به همه ی بچه ها نگاه میکردم ولی حتی یکی شونم نمی تونستم تشخیص بدم که کی اند. آخه قیافشون خیلی عجیب بود. یعنی حتی یک نفر شونم نمی شناختم.
مطمئن بودم که حتما یه اتفاقی افتاده!
آخه خیلی عجیب بود. این بچه هایی که اصلا تا حالا ندیده بودمشون تازه جالب تر از اون اینکه جلوی در مدرسه چیکار میکردن. ملازاده علیرضا احمد محمد همشون غیبشون زده بود. فقط من و فرید بودیم.
یه حسی بهم می گفت که مسئول آزمایشگاه اومده و دیده اونارو اوناهم از ترسشون فرار کردن و یه گوشه ای قایم شدن. هیچی دیگه ما هم با بچه ها رفتیم سر کلاس هامون. مدرسه انگار خیلی فرق کرده بود. خیلی کهنه و قدیمی بود. همه ی گچ هایش هم ریخته بود. وقتی وارد کلاس شدیم دیدیم همه ی چیز های که تو کلاسمون بوده فرق کرده. از رنگ دیوار کلاس گرفته تا میز معلم و نیمکت های بچه ها. دیگه داشتم از خماری می مردم که چطوری این اتفاقای عجیب و غریب افتاده اند.
چند دقیقه گذشته بود که معلم اومد سر کلاس. اصلا معلوم نبود که معلم کدوم معلم بود.
برای همین از فرید پرسیدم:
"این دیگه کدوم معلمه مگه ما این زنگ نگارش نداشتیم؟"
-"نمی دونم.شاید معلم نگارشمون سرماخورده یا یه چیزیش شده برای همین هم به کسی دیگه گفته که بیاد جاش."
-"نمی دونم شایدم اینطوریکه تو میگی."
همینطور داشتیم با هم پچ پچ می کردیم که یه دفعه این معلمه اومد بالا سرمون و نفری یک سیلی خوابوند زیر
گوشمون. بعد بلند داد زد سرمون:
"چرا اینقدر حرف می زنید هان".
ما هم که از ترس خشکمون زده بود. بعد معلم رفت پشت میز و نشست روی صندلی.
معلم گفت:
"خیلی خوب بچّه ها کتاب ریاضی تون رو در بیارید."
من وفرید که همینجور مونده بودیم کتاب ریاضی مون رو در آوردیم. ناگهان دیدم بچه هایی که میز جلویی ما بودند کتاب ریاضی شون چاپ سال 1356 هست.
به فرید گفتم:
"ببین اینا رو نگاه کن کتابشون مال تقریبا 30 سال پیشه."
بعد کتاب های پشت سریمان را هم نگاه کردم:
"فرید نگاه کن مال اینا هم چاپش مال همون ساله!"
-"آره مال اینا هم قدیمیه.
مثل اینکه فقط کتاب ما چاپش واسه سال 93 هستش."
داشتیم همین طوری حرف می زدیم که یک دفعه معلممون اومد یه سیلی خوابوند در گوشمون که چند دور داشتیم همینطور دور خودمون می چرخیدیم. بعد معلم گوشمون رو گرفت و از کلاس پرتمون کرد بیرون و بهمون گفت که بریم پیش معاون انظباطی.
ما هم که همین طور مونده بودیم.
اصلا معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده.
---
علی سلیمانی