۸ مطلب با موضوع «اشعار معاصر :: آئینی» ثبت شده است

ابلیس و آدمی

بر نفس خود ظفر یاب، زنهار از آن زمانی               کان دیو سرکش شر، قید و عنان ندارد

چند ای بشر در عالم، لغزید پایت از ره؟                 یک روز بی گنه باش، آری زیان ندارد

دانی چه گفت ابلیس روزی به نزد الله؟                «این آدمی که فضلی از ماکیان ندارد

دائم به دامم افتد، گویی منم خدایش!»         گفتا: «پس آن بشر نیست، زآدم نشان ندارد

این آزمون گیتی‌ست، مشغول حل آنم               "دردا که این معمّا شرح و بیان ندارد"

       سینا ایمانی(سال هشتم)                  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حائری

روی ما را علی مزن به زمین!

علی ای منتهای صبر و یقین  
ای زبان خدا، خلاصه دین

روح سبز دعا، عبادتِ سرخ
ای گلستان حق زتو رنگین

هر سحر پلک می زند بر هم  
در هوای تو، صبح مهرآیین

تا که در سایه ات شود روشن  
چشمه آفتاب روشن بین

چیست گردون مگر عنایت تو  
که بگردند آسمان و زمین

ای به پای تو ایستاده فلک  
کهکشان از تو گشته صدرنشین

برگی از نوبهار رأفت توست  
سدره المنتهی، بهشت برین

ای شهادت به آبروی تو سرخ  
ای به قاموس خون شهیدترین

کمترین بنده ات «جوانمردی» است 
ای کریم ای خدای مرد گزین

مهر و مه وامدار مهر تواند  
روشن از توست چشمه پروین

از نگاه سحر چنین پیداست  
داغ عشق تو را زده به جبین

با تو در کام کودکانِ یتیم  
تلخی روزگار شد شیرین

تا تو بودی علی، شبی نگذاشت  
سر بی شام بر زمین، مسکین

نه خدایی تو نه فروتر از آن  
نیست ادراک من فراتر از این

به یقین بعد از آفرینش تو  
آمد از جانب خدا تحسین!

چون توانم زچند و چون تو گفت  
چند گویم تو را چنان و چنین

دلم از کوچه های شک برگشت  
با تو رفتم به ماورای یقین

شدم آماج تیر عشق و جنون  
تا برآمد کمان غم ز کمین

دل من بود و زخمهای عمیق  
دل من بود و آتشی سنگین

یک شب آن شب که می رسید به عرش 
از دلم ناله های زار و حزین

گفتم ای دل چه می کنی با غم  
گفت حال مرا مپرس و مبین

زان که بیماری ام ز بیدردی است  
درد و غم می دهد مرا تسکین

غم عشق علی دوای من است  
سرخوشم با غمی چنین شیرین

نام پاکش چو بر لب آوردم  
شد مشامم ز دوست عطرآگین

ای علی جز تو کیست شافع خلق 
نزد خالق به روز بازپسین

در همان روز ناگزیر که هست  
در کفم نامه ای سیاه ترین

روز آتش، که عاشقان غمت  
در پناه تواند سایه نشین

من چه دارم به جز عنایت تو؟!
روی ما را علی مزن به زمین

 

ناصر فیض

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
حائری

دو بیتی های عاشورایی

سرّ مگو

گر بر ستم قرون برآشفت حسین (ع)

بیداری ما خواست، به خون خفت حسین (ع)

آن جا که زبان محرم اسرار نبود

با لهجۀ خون سرّ مگو گفت حسین (ع)

..............................................

فرات لبیک

بشتاب برادر دلیرم! بشتاب

عباس تویی، تازه فراتی دریاب!

چون بود شهید عشق در کرب و بلا

لب تشنۀ لبیک، نه لب تشنه ی آب

..............................................

