۴۷ مطلب توسط «رسولی» ثبت شده است

داستان محلول حلی(کلاس 204)، بخش هفتم


نظر فراموش نشود!

پس از مدتی مردی قدبلند ونسبتا لاغر با کت، کلاه و دستکش سیاه و عینک دودی وارد اتاق شد. معاون گفت: ((بفرمایید آقا همون ها که قبلا بهتون گفته بودم .)) او گفت:((همراه من بیاین. سوار ماشین میشیم.))

سپس من و حمید و علیرضا(که بیهوش بودند) را سوار یک ماشین شورلت آبی کردند البته خود مرد رانندگی نمیکرد، یک نفر دیگر پشت فرمان بود که صورتش را نمیدیدم. ماشین حرکت کرد و من داشتم بیرون را نگاه می­کردم. چیزهایی که در بیرون می­دیدم آن قدر برایم عجیب بودند که ماتم برده بود و اصلا نمی­توانستم سرم را تکان بدهم تا ببینم دوستانِ بیهوشم در چه وضعیتی قرار گرفته­اند. روی شیشه یا درون ویترین خیلی از مغازه­ها عکس محمدرضا شاه به چشم می­خورد. اکثر ماشین های تو خیابان هم یا پیکان بودند یا فولکس غورباقه ای یا از آن بنز قدیمی ها یا شورلت های آمریکایی. چند متر جلوتر پرچم ایران به چشمم خورد. به جای نماد الله روی آن شیری بود که خورشیدی پشت آن قرار گرفته بود و البته شمشیری در دست آن شیر بود. در پیاده رو ها هم مردم را میدیدم که با آن لباس­ها و قیافه­های عجیب و غریبشان انگار اصلا ایرانی نبودند مثلا اکثر مردم موهای خیلی بلند داشتند، خیلی­ها هم سبیل گذاشته بودند (بدون ریش) و شلوارهای بیشتر مردها پاچه گشاد (خیلی پاچه گشاد!) بود. در بین راه میدان آزادی را هم دیدم که البته روی آن نوشته بودند میدان شه یاد.


حدود سی دقیقه بعد به ساختمانی رسیدیم با نمای سفید که حالت اداری داشت. وارد ساختمان شدیم. یک ساعت بعد حمید و علیرضا به هوش آمدند و آن مرد برایشان آب و غذا آورد. بعد از این که آن ها غذایشان را تمام کردند مرد گفت: ((خوب اینکه من کی هستم مهم نیست، مهم اینه که معاون مدرسه به من گفته اند که شما به قول خودتان از آینده آمدید. من هم مشتاق شدم تا داستان شما را از زبان خودتان بشنوم.)) سپس  پیپش را در آورد و روشن کرد. چهره­اش پشت ابری از دود پنهان شد.

من از این که ما را به این جا آورده بودند، حسابی تعجب کرده بودم. داشتم به این فکر می­کردم که چرا این سؤال را در همان مدرسه از ما نپرسیده بود؟

به هر حال داستانمان را بار دیگر با تمام جزئیات تعریف کردم. آن مرد به نشانه ی تایید سرش را تکان داد. باورم نمی­شد که کسی به حرف­های من با این دقت گوش کند، چه برسد به این که سرش را هم تکان بدهد و داستان عجیبم را قبول کند. از این موضوع خیلی خوشحال شده بودم و داشتم بال درمی­آوردم.

گفت: ((قبلا هم از این مورد ها دیدم. طرف می گفت چیزی خورده و به گذشته آمده. خوب نگران نباشید. من کمکتون می کنم محلول رو بسازید. هر ماده ای که بخواین رو به شما تحویل میدم. اما شما باید فرومول محلول رو به من بدید.))

بیشتر شوکه شدم. او علاوه بر این که داستان مارا باور کرده بود، می­خواست به ما کمک کند!!

من گفتم: ((ولی همون طور که گفتم ما شش نفریم. مرتضی رو هنوز پیدا نکردیم، فرید و امیر ملازاده هم فرار کردند.))

مرد گفت: ((تمام تلاشمون رو میکنیم اون 3 تا رو پیداکنیم. اما شما باید استراحت کنید. من یه خونه براتون در نظر گرفتم. تا زمانی که اینجایین میتونید تو خونه بمونید.))

