۴۷ مطلب توسط «رسولی» ثبت شده است

داستان محلول حلی(قسمت بیست و یکم)- کلاس 204

با عرض معذرت برای تاخیری که رخ داد، لطفا نظر خود را اعلام بفرمایید:

من و بقیه­ی بچه­ها و آقای فرهادی وسط سمینار رضایی ایستاده بودیم. انتقام در چشم­های آقای فرهادی موج
می­زد. یک دفعه، آقای فرهادی کنترل خود را از دست داد و هوار کشید. ای مردم، این مرد باعث پسرفت در زندگی من بوده است. آقای فرهادی با حرف­هایش سکوت مجلس را شکست.

رضایی از این حرکت آقای فرهادی ترسیده بود و با همان فریادهای خودش، شروع به گفتن داستان­ها کرد و گفت: من به کمک این شش بچه که از سال 1393 به سال  ....... آمده بودند، آمدم تا محلولی را که ساخته و آن را خورده بودند را به یاد بیاورند ولی آن­ها یادشان نمی­آمد. رضایی خودش را به عنوان یک معلم شیمی معرفی کرده بود و  . . . (همان داستان محلول حلی و ماجراهای متن­های قبلی).

صحبت آقای فرهادی تمام شد و به ما اشاره کرد وگفت: ما همه شاهد بودیم ولی مردم به او دقت نکردند و چند مامور پلیس ما را از سالن سمینار بیرون انداختند. وقتی بیرون آورده شدیم خیلی ناراحت بودیم. فکر کردیم، ببینیم کسی پول دارد؟ آیا کسی هنوز آدرس خانه­اش را به یاد دارد؟  در همان موقع مرتضی گفت: بیایید مهمان من باشید. او یک تراول 50 هزار تومانی از آن موقع در جییش مانده بود.

همگی با آقای فرهادی سوار اتوبوس شدیم و به خانه مرتضی رفتیم و از او تشکر کردیم. در راه رفتن به خانه او، آقای فرهادی و من بسیار با تعجب به شهر و ساختمان­ها نگاه می­کردیم. چقدر عوض شده بودند. یادش بخیر قدیم چی بودند و آلان چی شدند؟ بالاخره هیچی نباشه ما چند ما­ه اخیر تهران نبودیم.

وقتی به خانه مرتضی رسیدیم، مامان و بابای مرتضی از دیدن او خیلی شوکه و خوشحال شدند و گفتند: خوش آمدید! وقتی با آقای فرهادی روی مبل­ها نشستیم، پدر مرتضی گفت: چی شد پسرم؟ این چند ماهی کجا بودی؟ ما خیلی نگران بودیم و از دیدن دوباره تو ناامید شده بودیم.

مرتضی سرتاسر داستان را برای پدرش تعریف کرد. ما شام را در خانه­ی مرتضی خوردیم و در حال خوردن شام به فکر راه حلی برای اثبات دروغ رضایی بودیم.  

یکدفعه ملازاده گفت: می­توانیم با همان مواد به گذشته برگردیم و قبل از این یک میلیون تومان وام بگیریم و به محمد خرگوشه و محمد کچل بگوییم که بیایند به سال 1394 و جلوی مردم در یکی از سمینارهای رضایی، او را لو دهند، چون بالاخره اون­ها حرفه­ای­تر از ما رضایی را می­شناسند و این یک میلیون مال آن­هاست ولی این نقشه خیلی ریسک بالایی داشت. اگر بفهمند این ماده اختراع ماست، ممکن است به جای میلیونر، میلیاردر شویم.

آن­ها قبول کردند و بابای مرتضی هم گفت: من می­توانم یک میلیون را به شما قرض دهم!؟ تا این که چند روز بعد یک میلیون را از او گرفتیم و بسیار تشکر کردیم.

حالا می­رویم سراغ نقشه­ی اول . . .

---

محمد عرفان رمش

۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۴
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت بیستم)- کلاس 204

از زبان رضایی:

ماشین ها دورتر و دورتر شدند، داشتم فکر می کردم چه کار کنم. من آدمی نبودم که ناامید شوم و اون قدر رفیق خلاف کار داشتم که کمکم کنند، حداقل دو سه تا گیر می آوردم. دنبال یک تلفن عمومی گشتم یک قرون انداختم داخلش و زنگ زدم به محمد کچل و محمد خرگوشه و گفتم یک ماشین بیاورند و سریع بیایند آنجا. نیم ساعت بعد محمد کچل پیاده آمد و گفت: پلیس ها دورتادور این جا را محاصره کرده اند و باید از آن طرف ساختمان برویم توی یک کوچه باریک و بعد می رویم به یک کوچه دیگر که محمد خرگوشه آن جا ایستاده است، ماشین هم همان جاست.درنگ نکردم و رفتم همراهش از کوچه که رد شدم ترس وجودم را گرفت آن کوچه درست آن طرف ساختمان بود فقط می بایستی به جای طرف چپ به طرف راست ساختمان حرکت کنیم تا به پشت ساختمان برسیم. در ظاهر پشت ساختمان هیچی نبود ولی یک جاده ی باریک خاکی که  پر از بوته بود آن جا را پرکرده بود. از بین بوته ها رفتم تا به محل باریکی بین دو ساختمان رسیدم، شکمم را به یکی از ساختمان ها چسباندم و به بغل راه می رفتم. بالاخره به یک کوچه ی عریض رسیدم. محمد کچل که جلوی من بود به من اشاره کرد که همان جا بایستم بعد ماشین محمد خرگوشه را دیدم که آمد طرفم. محمد خرگوشه از توی ماشین  پرسید: ماشین خودت را چه کار می کنی؟ خنده ای کردم و گفتم: برایم درد سر می شود شاید با شماره پلاکی چیزی یا بانشانه ای از آن ماشین گیر بیفتم ماشین را دم تپه ول کردم دیگه بهش نیاز ندارم. محمد خرگوشه گفت: خودت می دانی. بعد به محمد کچل اشاره کرد و گفت: من را هل دهد داخل ماشین. من خوردم به در ماشین چون او در را باز نکرد و آن لحظه بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم ماشین پردود شده بودو من دیدم محمد خرگوشه و محمد کچل داشتند سیگار می کشیدند. محمد خرگوشه از توی آینه به من نگاه کرد و گفت: این دفعه دیگر چه نقشه ای داری؟ محمد کچل عقب کنار من نشسته بود و زد توی سرم و بعد یک چاقو درآورد و گرفت زیر گلویم و آرام زیر گوشم گفت: هر کار می خواهی بکنی ولی ما بدون سهم نباشیم. محمد خرگوشه دندان هایش را روی هم فشار داد و گفت: اگر بخواهی ما را قال بگذاری خودم از رویت رد می شدم. می دانی که من مثل خرگوش فرزم و می دانی که من دو تا شخصیت دارم و حالیم نیست چه کار می کنم پس پا روی دم من نگذار وگرنه حالیت    می کنم پاروی خرگوش گذاشتن یعنی چی! گلویم را گرفته بود. هیچ وقت نمی خواستم از اون دو تا کمک بخواهم ولی مجبور بودم. آب دهنم را قورت دادم و من من کنان گفتم قبوله سهم شما را ..... می می ...دهم. بعدش هم گفتم: باید فرهادی را پیدا  کنم محمد خرگوشه فرهادی را می شناخت، هزار بار به خاطر فرهادی افتاده بود توی زندان. نگاهی به من کرد و گفت: من پیداش می کنم. بعد ماشین را پارک کرد توی یک خرابه و به محمد کچل گفت: نگهش دار تا نیم ساعت دیگر می آیم بعدش رفت بیرون به چند نفر زنگ زد یکی از شیشه ها پایین بود محمد خرگوشه داشت با یک نفر صحبت می کرد صدایش را شناختم آن آدم معاون مدیر بود. به معاون مدیر نمی آمد آدم خیانت کاری باشد  ولی من چیز زیادی نفهمیدم خیلی طول کشید تا بالاخره محمد خرگوشه آمد توی ماشین و گفت: پیداش کردم و بعد به من گفت: می خواهی چه کار کنی؟ گفتم: می خواهم یک نفر را بدزدم . محمد کچل لبخند ملیهی زد و گفت: آدم ربایی... و بعد پیپش را روشن کرد و جفت شیشه ها را کشید پایین و خندید.

 


از زبان نویسنده اصلی

من و بچه ها با کمک فرهادی در رفته بودیم می خواستم با دست های خودم اون رضایی را خفه کنم. حالا در به در دنبال رضایی بودیم مرتضی خیلی توی فکر بود و هر کس می خواست باهاش حرف بزند جواب نمی داد. صدایش زدم و به من هم جواب نمی داد همه اعصاب هایمان خرد بود که ناگهان مرتضی فریاد زد یافتم یافتم باورد کنید یافتم آب اکسیژنه هیدروژن سدیم ! و سزیم! باور کنید راست می گویم خودم کرم ریختم خودم خودِ خودم! فرید گفت: معلوم هست چی داری می گویی، چرت و پرت که نمی گویی؟ مرتضی گفت: نه! به خدا نه! خواستم باهاتون شوخی کنم! خواستم اذیتتان کنم، خواستم یکم بخندیم. علیرضا عصبانی شد و گفت: آدم احمق چرا این کار رو کردی؟ فرید جلویش را گرفت و من گفتم: چه طوری یادت آمد؟ گفت: از کارهای رضایی از شروریتش یاد اون کارهای شرور بازی خودم افتادم یاد آخرین ...که ریختم  افتادم. ملازاده گفت: خدا کنه بزرگ شد مثل رضایی نشود چشمان آقای فرهادی برق زد و گفت: می رویم آزمایشگاه به آزمایشگاهی که هیچ کس نمی تونه پیداش کنه راستی یادم رفت بگویم معاون مدیر و فرهادی و ما داخل ماشین و پشت ماشین شهرداری بودیم بعد از آن که در رفتیم فرهادی شهرداری را خبر کرد و با ماشین آمدیم آن جا حالا هم داشتیم برمی گشتیم به یک آزمایشگاه جدید بعد تلفن معاون مدیر زنگ زد او داشت به صورت مرموزی صحبت می کرد اولش نفهمیدم که چه می گوید ولی بعدش همه می فهمیدیم. رسیدیم به آزمایشگاه فرهادی او همه ی مواد را آماده کرده بود.

 

از زبان رضایی:

محمد خرگوشه منو رساند به یک ساختمان سفید بزرگ چند طبقه  که ناگهان بچه ها را دیدم اون شش تا کوتوله را دیدم که داشتند می رفتند داخل اون هم با فرهادی. چه به موقع رسیده بودم... محمد خرگوشه سرفه ای کرد و گفت کی را می خواهی بدزدی گفتم یکی از اون بچه ها را می خواهم محمد کچل لبخند از روی صورتش برداشته شد و گفت بچه ربایی... و بعد دوباره ‍پیپش را روشن کرد محمد خرگوش گفت : آخری رو بدزد محمد کچل یک مایع برداشت ریخت روی پارچه بعد رفت جلوی در آخرین نفر که داشت می رفت داخل گفت هی تو.. بعد اون بچه برگشت محمد کچل دستمالو گذاشت روی دهنش بعد با اون هیکل گنده اش بچه را برداشت و انداخت صندوق عقب ماشین و در صندوق عقب را بست رفتیم طرف همون خرابه محمد خرگوشه یک سیگار گذاشت توی دهنش و گفت می خواهی چه کار کنی گفتم : می خواهم ازش حرف بکشم محمد خرگوشه آمد بیرون در صندوق عقب راباز کرد و دو تا سیلی زد توی گوش بچه تفنگش را درآورد به بچه گفت بیاید بیرون محمد کچل بچه را کشیدبیرون و تا بالاترین طبقهی ساختمان خرابه بردش بعد به محمد خرگوشه علامت داد محمد خرگوشه با تفنگ من را هم برد بالاترین طبقه محمد کچل بچه را برعکس کرد پاهایش را بست به طناب و طناب را به بست به میله و بچه را انداخت پایین او بچه در حالی که داشت سقوط می کرد داد می زد که یکدفعه وسط هوا ایستاد محمد خرگوشه اشاره کرد و محمد کچل طناب را کشید بالا بعد محمد خرگوشه چاقو را درآورد و گفت ببین بچه حرفی را که می خواهم می زنی وگر نه می کشمت بعد چاقو را جلوی طناب گرفت کمی از آن را برید آن بچه حسابی ترسیده بود و گفت باشه باشه می گم چی می خواهید محمد خرگوشه به من اشاره کرد نوبت من بود رفتم جلو و بهش گفتم ماده ها چیان آن بچه من من کنان گفت هیدروژن .... اُ اُکسیژ... ن ... مایع بعد من گفتم اون یکی چیه وای به حالت اگر... توی همین لحظه بکشید بچه ادامه داد منیزیم و سدیم.. .من گفتم این مواد را می خواهم محمد خرگوشه به محمد کچل اشاره کرد و بعد از یک ساعت محمد کچل آمد و گفت این  هم مواد مردم تا پیداشان کنم از علی گرفتمشان محمد خرگوشه مواد را به من داد بچه را کشاندم بالا گفتم درستش کن بچه گفت همین جا گفتم آره جلوی من ماده را ریخت روی هم و گفت فک نکنم این جا جواب بده ماده را گرفتم جلوی چشمم و بعد گذاشتمش توی دهنم ببینم چه مزه ای می دهد که کمی هم از آن ماده گذاشتم توی جیبم بعد نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم وقتی بلند شدم من توی سال 1394 بودم...

 

از زبان نویسنده اصلی:

فرهادی خیلی عصبانی بود بچه ها حاضر نبودند بدون فرید کارشان را انجام دهند من معاون مدیر را دیدم که داشت عرق می کرد بدون اینکه کسی حرف بزند رو کرد به همه و گفت تقصیر من است من این جا را به محمد لو دادم من احمق لو دادم می ترسیدم محمد خرگوشه برایم دردسر درست کند واقعاً می ترسیدم فرهادی گفت : اون احمق دوباره ظاهر شد لعنتی من پرسیدم مگر او را می شناسید فرهادی گفت معلومه قبل اینکه من بیایم توی این مدرسه او مدیربود بعد به دلیل بی لیاقتی من شدم مدیر او از طرف سازمان آموزش و پرورش اخراج شد ولی من می دانم اون ها کجا اند من اون جاهایی که معمولاً می ره را می دونم یک نفرتون با من بیاید من انتخاب شدم که باهاش بروم معاون باز هم داشت حرف می زد : دفعهی پیش می خواست منو بکشه این دفعه هم می توانست ببخشید خیلی ببخشید فرهادی حرف نمی زد هر سه سوار ماشین شدیم فرهادی جاهای مختلفی می رفت که بالاخره آمد و زد به شیشه معاون شیشه را کشید پایین و فرهادی گفت پیدایش کردم زخمیه خیلی وضعش خرابه ولی زنده است پیاده شدم بردیمش بیمارستان بیهوش بیهوش  بود همه ی بچه ها را آوردیم بیمارستان دکترها بالای سرش بودند همه نگران فرید بودیم که زنده می ماند یا نه دو سه روزی گذشت بچه ها نهار و شام را توی بیمارستان می خوردند همه کم حرف شده بودند فقط ملازاده هر چند وقت یکبار می گفت تف به  این زندگی... همه ناامیدبودیم بعضی ها می خواستند بدون فرید بروند که خبردادند فرید به هوش آمده رفتیم بالای سرش وقتی من را دید اولین حرفی که زد این بود: باید برویم آینده رضایی ..رضایی آینده است خون جلوی چشمان فرهادی را گرفته بود از توی بیمارستان فرید را بغل کرد و همه را سوار ماشین کرد  رفت آزمایشگاه به علیرضا گفت مواد را درست کند ماده درست شد همه چی عجله ای بود فرهادی داد زد و گفت من اون آشغالو می کشم بعد همه از اون ماده خوردیم بدون اینکه مطمئن شویم عمل می کند یا نه که دیدیم همه در آینده هستیم.

 

از زبان رضایی:

می دانستم معروف می شوم می دانستم پولدار می شوم هنوز اون ماده را داشتم توی روزنامه فهمیدم توی سال 1394 هستم و آن روز عید بود عید در آینده از همه آدرس پرسیدم باید می رفتم یک جایی که ثبت اختراع کنم آره من می توانستم معروف شوم شهرت پول همه چی،  بالاخره یک جایی پیدا کردم که همه می رفتند و اختراعشان را می گفتند نوبت من شد تا که گفتم من یک ماشین زمان اختراع کردم مردی که اختراعها را می دید خیلی تعجب کرد و گفت برایم ثابت کن   کمی از آن ماده دادم به او و گفتم برو گذشته و دوباره بخور بیا آینده آن مرد لحظه ای غیب شد و دوباره ظاهر شد و گفت راست می گوید از آن روز در روزنامه ها عکسم چاپ شد قرار بود یک سمینار بدهم تا اختراعم را به جهان معرفی کنم به عنوان یک دانشمند ایرانی بله من همه چیز برای سمینار آمده بود استرس داشتم رفتم رفتم میکروفون را برداشتم تا حرف بزنم که ناگهان چند تا بچه با فرهادی آمدند داخل فرهادی و من چشم توی چشم شدیم و... .

---

کیارش خالقی

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
رسولی

داستان علامه جنگی(قسمت هجدهم)- کلاس ۲۰3

همه‌­ی بچه­‌ها قبول کردند. قرار شد تا فردا برویم و با مدیر مدرسه صحبت کنیم. مدیرمان زیر بار نمی­رفت اما بعد از کلی جر و بجث کردن، قبول کرد که اگر هر کدام از بچه­های 3/3 و 3/4، 1000 صفحه کتاب بخوانند و بعد از آن­ها از کتابی که خوانده‌اند سوال پرسیده شود و درست جواب بدهند، میگذارد در مدرسه پینت بال و فوتبال بازی کنیم.

مجبور شدم به همه­ی بچه­های کلاس خودمون و کلاس 3/4 ایمیل بزنم و بگویم که باید چکار کنند. همه­ی بچه­ها ناراحت شدند اما مجبور بودند این کار را انجام دهند.

بعد از چهار روز همه­ی بچه­های هر دو کلاس 1000 صفحه را خوانده و کامل بلد بودند. بعد از رفتن پیش آقا­ی مدیر و جواب دادن به سؤال­ها، آقای مدیر اجازه­ی بازی کردن در مدرسه را به ما دادند.

حالا زمان خریدن وسایل برای پینت بال بود. من و کیان در حال خریدن وسایل بودیم. هردو متوجه بودیم که بچه­های 3/4 چقدر از ما عصبانی بودند. کیان مدام پشت سر هم می­گفت: وای! بچه­های 3/4 پوستمونو تو پینت بال میکنن.

منم با کیان هم عقیده بودم اما برای اینکه آرام باشیم گفتم: نه بابا. ما پینت بالمون خیلی از اونا بهتره. مطمئن باش خودمون داغونشون می­کنیم.

در حال خریدن وسایل بودیم که ناگهان بچه­های 3/4 از راه رسیدند. من و کیان خیلی ترسیده بودیم. آنقدر از ما عصبانی بودند که اگر فقط تو چشم­هایشان نگاه می­کردی از ترس فرار می­کردی.

به هر حال، به هر زحمتی که بود وسایل را خریدیم و از مغازه بیرون دویدیم.

از کیان خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم. پاهایم می­لرزیدند. خیلی استرس فردا را داشتم. همه­اش یاد نگاهی که بچه­های 3/4 به من و کیان کردند می­افتادم و می­ترسیدم.

اصلاً خواب خوبی نداشتم و صبح هم دلم نمی­خواست که از خواب بیدار شوم. اما به هر زحمتی بود بلند شدم و به سمت مدرسه حرکت کردم.

در بین راه کیان را دیدم. مدام به هم روحیه می­دادیم.

بالاخره به مدرسه رسیدیم. هنوز هیچ کسی از بچه­های ما نیامده بود. اما همه­ی بچه­های 3/4 بدون استثناء آمده بودند و در حال تمرین کردن بودند. آن­ها یک قسمت از زمین مدرسه­ را به شکل زمین پینت بال درآورده بودند. واقعاً کارشان بی­نظیر و بی­نقص بود.

من و کیان کاری نتوانستیم انجام بدهیم به جز اینکه بنشینیم و منتظر بقیه­ی بچه­ها باشیم. در همین حین، تمرین کردن بچه­های 3/4 را تماشا می­کردیم. کارشان واقعا عالی بود!! خیلی خوب پینت بال بازی می­کردند. هرزگاهی بچه­های 3/4 یک نگاه به من و کیان می­کردند. نگاهی که دل آدم را یهویی می­ریخت. من و کیان متوجه شدیم که قرار است یکی از سخت ترین روز­های عمرمان را داشته باشیم. بعد از چند دقیقه، چند تا از بچه­های کلاسمان آمدند و باعث دلگرمی ما شدند اما حتی آن­ها هم با دیدن تمرین بچه­های 3/4 شگفت زده شدند و کمی ترسیدند.

  بعد از نیم ساعت همه­ی بچه رسیدند و آماده­ی بازی کردن شدند.

---

امیرعلی خلیلی طهرانی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت نوزدهم)- کلاس 204

بعد از این که آن‌ها از هوش رفتند، به منصور و اسمال زنگ زدم تا به کمک آن‌ها فرهادی و بچه ها را ببریم به ساختمون نیمه‌کاره‌ای که چندین سال بود هیچ کس داخلش نمی‌رفت. آن ساختمان نیمه‌کاره یا بهتر بگویم خرابه، در حوالی تهران بود. می‌خواستم کارشان را بعد از گرفتن محلول واقعی تمام کنم.

وقتی منصور و اسمال رسیدند، فرهادی و بچه ها را که از هوش رفته بودند، سوارکادیلاکی که اسمال از دوستش که نمایشگاه ماشین داشت قرض گرفته بود؛ کردیم و به طرف آن خرابه حرکت کردیم .

شیشه های ماشین دودی بود به همین علت مامور های شهربانی نمیتوانستند مارا شناسایی کنند.

حوالی عصر به ساختمان رسیدیم. آنجا یک اتاق با در آهنی و اتاقی دیگر که احتمالا محل نگهبانی بود، وجود داشت. به اسمال گفتم که مواظب بچه ها باشد تا ما برویم و چند ماده‌ی شیمیایی که از حرف های بچه‌ها، یادم مانده بود؛ بیاوریم. می‌خواستم آن‌ها بالاخره محلول واقعی و درست را برایم بسازند. بعد بچه ها و فرهادی را انداختیم در اتاقی که درش اهنی بود و به اسمال هم گفتم جلوی اتاق نگهبانی مواظب اوضاع باشد.

 ما رفتیم و ماده‌های مورد نیاز را با هزار سختی تهیه کردیم. وقتی که برگشتیم، با صحنه‌ی عجیبی مواجه شدیم. اسمال نقش بر زمین شده بود و کبودی بزرگی روی سر کچلش دیده می‌شد. از آن عجیب‌تر این بود که در آهنی اتاق باز بود و درون اتاق هیچ کسی نبود.

 زیر لب گفتم: «ای احمق! از دست تو هم فرار کردند، واقعا که ببین به کی مسئولیت دادم.»

چند دقیقه بعد صدای آژیری شنیدم. ابتدا فکر کردم صدای آژیر آمبولانس است ولی بعد که صدای آژیر نزدیک‌تر شد، احساس کردم صدای آژیر ماشین‌های شهربانی است. صورتم را که برگرداندم، ماشین‌های شهربانی را دیدم که لحظه به لحظه داشتند به من نزدیک‌تر می‌شدند.

سریع سوار کادیلاک شدم تا محل حادثه (!) را ترک کنم. بعد که ماشین را پشت تپه‌ای که آنجا بود، پارک کردم (در واقع قایم کردم)؛ مامور‌های شهربانی را دیدم که به منصور و اسمال را دستبند زده و سوار ماشینشان کردند. بعد هم از آنجا رفتند. من هم صبر کردم تا آن‌ها دور شوند و بعد محل را ترک کردم.

---

محمدحسین نجف‌زاده

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رسولی

داستان علامه جنگی(قسمت هفدهم)- کلاس ۲۰۳

فردای آن روز من از کیان ایمیلی دریافت کردم که در آن نوشته بود:

("مسعود باورت نمیشه آقای کریمیان با 4/3 ای ها چه کرد!

آقای کریمیان اون ها رو مجبور کرد بعد زنگ مدرسه تا ساعت شش بعد از ظهر، برن اون خرت و پرت های داخل حیاط رو جمع کنن !

بعدش مجبورشون کرد تا ساعت نه شب، کف هر چهار طبفه مدرسه رو هم طی بکشن !

البته اونقدر طول کشید که دیگه واسشون جونی نمونده بود!

ترقه هاشونم اسباب تنبیه اونا شده بود چون آقای کریمیان زیر هر کس که بد یا شل و ول کار میکرد ترقه می انداخت!

میدونی چرا نمره کم نکرده بود؟

بهت میگم! چون اگر بعضیا(!) نمره ای ازشون کم می شد باید تک ماده رد میکردن!

خیلی بامزه بود مگه نه!

خداحافظ")

من برای آنکه مطمئن بشوم به دلیری هم زنگ زدم و او هم ماجرا را گفت که با حرف های کیان یکی بود و گفت که آقای کریمیان هم  دویست و هشتاد و نه سوال شیمی و پانصد سوال علوم به آن ها داده که باید قبل عید به او تحویل بدهند.

بعد از آن که من این سخن ها را شنیدم و تلفن را قطع کردم از شدت خوشحالی حدودا یک ریع ساعت در حال جفتک پراندن در خانه کردم که البته در انتها قسمتی از در خانه ی مان را شکاندم.

فردای آن روز به مدرسه سری زدم که شاید بچه های 4/3 در حال کار کردن باشند که من نیز آن ها را اذیت کنم.اما وقتی به آنجا رسیدم ناگهان بارانی از ترقه و کپسولی بر سر من روان شد. ناگهان یه خود آمدم و به سرعت فرار کردم اما بچه های 4/3 تا سر میدان قدس با منور به جانم افتادند که با بمب دودزا انداختن از طرف کیان به پایان رسید و من و کیان با سرعت با تاکسی از آنجا دور شدیم.

کیان :مسعود !دیونه ای ؟

من:برای چه؟

-بهت مگه نگفتم که آقای کریمیان وسایل رو بهشون تحویل داده چون مشقشونو یک روز انجام دادن؟

-نه

-بع!خبر داشتی پدر یکی از 4/3 ای ها هم اونجا بود؟

-نه!

-و ماشین پدرشونم خیلی تند میره!

-نه!

-و الان پشت سرمونن!

-راستی!

-خودت ببین! اونا پشت سرمونن!

بعد به سرعت از تاکسی خارج شدیم بدون آنکه پولش را پرداخت کنیم- و به سمت پارک قیطریه دویدیم. بعد ما وسط راه مردم را هل میدادیم و مثل فیلم سینمایی ها موانع درست میکردیم تا آنها متوقف بشوند اما متوقف نشدند. بعد یک ساعت دویدن آن ها ، ما را گیر انداختند و ما مجبور شدیم با آن ها مصالحه ای کنیم!

بعد صحبت های طولانی و در بعضی موارد تحدید 4/3 ای ها به پرتاب منور بالاخره قبول کردیم که در روزی از عید در مدرسه خودمان بازی پینت بال و فوتبال بازی کنیم و برنده فوتبال را حیاط و برنده پینت بال ساختمان را تحت کنترل خود میگرفت!

وقتی من به خانه ام رسیدم سریع ماجرا را تایپ کردم و آنرا به همه بچه ها ایمیل کردم.

---

آروین ذاکر

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رسولی

داستان علامه جنگی(قسمت شانزدهم)- کلاس ۲۰۳

من وکیان از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم.هم پیک نوروزی به باد رفته بود هم دلیری و بچّه ها های 4/3 را در مخمصه بزرگی انداخته بودیم .

زنگ آخربود و هر لحظه منتظر به صدا در آمدن زنگ بودیم تا به خانه هایمان برویم و تعطیلات نوروز را  بدون انجام دادن تکالیف به خوشی بگذرانیم .

نیم ساعت آخردر کلاس به صدا در آمد. معّلم در را باز کرد آقای کریمیان وارد کلاس شد.چیزی را که می دیدم نمی توانستم باور کنم در دست آقای کریمیان پیکها نوروزی بود.آقای کریمیان  لبخند بر لب داشت و قیافه های هاج و واج مانده ی بچه ها را تماشا می کرد.در بین بچه های کلاس پچ پچ آغازشد من لحظه ای به کیان نگاه کردم،نفسش در سینه حبس شده بود و با چشمهای از کاسه در آمده به پیکها خیره شده بود.

آقای کریمیان سرفه ای کرد بچه ها ساکت شدند و او  شروع به صحبت کرد:((می دانم که همه از اتفاق امروز مطلع هستیدو پیش خودتون فکر کرده اید که تمام پیکها سوخته اند امّا امروز صبح  پیک های نوروزی به مکان دیگری انتقال پیدا کرده اند که شما در تعطیلات نوروزی به دور ار درس و مدرسه نمانید))لبخند طعنه آمیزی زد و حرف خود را اینگونه ادامه داد: ((دوماً من خوب می دانم که در اتفاق امروز تنها کلاس 4/3 مقصر نبوده است.مطمئن باشید بقیه افرادی که در این ماجرا دست داشته اند را پیدا خواهم کرد.))

سپس با دقتی باورنکردنی  تک تک بچّه ها را زیر نظر گرفت.

سکوت سنگینی در کلاس حکم فرما بود.بچه ها از ترس کوچک ترین حرکتی نمی کردند. آقای کریمیان از یکی از بچه ها خواست پیکها در کلاس پخش کند بعد رو به ما کرد و گفت((سال خوشی را برای شما آرزو دارم.خداحافظ))  و سریعاً  از کلاس خارج شد.

بچه ها کم کم از شوک خارج شدند و قیافه ها پکر شد دیگه هیچ کس دل و دماغ یک ساعت پیش را نداشت، ناگهان آرش دوربینی از کیفش درآورد و گفت: ((حالا وقت عکس خویش انداز است! آقا معلم اجازه هست؟)) معلم با حرکت سر اجازه داد. انگار همه ناراحتی ها را فراموش کردیم به سمت تخته دویدیم  از سروکول هم بالا می رفتیم تا خود را در کادر عکس جا دهیم .چند عکس بسیار زیبا گرفتیم .بالاخره زنگ آخرین روز سال به صدا در آمد سریع وسایل خود را جمع کردیم تا از کلاس خارج شویم .کیان خودش را به من رساند و آرام در گوشم گفت:((اگر آقای کریمیان متوجه شود چه کار کنیم؟))

با صدای لرزان گفتم :((امیدوارم با گذشت این دو هفته از تعطیلات خشم آقای کریمیان وبقیه مسئولین کمتر بشه و دیگه بیش از این به دنبال مقصر نگردند.))   کیان گفت:(( خدا کنه! وگرنه بیچاره می شیم.))

سعی کردم همه چیز را فعلاً فراموش کنم وحال وهوای خودم وکیان را عوض کنم فکری به ذهنم رسید سرایدار خانه کناری مدرسه مرد بسیار بدعنقی هروقت توپ بچه ها در حیاط آنها می افتد او بدون معطلی توپ را پاره پاره می کرد.با کمک کیان چند تا ترقه را با چسب بهم وصل کردیم و یک فیتیله ی بلند برای آن درست کردیم،کیان چندین بار زنگ خانه سرایدار را زد من هم فیتیله را روشن کردم بعد هر دو به سرعت  پشت یک ماشین قایم شدیم.همزمان با باز شدن در توسط سرایدار ترقه ها ترکیدند.سرایدار یک دفعه به هوا پرید من و کیان از خنده منفجر شدیم و از آنجا  به سمت خانه فرار کردیم.

---

امیررضا فدائی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت هجدهم)- کلاس 204

پویا آل حسین: با عرض معذرت به خاطر تاخیر در ارسال داستان کلاسی

---

وقتی به هوش آمدم سردرگم بودم.فقط فهمیدم که در بیمارستان هستم.در همین اوضاع بودم که یکهویی در اتاق باز شد.یک مرد قد بلند با چند تا پسر داخل شدند.

گفتم نکنه فرهادی باشه! وقتی نزدیک تر شدند دیدم که درست گفته بودم. فرهادی نزدیک تر شد، از چشمانش معلوم بود که برای انتقام آمده است.

فرهادی جلوتر آمد و گفت: اگر میخواهی ماجرا را به شهربانی اطلاع ندهم کمکمان کن تا محلول را بسازیم! من با شنیدن اسم شهربانی تنم لرید و قبول کردم که کمکشان کنم.

یکی از بچه ها گفت که حالا بیخیال این ماجرا بشید بیاین فکر هامون را روی هم بگذاریم تا به نتیجه ای برسیم. بقیه هم با تکان دادن سر حرف او را تایید کردند.

پس از مرخص شدن من از بیمارستان به خانه ای که فرهادی و بچه ها در آن به تحقیقات مشغول بودند رفتیم.

من به آن ها گفتم که تا الان به کجا رسیدید و آن ها گفتند که سه تا ماده را پیدا کردیم اما مقدار مشخص هرکدام  را نمیدانیم.

گفتم خب پس هرکسی که دو ماده ی اول را مخلوط کرد یک مقدار تقریبی بگوید. بعد از آن بچه ها، فرهادی و من به آزمایشگاه رفتیم.

دوباره ماده ها را با هم مخلوط کردیم اما این بار با مقدار هایی که تخمین زده بودیم و مقدار هایی که اگر دریک معادله قرار بگیرد همان نشانه ها پدیدار می شود.

سرانجام محلول نهایی آماده شد و قرار شد که بچه ها و فرهادی آن را محلول را بخورند و به زمان خودشان بازگردند.

همگی از هم خداحافظی کردند و محلول را خوردند و همه ی آن ها به زمین افتادند. آنجا بود که من خوشحال شدم و پیش خودم گفتم: ای احمق ها!! و سریع آنجا را ترک کردم چون الان میدونستم باید چکار کنم...

---

پویا آل حسین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت هفدهم)- کلاس 204

آقای آل حسین ما منتظریم!

سام نجفیان هم فعلا صبر کند. اگر تا پسفردا (یکشنبه) از آل حسین خبری نشد، دست به کار نوشتن شود.

با توجه به عوض شدن روند داستان در این قسمت، نظرتان را بگویید تا اگر لازم بود داستان را اصلاح کنیم.

---

در آن لحظه احساس مرگ میکردم چون مطمئن بودم در آن سال حکم آدم ربایی مرگ است

در ضمن 6 تا نابغه هم شاهد او هستند .اون لحظه مانند ساعت شنی برای من  بود که هر  مقداریکه ماشین پلیس بهم نزدیک تر میشد احساس میکردم مقدار شن داخل ساعت هم کمتر میشود مطمئن نیستم ولی مرگ رو نصفه و نیمه دیده بودم

با خودم گفتم من که چیزی برای از دست دادن ندارمو فکرفرار به سرم زد برای همین با یک لگد محکم رفیقم  که به ماشین تکیه داده بود را پرت کردم

توی ماشین نشستم و فقط برای نجات جانم، پایم رو تا اخر روی گاز نگه داشتم  ترمزدستی را کشیدم بوی سوختنی می امد معلوم بود که لاسیک سوزانده بودم

دنده رو عوض میکردم و به سمت شمال ایران در حرکت بودم  تا بعد از کشورخارج شوم

نمیدونم چی شد که بعد 45از دقیق یا یک ساعت فرار، چندین تا ماشین پلیس بهشان اضافه شد خیلی ترسیده بودم ولی مجبوربودم فرار کنم

چندین بار هم بهم شلیک شد ولی مجبور بودم. دراین راه وحشت ناک که داشتم فرار میکردم بین راه یک پل اهنگی نسبتا وسیعی بود بود که پلیس های محلی ان جا ،رو برو یم را گرفته بودمند و پلیس های تهران هم پشت سرم را محاصره کرده بودند تمام بدنم می لرزید

نزدیک به 40.50 تا پلیس اطرافم بود. در زیر پل رودخانه ای خروشان بود که هر کس می افتاد در آن احتمال زیاد میمرد!

پلیس ها با تفنگ دور و برم را پر کرده بودند یکی از ان ها که قدبلند و هیکل ورزیده ای داشت با اون ریش های بلند و لبا س و شلوار گشاد داد میزد که ارام باش تسلیم شو ما بهت صدمه نمیزنیم دوست ندارم باهات با خشونت رفتار شود.

من میدانستم او دارد دروغ میگوید و اگر مرا بگیرد حتما اغدام میشوم .

برای همین از جان سیر شده درون رودخانه خودم راپرتاب کردم و جریان اب مرا برد این قدر برد که  به سنگی رسیدم سوار بر او شدم خیلی سردم بود و می لرزیدم

سنگ هم چون رویش اب ریخته شده بود لیز بود من هم که می لرزیدم سر خوردم و سرم به سنگ خورد و بیهوش شدم...

---

هوشیار خواه

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
رسولی

داستان علامه جنگی(قسمت پانزدهم)- کلاس ۲۰۳

دیگه کم کم نمایشگاه داشت تمام میشد و ما به نوروز نزدیک میشیدیم که این به معنی وقت انجام عملیات بود . یک  روز بعد از نمایشگاه کیان منو کشید کناری و من تا اومدم حرفی بزنم گفت ساکت باش.

 گفت که نقشه ی خیلی خوبی دارد که  هم ما را از گزند پیک نجات میدهد و هم همزمان ضربه ی محکمی به کلاس 4/4 میزند . بعد سرشو مثل جغد حرکت داد و اطراف را چک کرد که کسی مراقب ما نباشد .

 بعد ادامه داد ما به انها میگوییم که دلیری این کار انجام دهد و بعد همه ی این کار ها را به گردن او میندازیم . دلیری یکی از بچه های کلاس 4/4 بود و در ضمن سردبیر نمایشگاه بود .

او بچه ای پررو و زرنگ بود همیشه در زنگهای تفریح، غذای بچه ها رو میچاپید ولی همیشه جلوی همه ی معلمها ساکت بود به خاطر همین معلم ها از او بدشان نمی آمد  هیچکس دل خوشی از او نداشت . اگه ما تو این نقشه موفق میشدیم هم دلیری و بقیه بچه خای کلاس 4/4 که ازشون متنفر بودیم را له میکردیم.

اونجا بود که من برای اولین بار حس خوبی نسبت به ضربه زدن به کلاس 4/4 داشتم. ولی یک جای کار میلنگید و اونم این بود که چگونه انها را راضی کنیم که دلیری این کار را انجام دهد  و دوم این بود که چگونه او را لو بدهیم بدون این که خودمان از دست آقای کریمیان راحت باشیم .

وقتی ای موضوع را به کیان گفتم گفت : میگوییم چون دلیری سردبیر نمایشگاه است کسی به شک نمی کند و چون زبل تر هم است راحت او راحت تر می تواند به اتاق مشاوره برود و اگر دو نفر را بفرستیم کار سخت تر میشود و انها راحت تر لو میروند و چون او سردبیر است میتواند بعد از نمایشگاه در مدرسه بماند .

همان موقع من گفتم : اما مشکل دو را چگونه میخواهی حل کنی که کیان گفت اون با من . بعد آن که  کیان نقشه اش را برای من تعریف کرد هر دو سریع به غرفه هایمان برگشتیم و بعد از مدرسه با چند تا از افراد مهم کلاس 4/4 حرف زدیم و توانستیم انها را راضی به این کار بکنیم بودن آنکه انها بدانند چه چیزی در انتظار آنهاست .

شب روز موعد کیان به من زنگ زد و گفت فردا صبح اول وقت به مدرسه بیایم و مواد منفجره ام را به دلیری بدهیم . صبح وقتی به مدرسه آمدم فهمیدم کیان دیشب به همه زنگ زده و این موضوع را گفته است . همه به حرف او گوش کردیم و مواد منفجریمان را به دلیری دادیم .

آن روز به آرامی گذشت تا وقتی که زنگ نماز شد و چون هیچکس در اتاق مشاوره نبود دو همه در نمازخانه بودنند و باید بعد از نماز پیک ها را میگیرفتن و به نصیحت ها مشاورمان و معلمان دیگر گوش میدادند بعد میرفتن .

 من هم مثل همه به نماز خانه رفتم و درانجا کیان را دیدیم و به سمت رفتم و گفتم همه چیز خوبه و او گفت همه چیز داره خوب پیش میره ولی این حرف او آرامشی به من نداد.وقتی در نمازخانه بودم به نکته ای مهم پی بردم و آن هم این بود که آقای کریمیان در نمازخانه نبود.

خیلی نگران شدم که مبادا لو برویم که نگهان صدای گریه ی وحشیانه ای که داشت نزدیک میشد رشته ی افکارم را شکست . بعد در به طرز وحشتنتاکی باز شد و همه دلیری را با صورتی خاکستری رنگ و گریان دیدیم. ولی نکته اینجا بود که دست او در دست آقای کریمیان داشت خورد میشد .

در لحظه فهمیدم همه بچه های کلاس ما و کلاس 4/4 دارند شلوار خود را خیس می کنند ولی کیان داشت با خونسردی جلوی خنده ی خود را میگرفت . همانجا فهمیدم نقشه به خوبی پیش رفته . در همان لحظه آقای کریمیان فریاد زد: همه بیرون بروند بجز بچه های 4/4 . و همه به سرعت رفتند بیرون .

وقتی بیرون آمدیم خودم را به .... رساندم و پرسیدم که وقت آن نرسیده که نقشه ات را به من بگویی؟ او گفت : آرام تر اگه کسی صدایمان را بشنود کارمان تمام است . بیا برویم یه جایی که کسی نباشد آن موقع برایت تعریف میکنم. بعد دست من را محکم گرفت ومن را به گوشه ی حیاط برد که کسی نباشد و بعد شروع به تعریف کردن کرد .

او گفت: عصارتو غرفه ی آنهاست که فردی بسیار چقول  و فضول است و از بچه های کلاس 4/2 است . کیان از قبل با یکی از بچه های کلاس خودمان که هم گروش بود هماهنگ کرده بود درباره ی مواد منفجره ی بچه های کلاس 4/4 صحبت کنند و خودشان هم جوری رفتار کنند که قضیه را شنیده اند و هیچ دستی در این کار ندارند . وقتی آن دو با هم صحبت میکردنند عصارحرف هایشان را میشنود و میرود و ماجرا را به آقای کریمیان میگوید .

اقای کریمیان هم رفته بود و کیف دلیری و بچه های شر همه ی کلاس ها را چک کرده بود و دیده فقط بچه های کلاس 4/4 با خود مواد منفجره آورده اند و دلیری حدود 10 یا 11 برابر همه مواد منفجره دارد و چون کیان در صحبت هایش  نگفته بود آنها میخواهند با مواد منفجره چی کار کنند آقای کریمیان در تمام مدت هواسش به دلیری بوده و منتظر حرکت اشتباه او بوده است.

وقتی که دلیری میرود در اتاق مشاوره و مواد را کار میزارد آقای کریمیان وارد میشود و مچ دلیری را میگرد و دلیری از ترس با یک حرت اشتباه اتاق مشاوره را به هوا میفرستد و صورتش آسیب میبیند . بعد کیان ادامه داد آنها هیچ مدرکی از ما ندارند و به هیچ وجع نمی فهمند ما آنها را لو داده ایم و تازه ممکن است با بچه های کلاس 4/2 به جنگ بپردازند.

همان موقع فهمیدک دیگر کار کلاس 4/4 و دلیری تمام است و باید فاتحه ی آنها را خواند .

وقتی داستان کیان تمام شد من به کیان یک مشت آرام زدم و گفتم : خیلی زبلی وباهوش و بعد با هم خیلی بلند خندیدیم.

---

محمد حیسن غلامی(کیان)

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
رسولی

ادامۀ سلطان و آقا کوچول

ادامه‌ی داستان سلطان و آقاکوچول
سفر به چین و دیدن جناب

درست یادمان هست، روزی که قرار بود برویم پیش جناب و ناهار را مهمان او باشیم، آقا کوچولو شده بود عین دسته ی گل: تر و تمیز و مرتّب. از آقا کوچولو پرسیدیم: «ای وروجک، فکر می کنی جنابچه غذایی را برای ما تدارک دیده است؟»آن وروجک جواب داد:«قربانتان گردم،غذا هرچه باشد قطعاً بهتر از آن کوفت پلو ها و غذاهایی که ملوک السّلطنه - همسرتان می پزد خواهد بود. ناسلامتی فرمانروای کلّ چین، باید با غذایش آبروداری کند.»
آن دم بریده،از همان بوق سگ شوخی های بی نمکش را شروع کرده بود.می خاستیم بابت این گستاخی ، او را قلقلک باران کنیم که دلمان به رحم آمد و در کمال بزرگواری او را بخشیدیم.

ظهر که شد،با آقا کوچول سوار لیموزین شخصی مان شدیم و در لیموزین،با آن وروجک کمی clash of clans  بازی کردیم.ما هم با کلن همایونی،آقا کوچولو را در هم کوباندم..!آن دم بریده گفت:قربانتان گردم،معلوم است که شب و روز با تبلت خود بازی می کنید و همراه زنان حرمسرا،به این و آن Attack می کنید و...»آقا کوچول داشت به یاوه گویی اش ادامه می داد که جلوی او را گرفتیم و او قول داد که تا کاخ ،لب از لب باز نکند.بگذریم...

وقتی پیش رسیدیم، خیلی تعجّب کردیم.فرمانروای چین نه یک مرد؛بلکه یک زن بسیار ریز نقش بود.ختّی آقا کوچول هم از او بلندتر بود..!القصّه،بعد از حال و احوال ،رفتیم سراغ سفره .انتظار داشتیم که غذا کبابی ، مرغی چیزی باشد؛ولی گلاب به رویتان غذا "سوپ لانه ی خفّاش با سس مخصوص"بود.غذا را که دیدیم،حال همایونی به هم خورد.آقاکوچولو هم وضع بهتری نداشت.خدایی بود که آبروداری کردیم و بالا نیاوردیم.از غذا که بگذریم،فجیع ترین نکته این بود که در سفره،پیاز و سبزی نبود.ماهم که در تمام عمرمان غذا بدون پیاز و سبزی نخورده بودیم،نبود آن دو برایمان قابل هضم نبود- مادرمان می گوید در نوزادی نیز با وعده ی شیر همایونی ، پیاز و سبزی می خوردیم...

بالاخره سروته غذا را یک جوری هم آوردیم؛ولی حالمان خیلی بد بودو ملکه هم اتّفاقاً برنامه ی مفصّلی برایمان ترتیب داده بود.به آقا کوچول گفتیم بهانه ای بتراشد تا به هتل خودمان برگردیم.آن دم بریده هم با بهانه ای بی ادبانه کار را نکسره کرد.ما هم برای جبران باملکه حرف زدیم تا دلجویی کرده باشیم.
از قصر که بیرون آمدیم،روی آقا کوچول سوپّ خفّاش و... را بالا آوردیم.آقا کوچولو هم به تلافی گفت که ماجرای دلجویی از ملکه را به ملوک السّلطنه می گوید.چه واویلایی!در هر صورت، نا خوشی پس از چند هفته استراحت و خوردن کباب دیگی با پیاز و سبزی برطرف شد.

امّا قلم عاجز است از بیان زحمتی که ذات همایونی کشید تا آقا کوچول را از خر شیطان پیاده کند...

---

سینا ایمانی

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
رسولی