با عرض معذرت برای تاخیری که رخ داد، لطفا نظر خود را اعلام بفرمایید:

من و بقیه­ی بچه­ها و آقای فرهادی وسط سمینار رضایی ایستاده بودیم. انتقام در چشم­های آقای فرهادی موج
می­زد. یک دفعه، آقای فرهادی کنترل خود را از دست داد و هوار کشید. ای مردم، این مرد باعث پسرفت در زندگی من بوده است. آقای فرهادی با حرف­هایش سکوت مجلس را شکست.

رضایی از این حرکت آقای فرهادی ترسیده بود و با همان فریادهای خودش، شروع به گفتن داستان­ها کرد و گفت: من به کمک این شش بچه که از سال 1393 به سال  ....... آمده بودند، آمدم تا محلولی را که ساخته و آن را خورده بودند را به یاد بیاورند ولی آن­ها یادشان نمی­آمد. رضایی خودش را به عنوان یک معلم شیمی معرفی کرده بود و  . . . (همان داستان محلول حلی و ماجراهای متن­های قبلی).

صحبت آقای فرهادی تمام شد و به ما اشاره کرد وگفت: ما همه شاهد بودیم ولی مردم به او دقت نکردند و چند مامور پلیس ما را از سالن سمینار بیرون انداختند. وقتی بیرون آورده شدیم خیلی ناراحت بودیم. فکر کردیم، ببینیم کسی پول دارد؟ آیا کسی هنوز آدرس خانه­اش را به یاد دارد؟  در همان موقع مرتضی گفت: بیایید مهمان من باشید. او یک تراول 50 هزار تومانی از آن موقع در جییش مانده بود.

همگی با آقای فرهادی سوار اتوبوس شدیم و به خانه مرتضی رفتیم و از او تشکر کردیم. در راه رفتن به خانه او، آقای فرهادی و من بسیار با تعجب به شهر و ساختمان­ها نگاه می­کردیم. چقدر عوض شده بودند. یادش بخیر قدیم چی بودند و آلان چی شدند؟ بالاخره هیچی نباشه ما چند ما­ه اخیر تهران نبودیم.

وقتی به خانه مرتضی رسیدیم، مامان و بابای مرتضی از دیدن او خیلی شوکه و خوشحال شدند و گفتند: خوش آمدید! وقتی با آقای فرهادی روی مبل­ها نشستیم، پدر مرتضی گفت: چی شد پسرم؟ این چند ماهی کجا بودی؟ ما خیلی نگران بودیم و از دیدن دوباره تو ناامید شده بودیم.

مرتضی سرتاسر داستان را برای پدرش تعریف کرد. ما شام را در خانه­ی مرتضی خوردیم و در حال خوردن شام به فکر راه حلی برای اثبات دروغ رضایی بودیم.  

یکدفعه ملازاده گفت: می­توانیم با همان مواد به گذشته برگردیم و قبل از این یک میلیون تومان وام بگیریم و به محمد خرگوشه و محمد کچل بگوییم که بیایند به سال 1394 و جلوی مردم در یکی از سمینارهای رضایی، او را لو دهند، چون بالاخره اون­ها حرفه­ای­تر از ما رضایی را می­شناسند و این یک میلیون مال آن­هاست ولی این نقشه خیلی ریسک بالایی داشت. اگر بفهمند این ماده اختراع ماست، ممکن است به جای میلیونر، میلیاردر شویم.

آن­ها قبول کردند و بابای مرتضی هم گفت: من می­توانم یک میلیون را به شما قرض دهم!؟ تا این که چند روز بعد یک میلیون را از او گرفتیم و بسیار تشکر کردیم.

حالا می­رویم سراغ نقشه­ی اول . . .

---

محمد عرفان رمش