من و علیرضا و حمید واقعا خوشحال بودیم. احساس میکردم در رویا هستم. وقتی رسیدیم به خانه ی آن مرد، شب شده بود. خیلی خسته بودیم. به تنها چیزی که فکر نمیکردیم این بود که محلول را چگونه بسازیم. خیلی زود بدون این که چیزی بخوریم به خواب رفتیم.

صبح که بیدار شدم یک میز که روی آن صبحانه چیده شده بود نظرم را جلب کرد. البته امیر و فرید را هم دیدم که خیلی نظرم را جلب نکردند. بیدارشان کردم و مشغول خوردن صبحانه شدیم. در حین صبحانه خوردن هم با هم حرف میزدیم.

علیرضا: بچه ها راستشو بخواین من خیلی حس خوبی نسبت به این یارو و این که ما رو تو خونش راه داده ندارم.

من: راستی خودش کجاست؟

حمید: خودش اینجا زندگی نمی کنه. من وقتی خدمتکار اومد صبحونه رو آماده کرد بیدار بودم. خود مرده این جا نیست.

امیر: حالا اینو ول کن الآن علیرضا تو چرا حس خوبی نداری؟ تو خوابم نمیدیدیم همچین اتفاقی بیوفته. اون وقت آقا میگه حس خوبی ندارم.

علیرضا: آخه یه جورایی غیر عادیه. یعنی اگه خودت جای مرده بودی داستان ما رو باور میکردی؟ من که نمیکردم. من میگم این نقشه ای داره حالا چه نقشه ای من نمیدونم.

من: یعنی واقعا نقششو نمیفهمید؟ اون محلول رو میخواد و می خواد اونو بسازه. ما هم بهش کمک می کنیم و خوب اونم داره به ما کمک می کنه. چیزی غیر منطقی به نظر نمیاد.

فرید: نه آخه به تو میگفتن من یه محلول خوردم اومدم گذشته حالا بیا بسازیمش میساختیش؟ تازه  اینو سال 1393 به تو بگن باور نمیکنی اینا که 1356هستنو چیزی از تکنولوژی و علم نمیدونن.

من: اگه به من میگفتند شاید داستانو باور نمیکردم ولی حداقل کمکش میکردم.

فرید: باشه بابا تو خوبی. هرچی میکشیم از دست تو هستش.

امیر: فعلا دعوارو بزارید برا بعد. الآن اول باید به این توجه کنیم که چه جوری محلول رو بسازیم و چون الآن هیچ کی ترکیبات محلول رو یادش نمیاد، پس باید به فکر این باشیم که احتمال داره این یارو مارو بیرون کنه و ما باید پول داشته باشیم تا بتونیم زنده بمونیم.

حمید: خوب الآن اگه ما تو جیبامون هرکدوم دو هزار تومن پول داشته باشیم سرجمع میشه ده تومن که میتونیم باهاش یه پیکان بخریم. پس بنابر این مشکلی نیست.

من: آخه نابغه الان رو پولای تو عکس امام خمینیه بعد رو پولای مردم عکس شاهه.

حمید: اه راست میگیا اصن به این نکته توجه نکرده بودم.

فرید:خوب پس به نفعمونه که مواد رو یادمون بیاریم.

من: ببین من یادمه که باید یک....یک انفجار رخ میداد اگه مخلوط می کردیم مواد رو ولی... ولی نمی دونم که چرا این اتفاق نیفتاد.

علیرضا: یعنی کل ماجرا و اون چرت وپرتا و کتاب علمیت و همش خالی بندی بود؟

من: نه خوب راستیّتش من اونو تو یه کتاب علمی تخیلی نخوندم، توی یه کتاب طنز بود که اونم از روی یه نوشته ی قدیمی، نوشته بود. البته تو پاورقیش هم نوشته بود این آزمایش رو انجام ندید چون باعث یه انفجار بزرگی میشه.

فرید: تو..یعنی تو ...توی ابله مارو تو این هچل انداختی و حالا میگی کتاب طنز بود؟! یعنی خاک عالم بر سرت

من: بابا من چه میدونستم اون محلول خراب شده کار میکنه. بعدش تو که خرخون هستی چرا نفهمیدی باید منفجر بشه.

فرید: چون فکر کردم یک جو عقل تو کلت هست و میدونی چه کار داری میکنی.

امیر: حالا ول کن و سعی کن محلول رو یادت بیاری.

من: بچه ها من یادمه که محلول خیلی خیلی سرد بود یعنی باید یه گازی که به مایع تبدیل شده باشه یا یه همچین چیزی....

علیرضا: فهمیدم! تنها چیزی که با این مشخصات تو آزمایشگاه بود، اکسیژن مایع بود.

امیر: منم یادمه یه شیشه در اوردیم که روش نوشته بود....اس اس یا...... سی سی ......آهان فهمیدم سی اس.

حمید: یعنی سزیم.

فرید: غیر  ممکنه! اگه این جوری بود سزیم باید با اکسیژن واکنش نشون میداد و آتیش میگرفت ولی این جوری نبود.

امیر: حالا واکنش نداده دیگه.

فرید: مگه دست خودشه واکنش نده؟

من: ولی من یادمه دو تا ماده بیشتر نبود.

حمید: آره دوتا بیش تر نبود.

فرید: خوب پس دوتا ماده نبوده و یه ماده ی دیگه ای یه جوری بهش اضافه شده. حالا چه جوری؟ من نمیدونم.

امیر: وای بچه ها بس کنید دیگه. مخم داره میترکه. یه استراحتی بدید.

من:موافقم. چه طوره بریم بیرون؟

همه با نظر من موافقت کردند و بعد از اتمام صبحانه بیرون رفتیم. دور و اطراف را گشتیم تا پرسان پرسان خودمان را رسانیدم به میدان آزادی یا در واقع میدان شه یاد آن دوره. روی دیوار سفید میدان با اسپری نوشته بودند: ((مرگ بر شاه))

من: بچه­ها برا چی نوشتن میدون شه یاد؟

فرید: چون قبل انقلاب اسمش این بوده.

امیر: برای چی؟

فرید: خیلی مکان ها هستش که بعد انقلاب اسمشون عوض شده، مثل ورزشگاه آزادی که برای بازی های آسیایی تهران ساخته شد و اولین اسمش مثل این میدون، شه یاد بود یا مسجد امام تو اصفهان که قبل انقلاب بهش مسجد شاه میگفتن یا این خیابان انقلاب بهش خیابان شاهرضا میگفتن و...

امیر: پس باید حسابی حواسمون باشه که سوتی ندیم.

کمی در خیابان راه رفتیم. قمار خانه ها و مغازه­ ها و دکان هایی که در زمان ما نبودند نظرمان را جلب کردند. کمی رفتیم تا آن که به مدرسه رسیدیم و دیدیم اطراف آن پلیس وجود دارد. یک فرش قرمز بلند که روی زمین انداخته بودند و دختر ها و پسر ها اطراف فرش به صف ایستاده بودند. پارچه­ای هم روی سر در مدرسه زده بودند که رویش با خط نستعلیق نوشته شده بود: ((مقدم شاهنشاه آریا مهر و شهبانو فرح را گرامی میداریم.)) فرید خواست بمانیم ولی بقیه مخالفت کردند. بعد از مدتی گشتن دیگر خسته شدیم و به خانه برگشتیم. تلویزیون را روشن کردیم. تلویزیون داشت فیلم دایره­ی مینا را پخش میکرد.


---

آیدین حقیقی

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
رسولی

داستان محلول حلّی(کلاس204)، بخش ششم


نظر فراموش نشه!

---

جایی مخفی شده بودیم تا مدیر ما را نبیند. مدیر بیرون آمد و ما را ندید اما کاری کرد که هیچ کدام از ما پیش­ بینی­ نکرده بودیم. کلید مدرسه را از جیبش در آورد تا در مدرسه را قفل کند. همین­طور که او داشت کلید را می­ چرخاند تا در را قفل کند، من دست­های دوستانم را می دیدم که از سر بدبختی بر سرشان فرود می­ آمد. خودم هم دیگر نای ایستادن نداشتم.

باید به یک شکل می رفتیم داخل مدرسه ولی مدیر در را بسته بود.

گفتم : خب حالا بریم سراغ نقشه­ ی شماره 2. بچه ها کسی در مورد نقشه شماره 2 فکر کرده؟ حالا چه طوری بریم داخل؟

ملا زاده دستش را گذاشته بود زیر چانه­ اش و داشت فکر می­ کرد. بعد از مدتی گفت: معلوم است دیگر قلاب می گیریم.

چند بار امتحان کردیم ولی هر دفعه روی هم دیگر ­می­ افتادیم و موفق نمی­ شدیم تا اینکه فرید عصبانی شد و شروع کرد به لگد زدن و داد و بیداد کردن که یک دفعه یک نفر در را باز کرد. انگار از چشمانش خون می چکید. آن قدر عصبانی به نظر می­ رسید که همه ی ما شروع به فرار کردیم اما آن مرد دست فرید و من  را محکم  گرفت و فریاد زد: احمق­ها! شماها هیچ راهی برای فرار ندارید.

من و فرید تقلا کردیم که در برویم اما فایده نداشت. آن مرد خیلی قوی بود ولی ملا زاده در رفت و آن مرد محکم هلمان داد تو و در را بست. افتادیم روی زمین. بعد هم شروع به دویدن کردیم آن مرد فریاد می­ زد : کارتون رو خراب­تر نکنید. نمی­ دونید توی چه دردسری... و چون از او دور شده بودیم، باقی صحبتش را نشنیدم.

از حیاط گذشتیم و وارد محوطه ساختمان شدیم. رفتیم طرف پله­ هایی که می­ رفتند طرف پایین اما در همه­ ی اتاق­ها، قفل بودند. برگشتیم بالا و دیدیم آن مرد، دم در محوطه است. فریاد زد: وایسید سر جاتون.

و دوید طرفمان. سرعتش زیاد بود و ما هم راهی برای دررفتن نداشتیم. به فرید رسید و لباسش را گرفت و کشید. من دور و برم را نگاه کردم و شیرجه زدم داخل نزدیک­ ترین اتاق. در را از تو قفل کردم. منتظر ماندم آن مرد کاری بکند اما خبری نشد. کمی که گذشت، با احتیاط کمی در را باز کردم تا بتوانم بیرون را ببینم. آن مرد آنجا نبود ولی ترسیدم که خودش را قایم کرده باشد تا من را بگیرد. پس دوباره داخل رفتم.

اتاق مدیر را وارسی کردم. اتاقش پنجره­ ای نداشت. از یک طرف نگران فرید بودم و از طرف دیگر جرئت بیرون رفتن را نداشتم. تنها کاری که به ذهنم می­ رسید، گشتن اتاق مدیر بود. از پرونده­ های روی میز شروع کردم. به جز تاریخ­ های عجیب و غریب، چیز جالب دیگری در آن­ها نبود. رفتم سراغ و کمد و در آن را باز کردم. در طبقه­ ی پایین کمد، یک دریچه بود. حسابی تعجب کرده بودم. دریچه را باز کردم و بعد از چند قدم که به صورت نشسته برداشتم، به یک دریچه­ ی دیگر رسیدم. مانده بودم که چرا باید اتاق مدیر یک راه مخفی داشته باشد. دریچه­ ی دوم را باز کردم و با کمال تعجب دیدم که حمید و علیرضا بیهوش وسط اتاق افتاده­ اند. هول کرده بودم. تا خواستم کاری انجام دهم، دیدم در دارد باز می شود. خیلی ترسیدم. مدیر در حالی که دو کیسه غذا در دستش گرفته بود، وارد شد. او هم از دیدن من تعجب کرده بود. مدیر با ملایمت نگاهم کرد و گفت: آروم باش من کاریت ندارم فقط بشین اینجا و آروم باش.

در حالی که صدایم می­ لرزید، گفتم: حمید و علیرضا این جا چه کار می کنند؟

مدیر آهی کشید و گفت: معلم­ ها دیدند که بیهوش توی آزمایشگاه افتاده­ اند. من هم آوردمشان اینجا، دست کم اینجا از آزمایشگاه بهتر است. توی این کیسه ها هم غذا گذاشته­ ام تا وقتی بلند شدند، بهشان یک چیزی بدهم بخورند . نمی دانستم باید حرفش را باور کنم یا نه.

مدیر گفت: ماجرا را تعریف کن ببینم. چه اتفاقی افتاده؟

مانده بودم که چه کنم. به او اعتماد نداشتم ولی آن قدر دلم پر بود که حتما باید با کسی حرف می­ زدم تا خودم را خالی کنم. نشستم و ماجرا را گفتم. او با دقت به حرف­ هایم گوش می­ کرد و هر چه بیشتر تعریف می­ کردم، بیشتر تعجب می­ کرد اما صحبت­ هایم که تمام شد، او خنده ای کرد و گفت: انتظار نداری که حرفت را باور کنم؟

بعدش زنگ زد به یک نفر و پشت تلفن گفت:  سلام آقای خرکوشی. چند تا بچه ای که می گفتم این جا اند خودتون بیاید و در موردشون تصمیم بگیرید. بعد رو کرد به من و گفت یک چیزی بخور تا مدیر اصلی بیاید چون من

.