سؤال

هر دم که ز کارزار برمی گردی

شوریده و بی قرار بر می گردی

این بار کدام لاله ات پرپر شد

کاین گونه شکسته وار بر می گردی؟

..............................................

قنوت

دریا به طلب از برهوت تو گذشت

یک قافله نعره در سکوت تو گذشت

آن روز اگرچه تشنه بودی، اما

صد رشته قنات در قنوت تو گذشت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

عشق علیه السلام

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود، هر صبح و شام
باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه السلام
در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده ی خون در نیام
ساقی بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام
بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام!
از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده ی حرّ توام، اذن بده یا امام!
عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنَک پایان من، در غزلی ناتمام


علیرضا قزوه

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

باران بهار

چند وقت است دلم می گیرد 
دلم از شوق حرم می گیرد
مثل یک قرن شب تاریک است
دو سه روزی که دلم می گیرد
مثل این است که دارد کم کم 
هستیَم رنگ عدم می گیرد
دسته ی سینه زنی در دل من 
نوحه می خواند و دم می گیرد
گریه ام، یعنی باران بهار 
هم نمی گیرد و هم می گیرد
بس که دلتنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می گیرد
لشکر عشق، حرم را به خدا 
به خود عشق قسم می گیرد


قیصر امین بور

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری

تکرار غم

عشق هر روز به تکرار تو بر می خیزد
اشک هر صبح به دیدار تو بر می خیزد
ای مسافر به گلاب نگَهَم خواهم شُست
گرد و خاکی که ز رخسار تو بر می خیزد
مگر ای دشت عطش نوش! گناهی داری؟
کآسمان نیز به انکار تو بر می خیزد
تو به پا خیز و بخواه از دل من، برخیزد
حتم دارم که به اصرار تو بر می خیزد
شعر می خوانم و یک دشت غم و آهن و آه
از گلوی تَر نیزار تو بر می خیزد
مگر آن دست چه بخشید به آغوش فرات
که از آن بوی علمدار تو بر می خیزد
پاس می دارمت ای یاس که هر روز، بهار
به تماشای سپیدار تو بر می خیزد
ای که یک غافله خورشید به خون آغشته
با مداد از لب دیوار تو بر می خیزد
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم؟
عشق هر روز به تکرار تو بر می خیزد


سعید بیابانکی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حائری

حجّ پاکبازان

چشمه چشمه می جوشد خون اطهرت اینجا 
کور می کند شب را زخم خنجرت اینجا
چشمه چشمه می جوشد از دل زمین هر شب
خون اصغرت آن جا، خون اکبرت اینجا
می‏رسد به گوشم گرم بانگ خطبه‏ای پرشور
خطبه‏‏ای که بعد از تو خوانده خواهرت اینجا
از فرات می‏جوشد موج و می‏زند بوسه
بر کرانه ی خشکِ حلق و حنجرت اینجا
در فضا عجب حزنی موج می زند امشب
شیهه می کشد اسبی روی پیکرت اینجا
این فرشته­ی وحی است وحی تازه آیا چیست؟!
روی نیزه می خواند آیه­ای سرت این جا
کیست این که ناآرام در خرابه می گرید؟
موج می­زند در خون، چشم دخترت این­جا
کربلا چه پیوندی با فدک مگر دارد؟
غصب می‏شود از نو سهم مادرت اینجا
یک نهال بارآور غَرس می‏شود در خاک
قطع می‏شود دستی از برادرت اینجا
حجّ ناتمام تو راز دیگری دارد
در غدیر خم جاری­ ست حجّ آخرت اینجا
این ضریح شش گوشه، حجّ پاکبازان است
آب می‏شوم از شرم در برابرت اینجا


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

تن بی سر

بگذار که این باغ، درش گم شده باشد
گل های تَرَش، برگ و بَرَش گم شده باشد
جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ؟ 
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
باغ شب من کاش درش بسته بماند 
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که 
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
شب، تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ 
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها 
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر 
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد

سعید بیابانکی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری