بعد از چند  روز کشمکش و قسم و آیه ی مظنونین بالاخره آبدارچی مدرسه گفت که من و کیان را در ساعت قبل در حال ورود به آزمایشگاه دیده است...

ناظم مدرسه من و کیان را از سر درس مهم شیمی بیرون کشید و اصلا به حرف های ما که به او میکفتیم: درس مهم است و ما انرا از دست میدهیم و... گوش نکرد و ما را یک راست به دفتر مشاوره برد .

مشاور ما حضور نداشتند و این به معنی یک بدبختی بود چرا که اگر ایشان حضور داشتند شاید ضمانت ما را میکردند

با همه ی این حرف ها و کشمکش ها ما اعتراف کردیم به کارمان و از جفتمان نفری 3 نمره کم شد!(از نمره  انضباطمان)

 

من و کیان که حسابی عصبانی بودیم با هم حرفمان شد و من به او گفتم که تو این فکر را در سر من انداختی و...

و او هم می گفت که می خواستی انجام ندهی و از این حرف ها

.

.

.

.

وبالاخره به این نتیجه رسیدیم که جفتمان مقصریم و کار از کار گذشته است. تنها کاری که از دستمان بر می‌آمد انتقام گرفتن از آبدارچی و 204 ای‌ها بود.

چند روز که با کیان به بازار رفته بودیم یک سری لوازم مسخره باز ی مانند بمب بد بو و .......

خریده بودیم که به ذهنمان رسید از آنها استفاده کنیم.

زنگ ورزش بود و کلاس ما طبق معمول دیر شروع شد و من و کیان در فرصتی که داشتیم بمب بد بو را زیر میز یکی از بچه های 204 جا ساز کردیم و در میان حرف های معلم بمب بد بو وظیفی اش را به نحو احسنت انجام داد و معلمشان از کلاس به بیرون امد.

ما هم از خدا بی خبر بمب را زیر میز شایان قایم کرده بودیم و ععلی رقم تلاش او برای محبوب شدنش همه ی تلاش ها ی او را به باد دادیم و همه ی بچه ها به او نگاه میکردند. او به هفت جد آباد و پیامبران و امامان و ... قسم خورد که این کار او نبوده ولی گوش بچه ها از این حرف ها پر بود.

زنگ دوم ورزش که زنگ بازی بود من و کیان به بهانه ی دلدرد به اتاق آبدارچی مان رفتیم

و میز او را برعکس کردیم و رومیزی اش را برعکس انداختیم تا زمانی که خواست روی میز بنشیند کله پا شود؟!

---

امیرحسین شکاری