.

.

معاون مدیرم!


---

کیارش خالقی

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
رسولی

داستان محلول حلّی(کلاس204)، بخش پنجم

مدیر تعجّب کرد. بعد از ما خواست که از دفتر برویم بیرون.

پنج دقیقه گذشت و خبری نشد.

من و فرید تصمیم گرفتیم از آنجا برویم بیرون. آخر حس خوبی

نداشتیم.

داشتیم به سمت حیاط مدرسه می­رفتیم که  من دیدم ملازاده دارد میدود.

-         فرید نگاه!

-         ملازاده!

او آمد نزدیک و با هم صحبت کردیم.

اگر ملازاده چرت نگفته باشد ما الآن توی همون حلی یک هستیم.

پس چرا همه چیز فرق کرده؟

این آخرین سؤالی بود که از هم دیگر پرسیدیم.

بعد از آن معاون به سرعت سمت ما آمد.

در راه هم فریاد می زد.

-         مگه به شما ها نگفتم که همونجا وایسید.

من گفتم:« باید در ریم بچه ها!»

-         الآن میاد نابودمون می کنه.

-         دنبال من بیاید.

خلاصه همگی با هم دویدیم دنبال ملازاده و بالاخره از آن مدرسه گنده عجیب و غریب بیرون رفتیم.

هوا خیلی سرد بود. من از بچه ها خواستم که برویم از یک دکّه روزنامه بخریم.

بله! همان اتفاقی که انتطارش را دارید پیش آمد.

سال 1356 بود.

دیگر ماجرا خیلی پیچیده شده بود. هاج و واج مانده بوده بودیم و اصلا نمی­فهمیدیم که چه شده.

-         بچه ها من دیگه خسته شدم. پس این دوربین مخفیه کجاست؟ اَه!

-         یکم فکر کن ببین چی شده.

-         چی می خواستی بشه؟

خلاصه نشستیم یک گوشه فکر کردیم و اتفاقات رو کنار هم چیدیم و البته معلوم است که به نتیجه­ای نرسیدیم. البته همه یک چیزهایی یادشان افتاد امّا انگار بخشی از حافظه ی همه مان پاک شده بود.

هیچ کس یادش نمی آید که در آن آزمایشگاه لعنتی چه کار کردیم.

-         هر اتفاقی که افتاده باشد ما به یه طریقی در زمان سفر کردیم.

-         خسته نباشی!

-         بهتره به جای مزخرف گفتن بریم توی آزمایشگاه.

-         آخر عقل کل تو که یادت نیست چیکار کردیم.

-         حالا کدوم آزمایشگاه بریم؟

بالاخره تصمیم گرفتیم برویم به همون آزمایشگاه مدرسه مان تا ببینیم می توانیم مشکل را حل کنیم یا نه؟

صبر کردیم تا ساعت شش شود. چون بعد از ساعت شش دیگر کسی به جز سرایدار در مدرسه نمی­ماند. دست کم در سال 93 که این طور بود.

ساعت شش شد و بالاخره مدیر از مدرسه بیرون آمد و ما هم دست به کار شدیم.

---

مهرشاد فرهمند

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۳
رسولی

داستان محلول حلی(کلاس 204)، بخش چهارم

داشتیم هاج و واج معلم را نگاه می­کردیم که ناگهان معلم فریاد زد: چرا هنوز اینجایین؟

مگه نگفتم برین پیش معاون انظباطی.

و بعد صدایش را بلندتر کرد: اهای بارشما ام.

بعد که دید از ما بخاری بلند نمی­شود، خودش گوش من و فرید را گرفت و سریع از پله ها پایین آورد و به دفتر معاون انظباطی برد و پرتمان کرد داخل اتاق.

معلم رو به معاون کرد و گفت:

اینا نظم کلاس رو بهم زدن,لباساشونو ببین

انگار از ده اومدن تازه مردم تو ده بهتر لباس می پوشن .

و با عصبانیت از اتاق خارج شد.

ناظم همین­طور نگاهمان می­کرد و انگار هر لحظه تعجبش بیشتر می­شد. بالاخره گفت:

شما دانش اموزای جدید هستین؟

ما هم گفتیم: نه.

