به نام او

فریبرز شک شده بود. هنوز باورش نمی شد که بهترین دوستش دلیل مرگ پدرش باشه.

-یعنی ممکنه!؟؟؟

چند لحظه بعد صدای مهران و طهمورث را شنید که اسمش را صدا می زدند و دنبال او می گشتند که . طهمورث چشمش به دریچه‌ی  مخفی افتاد و آن را باز کرد.

فریبرز که هول شده بود به سرعت برگه را زیر لباسش قایم کرد و شروع به آه و ناله کرد که نشان دهد زخم پایش خیلی دردناک است.آن ها او را به سمت ماشین کشاندند و به مخفی گاه بردند. در راه فریبرز تصمیم گرفت که همه چیز را مخفی کند.

طهمورث چون قبلا در ارتش بود بلد بود چجوری جلوی خونریزی را بگیرد و زخم او را پانسمان کرد. مهران در این حین پیامی از شخص ناشناسی دریافت کرد و بیرون رفت.

فریبرز آن شب را به سختی گذراند. درد پدر و حس انتقام جویی او را بی تحمل کرده بود. نزدیک به صبح بود که مهران هیجان زده وارد شد و گفت:

- باورتون نمیشه چی شده!!!

فریبرز با دقت و انگیزه گوش می کرد.

طهمورث گفت: جون هرکی دوست داری ساکت شو تازه داشت خوابم می برد.اااااه

- گوش کن چی میگم، دیشب یک پیام مهمی از یک شخص ناشناس گرفتم و سریع رفتم یه جایی....

- نه بابا من فکر کردم ساعت 3 صبح برای گشت و گذار رفتی بیرون!!

فریبرز گفت: میشه بذاری حرفشو بزنه!؟؟؟

مهران ادامه داد: وقتی به مقصد رسیدم با یک مرد غریبه‌ای روبرو شدم. یارو از این آدمای پولداره. بهمون پیشنهادی داده. حتما اسم آزمایشگاه های "چیتا" به گوشتون خورده؟

- خب؟

-همینطور که می دونید "چیتا" بزرگترین مرکز آزمایشات هسته‌ای و گاز های اعصاب و سلاح های شیمیایی که زیردست یک ارتش خصوصیه و مالک همه‌ی اینا دشمن کسیه که این کار را به ما پیشنهاد کرده. پول دارا سر قدرت دعوا دارند. کاری که ما قراره انجام بدیم اینه که مخفیانه وارد این مرکز بشیم و فایل هایی رو بدزدیم برای این مرده ببریم و کلی پول در عوض می گیریم که برای فرارمون به درد می خوره. خب،نظرتون چیه؟؟

- موافقم.

-منم همینطور.

- پس امشب حرکت می کنیم.

چند ساعت بعد در هلیکوپتر: مهران:خب الان در ارتفاع 100 متری ساختمون اصلی هستیم که باید وقتی ارتفاع کمتر شد بپریم رو پشت بوم و از کانال کولر میریم به آزمایشگاه اصلی و بعد هم فایلارو برمیداریم و از همون راه بر میگردیم. کسی نیست ولی باید حواسمان باشد که نگهبانان متوجه ما نشوند.

-حله!!

آن ها خود را به آزمایشگاه اصلی رساندند ودر را با کد هایی که از "شخص پولدار" به آن ها داده بود وارد شدند.

 مهران هارد را به کامپیوتر وصل کرد و شروع به ریختن آن ها کرد که در حین این کار چشمش به فایلی به اسم  spider R8

افتاد. فریبرز اما هنوز در فکر بود.

-همون چیزی که افراسیاب سعی داشت به ما بگه!!؟؟

 او داخل آن را دید که پر بود از مدارکی که برای اخاذی از تک تک سیاستمداران و رییس پلیس کل و بسیاری از آدم های گنده‌ی کشور کافی بود. او تصمیم گرفت این فایل را برای خودش نگه دارد.

لبخندی بر گوشه‌ی لبش نشست. چه کارها که با این فایل می توانست انجام دهد.......

                              نویسنده: یاشار حقیقی