۲۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

داستان علامه جنگی(قسمت هفدهم)- کلاس ۲۰۳

فردای آن روز من از کیان ایمیلی دریافت کردم که در آن نوشته بود:

("مسعود باورت نمیشه آقای کریمیان با 4/3 ای ها چه کرد!

آقای کریمیان اون ها رو مجبور کرد بعد زنگ مدرسه تا ساعت شش بعد از ظهر، برن اون خرت و پرت های داخل حیاط رو جمع کنن !

بعدش مجبورشون کرد تا ساعت نه شب، کف هر چهار طبفه مدرسه رو هم طی بکشن !

البته اونقدر طول کشید که دیگه واسشون جونی نمونده بود!

ترقه هاشونم اسباب تنبیه اونا شده بود چون آقای کریمیان زیر هر کس که بد یا شل و ول کار میکرد ترقه می انداخت!

میدونی چرا نمره کم نکرده بود؟

بهت میگم! چون اگر بعضیا(!) نمره ای ازشون کم می شد باید تک ماده رد میکردن!

خیلی بامزه بود مگه نه!

خداحافظ")

من برای آنکه مطمئن بشوم به دلیری هم زنگ زدم و او هم ماجرا را گفت که با حرف های کیان یکی بود و گفت که آقای کریمیان هم  دویست و هشتاد و نه سوال شیمی و پانصد سوال علوم به آن ها داده که باید قبل عید به او تحویل بدهند.

بعد از آن که من این سخن ها را شنیدم و تلفن را قطع کردم از شدت خوشحالی حدودا یک ریع ساعت در حال جفتک پراندن در خانه کردم که البته در انتها قسمتی از در خانه ی مان را شکاندم.

فردای آن روز به مدرسه سری زدم که شاید بچه های 4/3 در حال کار کردن باشند که من نیز آن ها را اذیت کنم.اما وقتی به آنجا رسیدم ناگهان بارانی از ترقه و کپسولی بر سر من روان شد. ناگهان یه خود آمدم و به سرعت فرار کردم اما بچه های 4/3 تا سر میدان قدس با منور به جانم افتادند که با بمب دودزا انداختن از طرف کیان به پایان رسید و من و کیان با سرعت با تاکسی از آنجا دور شدیم.

کیان :مسعود !دیونه ای ؟

من:برای چه؟

-بهت مگه نگفتم که آقای کریمیان وسایل رو بهشون تحویل داده چون مشقشونو یک روز انجام دادن؟

-نه

-بع!خبر داشتی پدر یکی از 4/3 ای ها هم اونجا بود؟

-نه!

-و ماشین پدرشونم خیلی تند میره!

-نه!

-و الان پشت سرمونن!

-راستی!

-خودت ببین! اونا پشت سرمونن!

بعد به سرعت از تاکسی خارج شدیم بدون آنکه پولش را پرداخت کنیم- و به سمت پارک قیطریه دویدیم. بعد ما وسط راه مردم را هل میدادیم و مثل فیلم سینمایی ها موانع درست میکردیم تا آنها متوقف بشوند اما متوقف نشدند. بعد یک ساعت دویدن آن ها ، ما را گیر انداختند و ما مجبور شدیم با آن ها مصالحه ای کنیم!

بعد صحبت های طولانی و در بعضی موارد تحدید 4/3 ای ها به پرتاب منور بالاخره قبول کردیم که در روزی از عید در مدرسه خودمان بازی پینت بال و فوتبال بازی کنیم و برنده فوتبال را حیاط و برنده پینت بال ساختمان را تحت کنترل خود میگرفت!

وقتی من به خانه ام رسیدم سریع ماجرا را تایپ کردم و آنرا به همه بچه ها ایمیل کردم.

---

آروین ذاکر

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رسولی

داستان علامه جنگی(قسمت شانزدهم)- کلاس ۲۰۳

من وکیان از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم.هم پیک نوروزی به باد رفته بود هم دلیری و بچّه ها های 4/3 را در مخمصه بزرگی انداخته بودیم .

زنگ آخربود و هر لحظه منتظر به صدا در آمدن زنگ بودیم تا به خانه هایمان برویم و تعطیلات نوروز را  بدون انجام دادن تکالیف به خوشی بگذرانیم .

نیم ساعت آخردر کلاس به صدا در آمد. معّلم در را باز کرد آقای کریمیان وارد کلاس شد.چیزی را که می دیدم نمی توانستم باور کنم در دست آقای کریمیان پیکها نوروزی بود.آقای کریمیان  لبخند بر لب داشت و قیافه های هاج و واج مانده ی بچه ها را تماشا می کرد.در بین بچه های کلاس پچ پچ آغازشد من لحظه ای به کیان نگاه کردم،نفسش در سینه حبس شده بود و با چشمهای از کاسه در آمده به پیکها خیره شده بود.

آقای کریمیان سرفه ای کرد بچه ها ساکت شدند و او  شروع به صحبت کرد:((می دانم که همه از اتفاق امروز مطلع هستیدو پیش خودتون فکر کرده اید که تمام پیکها سوخته اند امّا امروز صبح  پیک های نوروزی به مکان دیگری انتقال پیدا کرده اند که شما در تعطیلات نوروزی به دور ار درس و مدرسه نمانید))لبخند طعنه آمیزی زد و حرف خود را اینگونه ادامه داد: ((دوماً من خوب می دانم که در اتفاق امروز تنها کلاس 4/3 مقصر نبوده است.مطمئن باشید بقیه افرادی که در این ماجرا دست داشته اند را پیدا خواهم کرد.))

سپس با دقتی باورنکردنی  تک تک بچّه ها را زیر نظر گرفت.

سکوت سنگینی در کلاس حکم فرما بود.بچه ها از ترس کوچک ترین حرکتی نمی کردند. آقای کریمیان از یکی از بچه ها خواست پیکها در کلاس پخش کند بعد رو به ما کرد و گفت((سال خوشی را برای شما آرزو دارم.خداحافظ))  و سریعاً  از کلاس خارج شد.

بچه ها کم کم از شوک خارج شدند و قیافه ها پکر شد دیگه هیچ کس دل و دماغ یک ساعت پیش را نداشت، ناگهان آرش دوربینی از کیفش درآورد و گفت: ((حالا وقت عکس خویش انداز است! آقا معلم اجازه هست؟)) معلم با حرکت سر اجازه داد. انگار همه ناراحتی ها را فراموش کردیم به سمت تخته دویدیم  از سروکول هم بالا می رفتیم تا خود را در کادر عکس جا دهیم .چند عکس بسیار زیبا گرفتیم .بالاخره زنگ آخرین روز سال به صدا در آمد سریع وسایل خود را جمع کردیم تا از کلاس خارج شویم .کیان خودش را به من رساند و آرام در گوشم گفت:((اگر آقای کریمیان متوجه شود چه کار کنیم؟))

با صدای لرزان گفتم :((امیدوارم با گذشت این دو هفته از تعطیلات خشم آقای کریمیان وبقیه مسئولین کمتر بشه و دیگه بیش از این به دنبال مقصر نگردند.))   کیان گفت:(( خدا کنه! وگرنه بیچاره می شیم.))

سعی کردم همه چیز را فعلاً فراموش کنم وحال وهوای خودم وکیان را عوض کنم فکری به ذهنم رسید سرایدار خانه کناری مدرسه مرد بسیار بدعنقی هروقت توپ بچه ها در حیاط آنها می افتد او بدون معطلی توپ را پاره پاره می کرد.با کمک کیان چند تا ترقه را با چسب بهم وصل کردیم و یک فیتیله ی بلند برای آن درست کردیم،کیان چندین بار زنگ خانه سرایدار را زد من هم فیتیله را روشن کردم بعد هر دو به سرعت  پشت یک ماشین قایم شدیم.همزمان با باز شدن در توسط سرایدار ترقه ها ترکیدند.سرایدار یک دفعه به هوا پرید من و کیان از خنده منفجر شدیم و از آنجا  به سمت خانه فرار کردیم.

---

امیررضا فدائی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت هجدهم)- کلاس 204

پویا آل حسین: با عرض معذرت به خاطر تاخیر در ارسال داستان کلاسی

---

وقتی به هوش آمدم سردرگم بودم.فقط فهمیدم که در بیمارستان هستم.در همین اوضاع بودم که یکهویی در اتاق باز شد.یک مرد قد بلند با چند تا پسر داخل شدند.

گفتم نکنه فرهادی باشه! وقتی نزدیک تر شدند دیدم که درست گفته بودم. فرهادی نزدیک تر شد، از چشمانش معلوم بود که برای انتقام آمده است.

فرهادی جلوتر آمد و گفت: اگر میخواهی ماجرا را به شهربانی اطلاع ندهم کمکمان کن تا محلول را بسازیم! من با شنیدن اسم شهربانی تنم لرید و قبول کردم که کمکشان کنم.

یکی از بچه ها گفت که حالا بیخیال این ماجرا بشید بیاین فکر هامون را روی هم بگذاریم تا به نتیجه ای برسیم. بقیه هم با تکان دادن سر حرف او را تایید کردند.

پس از مرخص شدن من از بیمارستان به خانه ای که فرهادی و بچه ها در آن به تحقیقات مشغول بودند رفتیم.

من به آن ها گفتم که تا الان به کجا رسیدید و آن ها گفتند که سه تا ماده را پیدا کردیم اما مقدار مشخص هرکدام  را نمیدانیم.

گفتم خب پس هرکسی که دو ماده ی اول را مخلوط کرد یک مقدار تقریبی بگوید. بعد از آن بچه ها، فرهادی و من به آزمایشگاه رفتیم.

دوباره ماده ها را با هم مخلوط کردیم اما این بار با مقدار هایی که تخمین زده بودیم و مقدار هایی که اگر دریک معادله قرار بگیرد همان نشانه ها پدیدار می شود.

