شب شده بود و نوید توی رخت خواب داشت به چیز هایی که براش مسئله بود فکر می کرد . به این که واقعا من فسقلی و بی عرضه ام ؟ یا این که دوربین واقعا سوزانده شده بود ؟ یا اصلا این داریوش کی بود ؟ نکنه این داریوش همون داریوش هخامنشیه که مثلا داره از جنگینه اش محافظت می کنه . ولی بعد با خودش گفت نه بابا این چرت و پرتا چیه من دارم فکر می کنم ! این داریوش حتما یه جوون کارتن خوابه که زود تر از من این جا رو پیدا کرده و داره توش زندگی می کنه . ولی وقتی به نتیجه ای نرسید گرفت خوابید ( چیه ! مگه تو لحظه های فکر کردن حتما آدم باید یه چیزیو کشف کنه ؟ ) .

 صبح بعد شنبه بود و نوید هم طبق معمول ( البته کمی دیر تر ) به مدرسه اش رفت . گرچه اصلا دلش به دیدن روی سهیل اینا راضی نبود . او وقتی به مدرسه رسید . همه در حال صحبت کردن بودند . انگار اتفاقی سرنوشت ساز در حال رخ دادن بود . وقتی نوید از سهیل شنید دل و دماغی که نداشت سرجاش برگشت و حالش دوباره خوب شد . چون که قرار بود به اردو بروند . اون هم فکرشو بکنید کجا ! موزه ی تاریخ هخامنشیان ! ( البته می دانم که برای شما اردوی کارخانه ی بستنی یا پیتزا سازی خیلی باحال تر است ولی خب چه می شود کرد دیگه . نوید اینجوری بود . )

 سر ساعت 8 بچه ها راه افتادند تا به موزه بروند و ساعت 8:30 آنجا بودند . جلوی در موزه مجسمه ای گذاشته بودند که البته زیاد مهم نبود . اگر خیلی دلتان میخواهد بدانید اون مجسمه چیست مجسمه کوروش کبیر بود . خلاصه ... آن ها به طبقه ی سوم رفتند که کلا راجع به همین زیر زمین باستانی بود . در آن همه ی چیز هایی وجود داشت که مربوط به داستان این زیر زمین بود . ( پس چی ؟ فکر کردید این داستان کم الکیه ؟ ) در آن راجع به خیلی ها نوشته شده بود که دنبال زیر زمین رفته بودند ولی آن را پیدا نکرده بودند . و البته یه چیز جالب راجع به همه ی آن ها صدق می کرد و آن که هیچ کدام بر نگشته بودند . در کنار اتاق هم یک نقاشی بود که از یک آدمی کشیده شده بود . ولی آن آدم به  شکل مرموزی شبیه داریوش بود و در توضیحات عکس  نوشته شده بود تصویر احتمالی نگهبان زیر زمین !

 این عکس باعث شد نوید به فکر فرو برود و به دو نتیجه برسد . 1- آن حفره واقعا خود خود خود زیرزمین است و 2- برای رسیدن به گنج باید داریوش را از سر راهش بر می داشت . و یه نیمچه نتیجه ی دیگه که البته زیاد ربطی به عکس نداشت : اگر گنج را پیدا می کرد معنیش این بود که او خیلی شجاع هست و دیگر هیچ احدی نمیتونست اون رو "فسقلی" صدا کنه . پس با خودش گفت : بزن بریم تو کارش !

موقع برگشتن نوید کلا تو حال خودش بود و تو رویا ی شجاعترین دانش آموز کلاس بودن بود . وقتی به خونه رسید فردای خودش رو برنامه ریزی کرد و برنامه ریزیش هم این بود که فردا خودش رو به مریضی بزنه تا فردا به مدرسه نره و تمام مدت به تحقیق درباره ی زیرزمین بپردازه . شب وقتی نوید خوابید خواب دید که رییس جمهور ایران یعنی دکتر روحانی داره با شمشیر به دو سر شونه اش میزنه و اون رو شوالیه اعلام می کنه . همه ی تماشاچی ها هم دارند موج مکزیکی می رن و یک صدا شعار میدن : سِر نوید سِرنوید !