده شده بود برایم مرور می شد. با خود   می گفتم چه شد که این اتفاقات افتاد خدای من الان در مدرسه چه خبر است ؛ در مورد  ما چه می گویند و همه اینها در ذهنم مانند گردبادی خروشان می چرخید تا اینکه به هوش آمدم و دیدم که روی یک خروار شیشه خورده هستم اگر رویشان راه می رفتم پایم می برید اگر هم تکان نمی خوردم شیشه  خورده هایی که از بالا روی سرم می ریخت امکان داشت مرا به کشتن دهد پس پیراهنم را در آوردم و بعد به پایم بستم و خیلی آرام روی شیشه ها راه رفتم و جلوتر که رفتم حسن را دیدم که بیهوش افتاده است . نزدیک تر رفتم و احتمال دادم که شاید حسن هم مثل من در فکر و خیال است و باز هم هر کاری کردم حسن بیدار نشد و عکس العملی نشان نداد. بالاخره با هر سختی که داشت حسن را روی دوشم انداختم و از آنجا دورش کردم ، در جلوی راهم سه مسیر وجود داشت . سردرگم شده بودم . نمی دانستم از کدام مسیر بروم هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید تا اینکه به صدای شیشه ها فکر کردم ؛ یادم افتاد که شیشه ها دوتا دوتا به زمین برخورد می کردم و با این احتساب از مسیر دوم رفتم و بعد از کلی راه رفتن یهویی یک دیوار بزرگ اینه ای جلوی رویم دیدم بعد بسیار ناامید شدم و انعکاس تصاویر در اینه ها هم اعصابم را بیشتر خرد می کرد تا اینکه در انعکاس تصاویر یکی از اینه ها نوشته ای دیدم ؛ نوشته بود: "واقعیت نزدیک است."و بعد هم عدد سه کنار آن نوشته شده بود . با وجود همه سختی ها و نبود دلیر باز هم خود را به مسیر سوم رساندم و به انتهای مسیر سوم که رسیدم...

 

نویسنده : پارسا مجیدی فرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت هجدهم)-کلاس 202

به نام خدا

بگذارید این قسمت داستان را از زبان خود فریبرز بشنویم چون حتی من راوی هم از اتفاقاتی که در آن چاله ی متروک افتاد بی خبرم. تنها میدانم که فریبرز پس آن دیگر فریبرز قدیمی نبود :

تمام بدنم درد میکرد ، نمیدانم چه مدت در حال سر خوردن از آن چاله ی لعنتی بودم. وقتی به هوش آمدم، قبل از این که بتوانم چشم هایم را باز کنم، بوی آشنایی به مشامم می خورد . یعنی آنجا کجا می توانست باشد ؟  به هزار بدبختی خودم را از زیر آن همه خرت و پرت کشیدم بیرون .

 وقتی با آن صحنه مواجه شدم تمام خاطراتم مانند تگرگ روی سرم جاری شدند خاطراتی که یک عمر برای فراموش کردنشان زحمت کشیده بودم، خاطراتی که به یاد آوردنشان جز عذاب سود دیگری برایم نداشتند.

   آن جا محل کار پدرم بود ، پدرم و مافیای وحشتناکش ، مافیایی که در آن زمان شنیدن نامش تن سیاستمداران بزرگ جهان را به لرزه مینداخت. چیزی که من را از به یاد آوردن آن خاطرات عذاب می داد  ، داستان مرگ پدرم بود و اون پسره ی لعنتی که کل قدرت و ثروت خاندان من را به باد داد بود . بعد از آن خیانت بزرگ دیگر زندگی برای پدرم سیاه شده بود ، تا این که یک روز جنازه ی پدرم [در این جا قطرات اشکش روی زمین میریخت]... [ و سپس با درد محض فریاد زد و گفت:] خود کشی کرده بود ... آخر چرا؟؟؟.[اما کم کم این حس به خشم تبدیل شد و فریاد زد ] من آن پسره ی لعنتی را می کشم.!

   پدرش ، خدا را شکر که بالاخره از دستش راحت شدیم، من و بابام کاملاٌ به اون لعنتی اعتماد کرده بودیم که نفهمیدم یک دفعه چی شد، نامرد تو زرد از آب درآمد ، نزدیک بود تمام اطلاعاتی را که توی این چند سال از شراکت با پدرم به دست آورده بود ، لو بده ، خدا را شکر قبلش دار فانی را وداع گفت  . همه فکر می کردیم دیگر تمام شده که  که نگو آن پسره ی لعنتی کار آگاه از آب در اومد.

    [حالا بعد از این همه سال خشم و عقده ی مرگ پدرش وجودش را فرا گرفته بود، از جا برخاست دنبال چیزی می گشت ، نمی دانم به دنبال چه بود ، انگار در جست و جوی برگه ی قدیمی بود ، برگه ای که در آن نشانی از آن پسره ی لعنتی باشد.

    دیگر هیچ چیز آن اتاق مانند گذشته نبود ، سال ها از آن اتفاقات گذشته بود و تمام آن وسایل گران قیمت خاندان بزرگش اکنون به خرابه ای کهنه می نماییدند. تمام مدارک به دست پلیس ها از آن جا ربوده شده بود. اما او بهتر از پلیس ها آن جا را می شناخت و خوب می دانست مدارک اصلی کجا پنهان شده بود.

به سرعت به سمت پله ی سوم راه خروجی اصلی رفت و سه بار محکم  روی آن کوبید ، ناگهان پله کنار رفت و از زیر آن کیف کهنه ی ای پدید آمد.

سراسیمه کیف را برداشت و در آن را باز کرد. آ ن کیف حاوی مدارک سری و اطلاعات آن ها بود . به شکل حریصانه ای آن ها را کنار زد تا برگه ی مورد نظرش را پیدا کرد .

 آن برگه شامل مشخصات پسر خیانت کاری بود که زندگیشان  را داده بود . اما روی آن چیز عجیبی نوشته شده بود که موجب شد قلب فریبرز از حرکت بایستد. (او آن چهره را بهتر از هر کسی می شناخت آن فرد کسی نبود جز دوست صمیمی اش مهران)

نوشته بود :]

نام عضو :مهران


    نویسنده: پارسا رحمان مشهدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت هفدهم) - کلاس 201

به نام او

همین طور که از خودم می پرسیدم که ایا می شود که ما پس از این همه ماجرا های جور و واجور و عجیب و غریب به خانمان برگردیم و نفسی راحت بکشیم یک دفعه زیر پایم داغ شد نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم که ما در نزدیکی یک کوه اتش فشان هستیم پس ما با ترس فراوان به شدت شروع به دویدن کردیم در اطرافمان گدازه های اتش بسیار بود و ما مراقب بودیم که ان گدازه های اتشین به ما برخورد نکند ولی از شنس بد من تکه ی کوچکی از یک گدازه روی دستم افتاد تمام وجودم را گرما فرا گرفت وداشتم از شدت درد می مردم حسن و دلیر در همین لحظه به کمک من امدند حسن کمی اب روی دستم ریخت تا کمی دردم ارام تر شود و بلافاصله بعد از ان دلیر مقداری از یک داروی گیاهی که مهراد به ما داده بود را روی دستم گذاشت و با پارچه ای ان را بست بعد از کمی استراحت به راهمان ادامه دادیم وقتی هوا تاریک شد تصمیم که جایی برای خواب پیدا کنیم که ناگهان من متوجه گودالی شدم ما تصمیم گرفتیم که در ان گودال بخوابیم وشب را در انجا صبح کنیم حدود هشت ساعت خوابیدیم و صبح بیدار شدیم و به مسیرمان ادامه دادیم در را حسن و دلیر از حال دست من جویا شدند و من هم در جواب ان ها گفتم که حالم خوب است با این که کمی درد داشتم همین طور که داشتیم به راهمان ادامه می دادیم ناگهان متوجه شدیم که زیر پایمان خالی شد در انجا دره ای سهمگین و بسیار بسیار عمیق بد که رد شدن از ان غیر ممکن بوددر گوشه کنار های ان دره چوب ودرختانی به نظر محکم وجود داشت حسن پیشنهاد داد که به این چوب ها پلی بسازیم تا با استفاده از ان از ان دره رد شویم ما شروع به کار کردیم کار بسیار سخت و مهندسی بود که با هوش ریاضی که ما داشتیم توانستیم پلی عالی و مطمین درست کنیم و ان را روی دره انداختیم و به سادگی هر چه تمام تر از ان دره ی وحشتناک عبور کردیمدر ان ور دره اوضاع اب و هوایی بلکل تغییر کرد بیابانی برهوت رو به رویمان پدید امد هیچ درختی در انجا وجود نداشت و نه میوه ای که برای سیرکردن شکم هایمان نیاز داشتیم با این حال ما به راهمان ادامه دادیم به دلیل اینکه هدفی بزرگ داشتیم هوا بسیار داغ و گرم بود به همین خاطر مجبور بودیم هر نیم ساعت یک بار استرحت کنیم با لاخره هوا تاریک شد و ما مجبور شدیم در ان بیابان بخوابیم به دلیل اینکه در ان بیابان حیوانات خطرناکی بود تصمیم گرفتیم که دو نفر بخوابند و یک نفر نگهبانی دهد و نگهبان هر دو ساعت عوض می شود به همین صورت شب را صبح کردیم و به مسیرمان ادامه دادیم بعد از کمی پیاده روی یک دفعه زیر پایمان لرزید و اژدهایی مخوف و بزرک از زیر خاک بیرون امد  وقصد داشت که ما را یک لقمه ی چرب و نرم کند ولی ما این اجازه را به او ندادیم  و با سنگ هایی که به طرفش پرت می کردیم او را فراری دادیم بعد از کمی راه رفتن به دریاچه ای رسیدیم که سه طناب از بالای ان اویزان بود هر یک از ما نابی را می گرفتیم و به ان سوی دریاچه می رفتیم وقتی به ان سوی دریاچه رسیدیم... 

                                نویسنده: عرفان غلامرضایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
ابوالقاسمی