سرانجام محلول نهایی آماده شد و قرار شد که بچه ها و فرهادی آن را محلول را بخورند و به زمان خودشان بازگردند.

همگی از هم خداحافظی کردند و محلول را خوردند و همه ی آن ها به زمین افتادند. آنجا بود که من خوشحال شدم و پیش خودم گفتم: ای احمق ها!! و سریع آنجا را ترک کردم چون الان میدونستم باید چکار کنم...

---

پویا آل حسین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رسولی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت هفدهم)-کلاس 202

به نام او

بالاخره دفن کردن افراسیاب تمام شد. تاریکی شب کور کننده بود اما ستاره ها می درخشیدند ,مهران آن ها  نگاه می کرد و به فکر رمز فایل هک و نقشه سرقت بود که ناگهان فریبرز داد زد:(( مهران پلیس !!!!)),پلیس گشت شب نور ماشین را به آن ها انداخت و داشت با اسلحه پیاده می شد.

مهران:(( وای((!!!

فریبرز:((آلان که وقت این حرفا نیست ,فقط بدو.............اااخ تیر خوردم))

مهران به هر زور و ضربی که بود فریبرز را تا حد ممکن از آنجا دور کرد .

فریبرز:(( مهران فکر کنم که دیگه نمی تونم راه برم بیا بغل این درخت مخفی شیم))

هر لحظه بر تعداد پلیس ها افزوده می شد و حال فریبرز خیلی بد بود.

فریبرز:(( مهران تو فرار کن حداقل بهتر از اینه که جفتمون گیر بیفتیم))

مهران که نظر فریبرز را عاقلانه دید اسلحه اش را پر کرد و آماده فرار شد .

مهران:(( نجاتت می دهیم رفیق))

فریبرز که حالا تنها شده و از درد به خود می پیچید صدای پلیس ها را شنید :(( آن دو زندانی فراری اینجا اند به هر قیمتی شده اون هارو پیدا کنید))

مهران خود را پیش  طهمورث رساند .

طهمورث:(( بالاخره دفنش تموم شد؟؟؟؟؟))

مهران در حالی که نفس نفس می زد ماجرا را برایش تعریف کرد .

طهمورث:(( چی!! آلان کجاست ؟؟؟؟))

مهران:((آخرین لحظه زیر درخت قایم شده بود شاید حالا پلیس ها اونو گرفته باشن))

در این زمان یکی از افسر ها فریبرز را دید و تا می خواست داد بزند فریبرز او را با اسلحه کشت ,صدای اسلحه  به همه پلیس ها رسید فریبرز که فرصتی نداشت متوجه دری زیر زمینی در یک قدمی خود شد که روی آن پر از برگ بود ,سریع خود را به آن رساند و در را باز کرد ,وقتی به زمین رسید.....

                           نویسنده : آرمین جلیلوند

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت شانزدهم)-کلاس 202

به نام او

10 صبح جمعه

مهران:((افراسیاب!افراسیاب!فکر کنم مرده............))

طهمورث)):نه هنوز نبضش می زنه! مهران تو خونت چیزی پیدا نمیشه بدیم بخوره ؟ این بنده خدا 3 روزه هیچی نخورده!))

مهران:(( آره راست می گی بیا این آب و اون قرص ها رو که دکتر داده بود بده بهش!))

در همین زمان که طهمورث به سمت اتاق رفت تا قرص هارا به افراسیاب بدهد صدای فریاد بلندی از اتاق شنید . لیوان از دستش افتاد و سریع به سمت اتاق رفت و دید که افراسیاب خونی و مالی روی زمین افتاده و داره جان می ده ولی یک کلمه ی مبهم را زیر لب زمزمه می کرد....!!!!

افراسیاب)):ااااسسسپاااااید...!))

طهمورث)):اسپاید چی افراسیاب؟؟ بگو حرف بزن...!!!))

در همین زمان مهران هم سریعن وارد اتاق شد و وقتی افراسیاب را دید به گریه افتاد ولی اصلا متوجّه نبود که افراسیاب دارد به آنها حرف مهمّی می زند!!!

افراسیاب)):پایییییدررر آر ایت))!

طهمورث)):درست حرف بزن ببینم چی میگی!؟؟؟ اینها که میگی اصلا چی هستن؟))

افراسیاب)):رررررمم................................................................)).

افراسیاب تموم کرد و مهران و طهمورث هر دو سردر گم بودند که چه کار کنند . این چه رمز مهمّی بود که افراسیاب اصرار داشت به اونا بگه!!

وقتی که افراسیاب تموم کرد مهران و فریبرز تصمیم گرفتند که اورا به قبرستان سلویه در جنوب هندوراس ببرن و خاک کنن!

در راه قبرستان..

مهران:((طهمورث به نظر تو اینایی که افراسیاب می گفت چین؟؟!))

طهمورث ):به نظر من هر چی هست چیزه مهمّی است!! ممکنه یک رمز باشه !)

