بچه های کلاس 204:

آرمان ملک قسمت نهم و دهم داستان را ویرایش کرده است. آن دو قسمت را بخوانید و حتما نظرتان را بگویید.
---


با این که هوا خیلی سرد بود اما دلمان گرم بود زیرا می دانستیم یا حداقل امید داشتیم که امروز آخرین روزی است که توی این سال هستیم و آخرین باریه که داریم توی این خیابان ها راه می رویم. خلاصه نمی توانم خوش حالی ام در آن زمان را توصیف کنم.

گفتم:( بهتر است به آقای فرهادی زنگ نزنیم و برای بار آخر هم که شده یه گشت و گذار حسابی توی خیابون داشته باشیم و  درباره ی این دوران برای دیگران تعریف کنیم با این که کسی باور نمی کنه. )

همگی با هم لباس هامون رو پوشیدیم و به قصد کله پاچه زدیم بیرون. این بار به خیابان بیش تر دقت کردیم. لباس آدم هارو با دقت بیش تری دیدیم و به مغازه های اطراف خیابون زل زدیم و اجناسی که توشون بود و می فروختن رو نگاه می کردیم. شیر های شیشه ای که مامان باباهامون برامون تعریف کرده بودن و توی فیلم ها دیده بودیم رو از نزدیک دیدیم. به بچه ها جنس های خارجی که توی سال خودمون مارک محسوب می شدند و قیمت هاشون ده برابر اجناس ایرانی بود رو نشون دادم که قیمت عادی داشتن و حدودا خیلی چیز ایرانی تو مغازه ها وجود نداشت. ما که دنبال که دیزی سرا یا طباخی بودیم همین طور راه رفتیم. در طول راه چیز بسیار زیبای دیگری که توجه همه ی ما را به خودش جلب می کرد حجاب خانوم ها بود که بعضی ها داشتند و بعضی ها نداشتند که حواس ما را به کلی پرت کرده بود.

همین طور به راهمان ادامه دادیم تا این که به یه دیزی سرا رسیدیم که روی سردرش نوشته بود: دیزی سرای ممّد. رفتیم تو . در داخل دیزی سرا بوی خوب قلیون به مشام می رسید . نشستیم و به آشپز گفتیم که برامون شش تا دیزی بیاره .

من قبلا یه رستوران هایی شبیه این جا دیده بودم ولی  خودش یه چیز دیگه بود  بافت عمرانی خیلی قشنگ تری داشت.

بعد از چند دقیقه غذامون حاظر شد و خوردیم و الحق که خیلی خوش مزه بود . با خودم گفتم اگر توی زمان خودمان غذا هایی می پختند که مثل این خوش مزه باشند دیگر هیچ کس دنبال پیتزا و فست فود نمی رفت. خلاصه صبحانه ی مفصلی خوردیم و بلند شدیم که برویم اما یه دفعه یه فکری مثله یه دوش آب سرد تمام اوقاتم رو تلخ کرد. به بچه ها گفتم:(شما پول همراتون دارین که این جوری راحت راحت نشستین و دارین می خورین؟)

با این حرف هر چیزی که خورده بودیم برامون سم شد . در فکر این بودیم که چی کار کنیم که یه دفعه آشپز با اون سیبیل های قیطونی اش گفت:(داداش نمی خوای بری؟غذاتو خوردی برو دیگه ! نون مارو آجر نکن جون ما!)

این ها رو هم یک جوری گفت که دیگه جرات نکردیم بهش بگیم که پول همراهمون نیست که همین طوری بذاره بریم. در آخر این همه بحث و گفت و گوی متفکرانه با پیشنهاد طلایی فرید که مغز متفکرمان بود به این نتیجه رسیدیم که به آ بگیم ظرف ها رو بشوریم تا این که بذاره بریم. سید امیر قبول کرد که این پیشنهاد جسّورانه رو به آشپز بگه که خوشبختانه قبول کرد انگار که ظرف شور کم داشت.

حدودا تا ساعت دوازده ظهر مشغول شستن بودیم تا این که ممّد آقا مرخصمان کرد. با عجله همان راهی که آمده بودیم رو برگشتیم اما این بار فقط با سرعت دویدیم و دیگر هیچ توجهی به اطرافمان نکردیم. حتی آن خانم های زیبا هم توجهمان را جلب نکرد. می دانستیم که  آقای فرهادی حتما حسابی نگران شده و

وقتی که ما را ببیند دعوایمان می کند. وقتی که به مدرسه رسیدیم و آقای فرهادی ما را دید ، دو اتفاق برایش افتاد. اول این که از شدت عصبانیت خون جلوی چشم هایش را گرفته بود و داشت همین طور ما را سرزنش می کرد و از طرفی دیگر در باطن این چهره ی خشمگینش، خوش حال بود که ما را پیدا کرده است.

بعد از گفتن ماجرای جذاب کله پاچه   برای آقای فراهادی، او گفت:(باز دم آشپز گرم که نگرتون نداشته. توی این مدت زیادی که می شناسمش اصلا چنین رفتاری ازش ندیده بودم. خوب حالا زود باشین بگین که چی کار کردین؟تونستین ماده ی سوم رو پیداکنین؟)

لبخند ملیحی روی صورت بچه ها نمایان شد .

آقای فرهادی هم که برق چشمان مرا دید قضیه را تا ته خواند.

به همین ترتیب به سمت آزمایشگاه راه افتادیم تا این آزمایش حماسه ساز را تمام کنیم.

---

سید محسن حسینی- ویرایش آرمان ملک