ناظم گفت: پس چرا تاحالا ندیده بودمتون؟

من گفتم : نمی دونم ما هم شما رو ندیدیم .

فرید هم به نشانه تایید حرفم سرشو تکون

داد.

ناظم کمی فکر کرد بعد دستامونو گرفت وما رو به سمت دفتر مدیر برد.  مدیر داشت با تلفن در مورد یکی از بچه ها حرف می زد.

برای همین مجبور شدیم یکم منتظر بمونیم من تو این مدت یکم به ماجراها فکر کردم

ولی هیچی از ماجرا ها نفهمیدم .

همین طوری تو فکر بودم که کار مدیر تموم شد. ناظم مارو پیش مدیر برد و گفت:

آقای مدیر اینارو می شناسید؟

 -نه برای چی؟

- منم ندیده بودمشون هرچی هم که میگم دانش آموز جدید هستین میگن نه.

من که نمیدونم چی بگم، شما چی میگین؟

-اسماتونو بگین.

ما هم اسمامونو گفتیم و مدیر لیست رو باز کرد و دویا سه بار تمام لیست کلاس ها رو نگاه کرد ولی اسمامونو پیدا نکرد.

---

علی قاسمی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
رسولی

داستان محلول حلّی(کلاس204)، بخش سوم

به همه ی بچه ها نگاه میکردم ولی حتی یکی شونم نمی تونستم تشخیص بدم که کی اند. آخه قیافشون خیلی عجیب بود. یعنی حتی یک نفر شونم نمی شناختم.

مطمئن بودم که حتما یه اتفاقی افتاده!

آخه خیلی عجیب بود. این بچه هایی که اصلا تا حالا ندیده بودمشون تازه جالب تر از اون اینکه جلوی در مدرسه چیکار میکردن. ملازاده علیرضا احمد محمد همشون غیبشون زده بود. فقط من و فرید بودیم.

یه حسی بهم می گفت که مسئول آزمایشگاه اومده و دیده اونارو اوناهم از ترسشون فرار کردن و یه گوشه ای قایم شدن. هیچی دیگه ما هم با بچه ها رفتیم سر کلاس هامون. مدرسه انگار خیلی فرق کرده بود. خیلی کهنه و قدیمی بود. همه ی گچ هایش هم ریخته بود. وقتی وارد کلاس شدیم دیدیم همه ی چیز های که تو کلاسمون بوده فرق کرده. از رنگ دیوار کلاس گرفته تا میز معلم و نیمکت های بچه ها. دیگه داشتم از خماری می مردم که چطوری این اتفاقای عجیب و غریب افتاده اند.

چند دقیقه گذشته بود که معلم اومد سر کلاس. اصلا معلوم نبود که معلم کدوم معلم بود.

برای همین از فرید پرسیدم:

"این دیگه کدوم معلمه مگه ما این زنگ نگارش نداشتیم؟"

-"نمی دونم.شاید معلم نگارشمون سرماخورده یا یه چیزیش شده برای همین هم به کسی دیگه گفته که بیاد جاش."

-"نمی دونم شایدم اینطوریکه تو میگی."

همینطور داشتیم با هم پچ پچ می کردیم که یه دفعه این معلمه اومد بالا سرمون و نفری یک سیلی خوابوند زیر

گوشمون. بعد بلند داد زد سرمون:

"چرا اینقدر حرف می زنید هان".

ما هم که از ترس خشکمون زده بود. بعد معلم رفت پشت میز و نشست روی صندلی.

معلم گفت:

"خیلی خوب بچّه ها کتاب ریاضی تون رو در بیارید."

من وفرید که همینجور مونده بودیم کتاب ریاضی مون رو در آوردیم. ناگهان دیدم بچه هایی که میز جلویی ما بودند کتاب  ریاضی شون چاپ سال 1356 هست.

به فرید گفتم:

"ببین اینا رو نگاه کن کتابشون مال تقریبا 30 سال پیشه."

بعد کتاب های پشت سریمان را هم نگاه کردم:

"فرید نگاه کن مال اینا هم چاپش مال همون ساله!"

-"آره مال اینا هم قدیمیه.

مثل اینکه فقط کتاب ما چاپش واسه سال 93 هستش."

داشتیم همین طوری حرف می زدیم که یک دفعه معلممون اومد یه سیلی خوابوند در گوشمون که چند دور داشتیم همینطور دور خودمون می چرخیدیم. بعد معلم گوشمون رو گرفت و از کلاس پرتمون کرد بیرون و بهمون گفت که بریم پیش معاون انظباطی.

ما هم که همین طور مونده بودیم.

اصلا معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده.

---

علی سلیمانی

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲
رسولی

داستان محلول حلّی(کلاس204)، بخش دوم

من بلند شدم و به پیش فرید رفتم و به او گفتم : " ببین فرید میدونم خیلی آزمایشای باحال بلدی ولی ببین تا حالا به فکرت رشیده که یه بار هم که شده چار پنشتا ماده رو بریزی رو هم ببینی چی میشه ؟"  ملازاده گفت " منم پایم واسه ی شروع پتاسیم و کلر و  اممممممممم ... آها آب اکسیژنه "

_"از اینا سمی تر پیدا نکردی "

_"تازه شانس آوردی آرسنیک رو نگفتم "

_"خیله خب بزار ببینیم چی میشه"

ما روپوش هایمان را پوشیدیم و به خاطر سمی بودن موادمان از ماسک استفاده کردیم و شروع کردیم.

آب اکسیژنه را روی  پتاسیم ریختیم و بعد بلافاصله کلر را روی آن ها ریختیم و عقب رفتیم. حدود یک یا دو ثانیه بعد یک دود غلیظ و بنفش رنگی  به هوا برخواست. خیلی جالب بود و همه با هم دیگر خندیدیم.

_"وای پسر دیدی چی شد؟"

_"حالا بعدی!"

تقریبا کل زنگ اول رامشغول بودیم و انواع انفجار ها و غیره را ایجاد می کردیم. تا اینکه صدای زنگ  آمد و همه ی ما که در حال خنده بودیم از آزمایشگاه بیرون آمدیم.

من گفتم :"ببین خیلی حال داد ولی من یه چیز باحال تر به ذهنم رسیده !"

فرید گفت :"سراپا گوشم!"

-"یه بار توی یکی از همین کتابای علمی تخیلی خوندم که اگه بخوایم تو زمان سفر کنیم باید هیدروژن و اکسیژنه مایع رو با سزیم مخلوط کنیم و مخلوط خوب هم بزنیم بعد مخلوط رو سر بکشیم پایه ای؟"

_"پایه ی چی ؟"

_"که این کارو بکنیم دیگه !"

-"میدونی اگه عمل نکنه ممکنه کل مدرسه بره رو هوا ؟"

-"بهتر میمیریم میشیم شهید راه علم بعدشم میریم بهشت دیگه بعدشم خودت میدونی !"

-"به نفعته کار کنه ... اِ .. زنگ خورد بریم امتحانش کنیم"

ما، در آزمایشگاه شروع به ساخت محلول کردیم و در کمال تعجب دیدیم که انفجاری صورت نگرفت.

به شدت هیجان زده بودیم، آن موقع نمی دانستم ولی الان فهمیدم که مرتضی به شوخی و برای ایجاد شکست در طرح ما مقداری سدیم به محلول اضافه کرده بود و کاش می فهمید که نباید این کار را می کرد.

محلول را خوردیم ناگهان دیدم صورت همه ی بچه ها دارد سبز می شود و دود از بینی هایمان بیرون می آمد. دیگر داشتم به خودم فحش میدادم که ناگهان بیهوش شدیم.

وقتی بیدار شدم هنوز در آزمایشگاه شیمی بودم ولی خیلی عجیب بود انگار نو تر و تمیز تر شده بود.

فرید را کنارم دیدم

به او گفتم :"فرید این جا یه جوری شده نه ؟"

_"آره خیلی نوءه "

-"بقیه کوشن؟ "

-"نمیدونم راستی اصلا چی شد صورتامون سبز شده بود از دماغمون دود بیرون میزد و بعد بیهوش شدیم بعد الان سالم سالممیم!"     

-"بیا بریم ببینیم بقیه کجان"

وقتی بیرون رفتیم جمعیت زیادی از بچه ها را دیدم که که جلوی در مدرسه جمع شده بودند.

---

خشایار خسروی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۴
رسولی

داستان محلول حلّی(کلاس204)، بخش نخست

امروز 18/ 9/ 1422 من تصمیم گرفته ام که خاطرات خودم و چند تا از دوستانم  و ماجرای عجیب و باور نکردنی چندین سال پیش رو روی کاغذ ثبت کنم.

امروز من سر کار بودم که یک دفعه مرتضی رو دیدم باورم نمی شد. آخه بعد از این همه سال اون هم سر کار؟!؟!؟. کلّی ذوق کردم و باهم کلّی درباره آن ماجرای عجیب حرف زدیم دیگر داشت از یاد همه می رفت در آخر تصمیم گرفتیم آن را به صورت یک کتاب در بیاوریم. یک کتاب که شاید باور مطالبش برای خیلی ها سخت و دشوار باشد. با خاطرات من و دوستانم همراه باشید.

درست یادمه توی ماه آذر بودیم،سال1393 و در روز چهارشنبه مثل هر هفته، دو زنگ پژوهشی داشتیم. توی آزمایشگاه شیمی بودیم ولی هنوز معلم نیامده بود سرکلاس. چند دقیقه ای صبر کردیم ولی باز هم از معلم خبری نبود. هیچکس هم جرأت نداشت برود و موضوع را برای ناظم بگوید. چون که معلم بد اخلاق شیمی از جلسه اول با ما اتمام حجت کرده بود که اگر کسی دیر تر از من وارد کلاس شود  دیگر راهش نمی دهم. همه مانده بودیم که چه کار بکنیم که یک دفعه مرتضی بلند شد و گفت: من دیگه داره حوصله ام سر می رود. سید بیا من و تو بریم و تکلیفمون رو مشخص کنیم. اکبری تو توی راه پله باش که وقتی آقای سعیدی آمد سریع به ما خبر بدهی. مرتضی و ملازاده رفتند تا به آقای مرادی ناظم مدرسه خبر بدهند. آنها رفتند توی دفتر و موضوع را به آقای مرادی گفتند. آقای مرادی شروع کرد به حرف زدن: آقای سید امیر ملازاده شما دیروز غایب بودید،مگه نه؟ مواظب باشید کم کم دارد نمره شما تک رقمی می شود. چند روز پیش هم یک تیکه بد به همین مرتضی کرمی انداختی که کلاس رو به هم ریخت. من نمی دونم چطور می خواهی تا آخر سال پیش بروی. و اما در باره آقای سعیدی ایشان امروز نمیتوانند بیایند. شما می توانید بروید و در حیاط بازی کنید.

- پس لطفا توپ رابدهید.                               

 - توپ نداریم اگر می خواهید بروید و در کلاس بشینید.

مرتضی و امیر برگشتند به کلاس. مرتضی بلند به بچه ها اعلام کرد که هر کس می خواهد. برود در حیاط برود. امروز آقای سعیدی نمی آید. در ضمن توپ هم نداریم.

با صدای داد بچه های کلاس همه رفتند بیرون.

همه رفتند بیرون به جز چند تا از بچه ها که هر کدام به یک کاری مشغول شدند.

یکی داشت مشق هایش را می نوشت، یکی داشت کتاب می خواند.، یکی خوابیده بود، یکی داشت روی تخته نقاشی می کشید. و یکی.....

من هم که مثل همیشه خواب آلود و مانند معتاد ها یک گوشه نشسته بودم.

یک دفعه فرید بلند شد و با آن عینک ته استکانی اش به بچه ها نگاه کرد وگفت: این جا آزمایشگاه شیمی است اگر کسی می خواهد نقاشی بکشد ومشق هایش را بنویسد لطفا بیرون.

-  تو اگر کار بهتری سراغ داری بگو بچه درس خوان.

- بله سراغ دارم مثل اینکه اینجا آزمایشگاه شیمیه ها. ما می توانیم کلی آزمایش انجام بدهیم. کتاب درسی کلی آزمایش داره که می توانیم آن ها را انجام بدهیم.

- آزمایش های کتاب رو قبلا توی کلاس انجام دادیم.

- خب من چند تا آزمایش خفن بلدم که خیلی جذابه.

- باز این رفت تو فاز بچه مثبتی. بابا ولمون کن.

- ولش کن بابا بهتر از دو زنگ بی کاریه.

یادمه که شش نفر بیشتر توی کلاس نبودیم. من بودم، مرتضی کرمی بود، سید امیر ملازاده بود، علیزضا اکبری بود،حمید احمدی بود و فرید رضائیان.

---

رضا خدام

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲
رسولی