مهران:((حالا چی گفت؟؟))

طهمورث)):نمیدونم.. فکر کنم گفت spider r8 ))

مهران و طهمورث به قبرستان رسیدیند .

ساعت 9 شب بود و همه جا تاریک بود ولی آنها باید افراسیاب را به صورت مخفیانه خاک می کردند . چون اگر پلیس بین الملل از این قضیه بویی میبرد هر دویه آنها را دستگیر و به پلیس آمریکا تحویل می داد و بد بخت می شدند . به خاطر همین هم تصمیم گرفتند به گوشه ی قبرستان بروند.

مهران)) :بهتره دیگه شروع کنیم . باید زمینو بکنیم!!))

مهران و طهمورث در حال کندن زمین بودند که ناگهان...

                              نویسنده: سید رضا سیدین

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان محلول حلی(قسمت هفدهم)- کلاس 204

آقای آل حسین ما منتظریم!

سام نجفیان هم فعلا صبر کند. اگر تا پسفردا (یکشنبه) از آل حسین خبری نشد، دست به کار نوشتن شود.

با توجه به عوض شدن روند داستان در این قسمت، نظرتان را بگویید تا اگر لازم بود داستان را اصلاح کنیم.

---

در آن لحظه احساس مرگ میکردم چون مطمئن بودم در آن سال حکم آدم ربایی مرگ است

در ضمن 6 تا نابغه هم شاهد او هستند .اون لحظه مانند ساعت شنی برای من  بود که هر  مقداریکه ماشین پلیس بهم نزدیک تر میشد احساس میکردم مقدار شن داخل ساعت هم کمتر میشود مطمئن نیستم ولی مرگ رو نصفه و نیمه دیده بودم

با خودم گفتم من که چیزی برای از دست دادن ندارمو فکرفرار به سرم زد برای همین با یک لگد محکم رفیقم  که به ماشین تکیه داده بود را پرت کردم

توی ماشین نشستم و فقط برای نجات جانم، پایم رو تا اخر روی گاز نگه داشتم  ترمزدستی را کشیدم بوی سوختنی می امد معلوم بود که لاسیک سوزانده بودم

دنده رو عوض میکردم و به سمت شمال ایران در حرکت بودم  تا بعد از کشورخارج شوم

نمیدونم چی شد که بعد 45از دقیق یا یک ساعت فرار، چندین تا ماشین پلیس بهشان اضافه شد خیلی ترسیده بودم ولی مجبوربودم فرار کنم

چندین بار هم بهم شلیک شد ولی مجبور بودم. دراین راه وحشت ناک که داشتم فرار میکردم بین راه یک پل اهنگی نسبتا وسیعی بود بود که پلیس های محلی ان جا ،رو برو یم را گرفته بودمند و پلیس های تهران هم پشت سرم را محاصره کرده بودند تمام بدنم می لرزید

نزدیک به 40.50 تا پلیس اطرافم بود. در زیر پل رودخانه ای خروشان بود که هر کس می افتاد در آن احتمال زیاد میمرد!

پلیس ها با تفنگ دور و برم را پر کرده بودند یکی از ان ها که قدبلند و هیکل ورزیده ای داشت با اون ریش های بلند و لبا س و شلوار گشاد داد میزد که ارام باش تسلیم شو ما بهت صدمه نمیزنیم دوست ندارم باهات با خشونت رفتار شود.

من میدانستم او دارد دروغ میگوید و اگر مرا بگیرد حتما اغدام میشوم .

برای همین از جان سیر شده درون رودخانه خودم راپرتاب کردم و جریان اب مرا برد این قدر برد که  به سنگی رسیدم سوار بر او شدم خیلی سردم بود و می لرزیدم

سنگ هم چون رویش اب ریخته شده بود لیز بود من هم که می لرزیدم سر خوردم و سرم به سنگ خورد و بیهوش شدم...

---

هوشیار خواه

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
رسولی

داستان علامه جنگی(قسمت پانزدهم)- کلاس ۲۰۳

دیگه کم کم نمایشگاه داشت تمام میشد و ما به نوروز نزدیک میشیدیم که این به معنی وقت انجام عملیات بود . یک  روز بعد از نمایشگاه کیان منو کشید کناری و من تا اومدم حرفی بزنم گفت ساکت باش.

 گفت که نقشه ی خیلی خوبی دارد که  هم ما را از گزند پیک نجات میدهد و هم همزمان ضربه ی محکمی به کلاس 4/4 میزند . بعد سرشو مثل جغد حرکت داد و اطراف را چک کرد که کسی مراقب ما نباشد .

 بعد ادامه داد ما به انها میگوییم که دلیری این کار انجام دهد و بعد همه ی این کار ها را به گردن او میندازیم . دلیری یکی از بچه های کلاس 4/4 بود و در ضمن سردبیر نمایشگاه بود .

او بچه ای پررو و زرنگ بود همیشه در زنگهای تفریح، غذای بچه ها رو میچاپید ولی همیشه جلوی همه ی معلمها ساکت بود به خاطر همین معلم ها از او بدشان نمی آمد  هیچکس دل خوشی از او نداشت . اگه ما تو این نقشه موفق میشدیم هم دلیری و بقیه بچه خای کلاس 4/4 که ازشون متنفر بودیم را له میکردیم.

اونجا بود که من برای اولین بار حس خوبی نسبت به ضربه زدن به کلاس 4/4 داشتم. ولی یک جای کار میلنگید و اونم این بود که چگونه انها را راضی کنیم که دلیری این کار را انجام دهد  و دوم این بود که چگونه او را لو بدهیم بدون این که خودمان از دست آقای کریمیان راحت باشیم .

وقتی ای موضوع را به کیان گفتم گفت : میگوییم چون دلیری سردبیر نمایشگاه است کسی به شک نمی کند و چون زبل تر هم است راحت او راحت تر می تواند به اتاق مشاوره برود و اگر دو نفر را بفرستیم کار سخت تر میشود و انها راحت تر لو میروند و چون او سردبیر است میتواند بعد از نمایشگاه در مدرسه بماند .

همان موقع من گفتم : اما مشکل دو را چگونه میخواهی حل کنی که کیان گفت اون با من . بعد آن که  کیان نقشه اش را برای من تعریف کرد هر دو سریع به غرفه هایمان برگشتیم و بعد از مدرسه با چند تا از افراد مهم کلاس 4/4 حرف زدیم و توانستیم انها را راضی به این کار بکنیم بودن آنکه انها بدانند چه چیزی در انتظار آنهاست .

شب روز موعد کیان به من زنگ زد و گفت فردا صبح اول وقت به مدرسه بیایم و مواد منفجره ام را به دلیری بدهیم . صبح وقتی به مدرسه آمدم فهمیدم کیان دیشب به همه زنگ زده و این موضوع را گفته است . همه به حرف او گوش کردیم و مواد منفجریمان را به دلیری دادیم .

آن روز به آرامی گذشت تا وقتی که زنگ نماز شد و چون هیچکس در اتاق مشاوره نبود دو همه در نمازخانه بودنند و باید بعد از نماز پیک ها را میگیرفتن و به نصیحت ها مشاورمان و معلمان دیگر گوش میدادند بعد میرفتن .

 من هم مثل همه به نماز خانه رفتم و درانجا کیان را دیدیم و به سمت رفتم و گفتم همه چیز خوبه و او گفت همه چیز داره خوب پیش میره ولی این حرف او آرامشی به من نداد.وقتی در نمازخانه بودم به نکته ای مهم پی بردم و آن هم این بود که آقای کریمیان در نمازخانه نبود.

خیلی نگران شدم که مبادا لو برویم که نگهان صدای گریه ی وحشیانه ای که داشت نزدیک میشد رشته ی افکارم را شکست . بعد در به طرز وحشتنتاکی باز شد و همه دلیری را با صورتی خاکستری رنگ و گریان دیدیم. ولی نکته اینجا بود که دست او در دست آقای کریمیان داشت خورد میشد .

در لحظه فهمیدم همه بچه های کلاس ما و کلاس 4/4 دارند شلوار خود را خیس می کنند ولی کیان داشت با خونسردی جلوی خنده ی خود را میگرفت . همانجا فهمیدم نقشه به خوبی پیش رفته . در همان لحظه آقای کریمیان فریاد زد: همه بیرون بروند بجز بچه های 4/4 . و همه به سرعت رفتند بیرون .

وقتی بیرون آمدیم خودم را به .... رساندم و پرسیدم که وقت آن نرسیده که نقشه ات را به من بگویی؟ او گفت : آرام تر اگه کسی صدایمان را بشنود کارمان تمام است . بیا برویم یه جایی که کسی نباشد آن موقع برایت تعریف میکنم. بعد دست من را محکم گرفت ومن را به گوشه ی حیاط برد که کسی نباشد و بعد شروع به تعریف کردن کرد .

او گفت: عصارتو غرفه ی آنهاست که فردی بسیار چقول  و فضول است و از بچه های کلاس 4/2 است . کیان از قبل با یکی از بچه های کلاس خودمان که هم گروش بود هماهنگ کرده بود درباره ی مواد منفجره ی بچه های کلاس 4/4 صحبت کنند و خودشان هم جوری رفتار کنند که قضیه را شنیده اند و هیچ دستی در این کار ندارند . وقتی آن دو با هم صحبت میکردنند عصارحرف هایشان را میشنود و میرود و ماجرا را به آقای کریمیان میگوید .

اقای کریمیان هم رفته بود و کیف دلیری و بچه های شر همه ی کلاس ها را چک کرده بود و دیده فقط بچه های کلاس 4/4 با خود مواد منفجره آورده اند و دلیری حدود 10 یا 11 برابر همه مواد منفجره دارد و چون کیان در صحبت هایش  نگفته بود آنها میخواهند با مواد منفجره چی کار کنند آقای کریمیان در تمام مدت هواسش به دلیری بوده و منتظر حرکت اشتباه او بوده است.

وقتی که دلیری میرود در اتاق مشاوره و مواد را کار میزارد آقای کریمیان وارد میشود و مچ دلیری را میگرد و دلیری از ترس با یک حرت اشتباه اتاق مشاوره را به هوا میفرستد و صورتش آسیب میبیند . بعد کیان ادامه داد آنها هیچ مدرکی از ما ندارند و به هیچ وجع نمی فهمند ما آنها را لو داده ایم و تازه ممکن است با بچه های کلاس 4/2 به جنگ بپردازند.

همان موقع فهمیدک دیگر کار کلاس 4/4 و دلیری تمام است و باید فاتحه ی آنها را خواند .

وقتی داستان کیان تمام شد من به کیان یک مشت آرام زدم و گفتم : خیلی زبلی وباهوش و بعد با هم خیلی بلند خندیدیم.

---

محمد حیسن غلامی(کیان)

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
رسولی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت پانزدهم)-کلاس 202

به نام او

فردا صبح قطار به بندر رسید. بعد از پرس و جو کشتی شماره 25 را پیدا کردند و رفتند که سوارش شوند. هنگام ورود مهماندار از ان ها بلیط خواست

فریبرز: ما دوست تیموریم فکر نکنم  بلیط لازم باشه

مهماندار: اوه، بله این مسر رو تا ته برید وقتی رسیدید به قسمت بار ها  اگه دست چپتونو نگاه کنید سه تا کارتون هست و برید اون تو. تا وقتی هم که بهتون نگفتم از کارتوناتون بیرون نیایید.

فریبرز: مرسی

سپس همانطور که مهماندار گفته بود ان ها به قسمت بار ها رفته و داخل کارتون ها مستقر شدند. 6 ساعت باید توی اون کارتون ها می ماندند و مهران هم می دانست غر های فریبرز و طهمورث کار را حتی سخت تر از اونی که هستم می کند

دو ساعت بعد...

-اه ه ه ه فکرشم نمی کردم اینقدر سخت باشه حتی از فرار از زندانمونم پر دردسر تره

-چقد دیگه مونده طاقتم تموم شد

-اصن اینجا اکسیژن نداره

مهران هم که دو ساعت متوالی داشت اینا رو تحمل می کرد خونش به جوش اومد و گفت: بابا اه ه ه ه ببندید دهناتونو دیگه پدرمونو شما بچه ننه ها در اوردید و هنوز 4 ساعت مونده بگیرید بخابید دیگهه

  چهار ساعت بعد...

بوووووووووووووووووب بووووووووووووب

مهران: اِ اخ جون فکر کنم دیگه رسیدیم

فریبرز: اخیش الان از این خراب شده می ریم بیرون

بعد از چند دقیقه مهماندار اومد و گفت که می تونید برید فقط مواظب باشید که اینجه موقع پیاده شدن جیب بر زیاده

مهران: نترس داداش ما خودمون اینجا به دنیا اومدیم!

پس از پیاده شدن مهران که از اونجا خیلی خاطره داشت تو فکر بود. خیلی چیز ها عوض شده بود و خیلی چیز ها برای مهران نا آشنا به نظ می اومد برای همین برای پیدا کردن خانه اش در تگوسیگالپا از جی پی اس موبایل افراسیاب استفاده کرد

پس از رسیدن به خانه مهران، مهران که خاطراتش بیشتر زنده شد بغضی شد و گفت:

اَه ه ه ه ه بعد از این همه سال ظاهرش هنوز همونطوریه که یادمه

طهمورث: هه یعنی اون موقع هم همینطوری همه چیز پاره پوره و شیشه هاتون شکسته بود؟ بیچارهههه!!!!!

مهران که از این تیکه ی طهمورث عصبانی شد خواست تا جوابش را بدهد ولی ناگهان نقطه ی قرمز کوچولویی روی سر افراسیاب دید و بلند داد زد: همه بخواید روی زمین!

یکهو همه جا تیر باران شد طهمورث که چند تا کلت به خودش داشت به هر کی یکی داد اینطور که پیدا بود از بالای ساختمان رو به رو تیر می زدند.

طهمورث: اینا دیگه از کجا سر و کله شان پیدا شد چرا مارو دران می زنن؟؟؟ اینا کین مهران؟

مهران: چند تا از دوستای قدیمی که باید یک حصابی رو باهاشون تصفیه کنم

ان ها تونستند چند نفر را بزنند که یکدفعه افراسیاب تیر خورد

طهمورث: افراسیاب صدامو می شنوی؟

مهران: باید ببریمش یک جای امن دنبال من بیا

طهمورث: پس لیست دوستاتو چیکار کنیم؟

مهران: بزار بعدن الان تا یکمی سرمونو تکون بدیم یه تیر بهمون می زنن حالا زود باش بیا...

 

نویسنده:دارا صادقیان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت پانزدهم) - کلاس 201

به نام خدا

ما همون طور که دعا می کردیم مردم قبل از کشته شدنمون برسن ناگهان صدای شکستن در پشتی خانه امد و صاحبخانه رفت که ببیند چه شده اما بعد از چند ثانیه صدای فریاد گوشخراشی امد و بعدش یک مرد با سرعت از انجا امد و روی ادم فضایی پرید و سر او را به کابینت کوباند و او را بی هوش کرد .

بعد از چند دقیقه استراحت با ان روستایی ها به سمت روستایشان راه افتادیم . ما وقتی به روستا رسیدیم ادم فضایی را که اسیر کرده بودیم به اتاق کوچکی انداختیم و برایش یک نگهبان گذاشتیم .

نام مردی که ما را نجات داده بود مهراد بود و ما شب در خانه‌ی انها بودیم اوهمچنین پسری به اسم اهورا داشت که بسیار با ما خوب بود ...

وقتی سر میز شام نشستیم مهراد در مورد ان ادم فضایی با ما صحبت کرد و درباره‌ی ان ادم فضایی (که اسیرش کردیم ) گفت : اسم او ارس است و از روستایی از نزدیکی اینجاست که ما با انها جنگ داریم . سالها پیش او در اتش افتاد و صورتش سوخت و صدمه دید . ما سالها پیش نور زیادی را در سمت کوه این جزیره دیدیم و به سمت انجا رفتیم .وقتی به انجا رسیدیم متوجه شدیم که انجا اسانسوری پدید امده است . بعضی وقت ها نیز ان نور به چشم می خورد و بعد یکی می گفت ادیزادی را دیده است اما ما باور نمی کردیم تا اینکه یک روز به ان سمت رفتیم و ادم هایی را دیدیم که کلاه هایی روی سرشان بود و به سر یکی از انها سنگی زدیم و او افتاد و کلاه از سرش افتاد و وقتی ما می خواستیم بریم او را نجات دهیم او سیم کلاه را قطع کرد

و ان را روی سرش گذاشت و به سرعت به پیش دوستش رفت و با او هم همان کار را کرد .

ناگهان من داد زدم : ان من بودم که دلیر را نجات دادم ...

پس از ان مهرداد درباره ی اینکه چطور او اسانسور را ساخته بود و چه طور خودش را ادم فضایی خوانده بود به ما توضیح داد  و پس از ان من و دلیر و حسن و اهورا توی اتاق اهورا پیش هم خوابیدیم .

صبح با صدای داد و جیغ مردم بلند شدیم . روستای ارس برای پس گرفتنش امده بود و هرکسی را که جریت مقاومت به خودش داده بود را زخمی و از سر راه بر می داشتند . حسن و مهراد رفتند که ارس را بگیرند و از انجا دور کنند اما ناگهان یکی به انها حمله کرد و درشکم حسن چاقویی دست ساز را فرو کرد و حسن فریاد بلندی کشید . در همان لحظه هم مهراد مشتی به صورت مرد کوبید و او را بیهوش کرد . مهراد حسن را روی دوشش گذاشت و به دو تا از مردان روستا گفت ارس را از انجا دور کنند و هم زمان به اهورا هم  به زبان محلی چیز هایی گفت . اهورا سریع به ما اشاره کرد دنبالش برویم و سریع به خانه شان رفت و از انجا دو چاقو برداشت و یکی را به دلیر داد و ما را سریع به بیرون از روستا برد . ما داشتیم از گرسنگی می مردیم و هر وقت که به اهورا می گفتیم بایستد تا چیزی بخوریم می گفت :" فعلا وقت نداریم" و به راهش ادامه می داد اما پس از چند ساعت پیاده روی گفت می توانیم کمی استراحت کنیم و ما هم همان لحظه روی زمین دراز کشیدیم و کمی خوابیدیم . وقتی بیدار شدیم اهورا داشت برایمان پرنده ای را روی اتش می پخت .

کم بود اما از هیچی بهتر بود .ما پس از یک یا دو ساعت پیاده روی دیگر هم به ان خانه که وقتی تازه به جزیره امده بودیم رسیدم و کل بعد از ظهر را به جمع کردن اذوقه و اینها گذراندیم و غروب هم کمی استراحت کردیم ولی وقتی شب می خواستیم بخوابیم اهورا گفت : "بهتره شب رو یکی یکی نگهبانی بدیم . نفر اول هم من وایمیستم".

ما هم بی چون و چرا پذیرفتیم و ارام خوابیدیم . نیمه شب بود که اهورا بیدارم کرد و گفت :" نوبت توئه , راستی خوابت نبره و اگر چیز مشکوکی دیدی سریع مارو بیدار کن. "نوبت نگهبانی من هم تموم شد و رفتم و دلیر را بیدار کردم و چیزهایی که اهورا بهم گفته بود را عیناٌ به دلیر گفتم . داشتم خواب خانه را می دیدم که ناگهان اهورا بیدارم کرد و اروم گفت : باید زود تر بریم و ما هم بی چون و چرا سریعاٌ راه افتادیم و ...

                                 نویسنده: محمد خدادادی

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت چهاردهم) - کلاس 201

بسم الله الرحمن الرحیم


ما به راهمون ادامه دادیم و دلیر تو اتاق موند . اما بعده 1 دقیقه فکر کردم این رسمش نیست و باید بریم کمکش چون وقت برای بحث نبود به حسن گفتم یا با من بیا بریم دلیر رو نجات بدیم یا من خودم میرم حسنم گفت تو برو من نمیخوام سرنوشتم مثله شما شه و رفت منم رفتم وقتی رسیدم دم کلبه دیدم دلیر بستن و سراغ من و حسن رو میگیرن دلیر هم میگفت نمیدونم من خیلی آرام در کلبه رو باز کردم پیریدم تو قسمت نگهداری غذا که وقتی داشتم میرفتم پام گرفت به شیشه شیر و شیشیه افتاد یه صدای بلندی تولید کردو باعث شد آن مرد قد بلند توجهش به من جلب بشه که وقتی اون خواست به طرف من متوجه شدم یه نفر دیگه هم اونجا هست خدا خدا میکردم آدم فضایی نباشه تا اومدم ببینم کیه مرده اومده از یقه منو گرفت عین عروسک منو بلند کردو انداخت رو صندلی که دیدم بلهه آدم فضایی اینجاست بعد به فکر حسن نامرد افتادم که میتونست اینجا باشه و کمک کنه میخواست انتقام شو از ما بگیر ولی خوبیش اینجا بود که میخواست سه نفرمونو یه جا بکشه خیلی از ما سراغ حسن رو گرفت ولی هر دفعه با نمیدونیم جوابشو میدادیم تا اینکه کار به جایی رسیده بود که میخواستن مارو شکنجه بدن از یه طرف پیش خودم فکر کردم اون نامرده لو بدیم بهتره تا اینکه اینهمه زجر بکشیم به دلیر گفتم بگیم از کدوم طرف میره البته وقتی که اون 2 تا رفته بودن تا طناب بیارن دلیر گفت بگیم وقتی برگشتن آدم فضایی با ماسکش اومد که دو طرف ماسک دایره های قرمز از شعاع بزرگ به کوچک داشت بقیه ماسک سفید خیلی ترسیده بودم تا خواستم حسن رو لو بدم یه چشمی رو دیدم که از لولای در داره نگاه میکنه نمیدونم چرا از این که یه نفر داره ما رو نگاه میکنه و به احتمال زیاد هم حسنه دلگرمی عجیبی بهم داد پیش خودم گفتم یا اینجا میمیری یا زنده میمونی و اگه همین جوری نگاه کنی و بگی نمیدونم خواهی مرد پس دست بکار شدم به اونا به دروغ گفتم که حسن از در پشتی با من فرار کرد پرسید تو که از در جلویی وارد شدی نمیدونستم چی بگم شر شر عرق میریختم تا اینکه گفتم ام ام آخه وقتی دیدم دلیر را رو بروی در پشتی بستی برای اینکه من رو نبینید دور زدم و از درجلویی اومدم اونا هم تا حدودی قانع شدن که حداقل ما رو نکشن هوای بیرون بسیار سرد بود و کسی که صاحب خانه بود رفت برای شال کلاه کردن که بره دنبال حسن در حین اینکه داشت میرفت بهش گفتم ما به تو اعتماد کردیم چرا صاحب خانه یه لبخندی زد و رفت طبقه بالا حالا من و دلیر بودیم و آدم فضایی من با چشمام و حرکت گردنم به حسن که هنوز داشت نگاه میکرد گفتم برو طرف در پشتی همون لحظه که آدم فضایی روش اون طرف بود تا از روی کابینت چیزی بر دارد من با پام هولش دادم طرف کابینت به طوری که  پیشانیش محکم خورد به دستگشره کابینت همون لحظه حسن وارد شد و با همان بطری شیشه ای نوشابه زد تو سر آدم فضایی آدم فضایی افتاد بود رو زمین و همون لحظه صاحب خونه از طبقه بالا اومد پایین فکر کردم اگه کاری نکنیم و به امید حسن باشیم زنده نخواهیم بود صاحب خانه اومد پایینو حسن گرفت و پرت کرد  بین 2 تا صندلی و هر سه تا افتادیم حسن رو بلند گرفت یه صندلی دیگه آورد و خواست اونم ببنده نمیدونستم آدم فضایی می خواست با ما چیکار کنه از ترس همه جای بدنم میلرزید تا اینکه یه نگه به حسن کردم با این کتکی که خورده بودیم اما نمی ترسید از صورتش میدونستم یه کاری قبلش کرده یا یه نقشه ای داره تا اینکه از سوراخ کلید در پا ها ی مردم روستا رو دیدم حداقل 5 نفری بودند  که برای کمک اومده بودند اما هنوز میترسیدم قبلش ما رو بکشند و بعد مردم روستا به کمک ما برسند ...

                           نویسنده: آرین یزدانپرست

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی