۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

داستان آسانسور(قسمت نوزدهم) - کلاس 201

به نام پروردگار

به انتهاى مسیر سوم که رسیدم دیدم آنجا هم یه آیینه هست با همون متن با فرق اینکه جای 3 روش نوشته شده بود 1 .خب، برگشتم به ابتدا راه و در اوج خستگی و بی حالی شروع کردم به راه رفتن تا رسیدم به انتهای راه 1 . اونجا هم یه آیینه با همون متن دیدم که زیرش یه نوشته بود که تو اون نوشته شده بود :(( ای تویی که به اینجا امدی بدون دیگه هیچ راهی نداری)) خیلی ترسیدم همه طرفو نگاه کردم هیچی نبود نه یه سایه نه یه لنگه کفش و نه کلا هرچی که به انسان ربط داشته باشه با خودم گفتم این دیگه آدم فضایی داستانه میدونم منو میخوره در همین حین یه حسی تو دلم گفت شجاع باش بعد حسنو از رو دوشم گذاشتم پایین و شروع کردم به دویدن از راه 1 به 2 و از 2 به 3 بعد از حدود 10 دقیقه دویدن به هیچ نتیجه ای نرسیدم بیشتر دویدم و وقتی برای چندمین بار به راه 2 رسیدم ناگهان سایه ای کوچک دیدم با خودم گفتم خودشه بعد سریع رفتم جلو تا بگیرمش تا دستم بهش خورد اون به من حمله کرد و با یه مشت که به نظرم ضعیف بود منو نیم ساعت برد یه عالم دیگه بعد که چشمو وا کردم دیدم یکی جلومه آمادس برا یه مشت ضعیف دیگه تا اومد بزنه با یه نقشه از پیش تایین شده گفتم نزن تا با هم حرف بزنیم . شروع کردیم به حرف زدن _وسط حرف زدن فهمیدم اونم یه آدم _ داستانشو تعریف کرد اسمش سپهر بود . یه کوچولو چاق بود اونم به داستانه ما دچار شده بود با یه آسانسور از یه مدرسه دیگه بود . ازش پرسیدم چی شد رفتی سوار آسانسور شدی گفت تو مدرسه هی منو مسخره میکردن و یه لقبی بهم میدادن که دوس نداشتم . یادم نبود چی بود یه چیزی تو مایه های تاپل تاپاله تپل اینا بود . خلاصه انگار انقدر مسخرش کردن رفته بوده تو زیرزمین مدرسه بعد آسانسورو دیده رفته توشو اومده اینجا بعد از اینکه کمی توضیح داد از اوضاع اینجا فهمیدم که یه راهی اون جلو که این آقا سپهر یه ساله منده توش با سپهر راه افتادیم رفتیم جلو یهو من یاد حسن افتادم که گذاشتمش تو راه 1 سریع با هم رفتیم اونجا منم سر راه داستان آیینه هارو براش توضیح دادام اونم همش میخندید خلاصه رفتیمو رفتیم تا به حسن رسیدیم به اوایل راه 2 اونجا یه صداهایی میامد من سریع رفتم جلو رفتم سراغ حسن یه چیزی دیدم که باورم نمییشد اون خودش بود اون یه ...

                                    نویسنده: سپهر شعیبی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت بیستم)-کلاس 202

مهران هنوز از اینکه فایلspider R8را دزدیده بود خیلی خوش حال بود.چون میتوانست با اون فایل زندگی خود را دگرگون کند.حال موقع خارج شدن آنها از ساختمان بود ،آنها خیلی خوش حال بودند که یک دفعه هنگام بالا کشیدن از طناب دست طهمورث از طناب ول شد.

با فریادی که طهمورث کشید حسگر صدا فعال شد.ناگهان آجیر مرکزی به صدا در آمد.

-طهمورث: بچّه ها کمکم کنید.

-الان است که دستگیر شوم.خدایا به دادم برس...!!!

مهران که به فکر هارد بود که به دست مامور ها نیفتد از طناب به بالا رفت و خود را به بالگرد رساند. طهمورث که ترسیده بود از فریبرز کمک خواست امّا در آن لحظه مامور ها داشتند به طهمورث نزدیک می شدند،و فریبرز هم برای اینکه به دام نیفتد از طناب بالا کشید.

فریبرز و مهران سوار بر بالگرد شدند.

فریبرز:هی مهران تو بالگرد رو برون...

مهران:من؟؟؟؟!!!! باشه سعیمو می کنم....

امّا در این حال طهمورث به دست ماموران افتاد.

رییس گردان:سریع ببرینش در ضمن 20 تا بالگرد به دنبال بقیشون بفرستید...

فریبرز:یا خدا بالگرد فرستادند!!!

مهران: زود باش با  RPG بزنشون سریع باش.

فریبرز با  RPG همه ی بلگرد ها رو زد.و سریع به سمت محلی که قرار گذاشته بود ن رفتن.

فرد مورد نظر آنها در آنجا بود.

مهران:فریبرز مواظب باش باید اول پولا رو بگیریم بعد هارد رو بهشون بدیم.

فریبرز:باشه .........

بالگرد به زمین نشست فردی با قیافه ترسناک و قدی بلند و کت و شلوار سیاه در بالگرد را باز کرد و به فریبرز و مهران گفت اگر از شما خطایی سر بزند کشته میشید.

رییس شرکت چیستن که مخالف شرکت چیستا بود جلو آمد.او قدی کوتاه موهای سیاه و با لباس شیک به همراه تعداد زیادی مراقب جلو آمدند.همه ی آنها سلاح داشتند.

رییس شرکت چیستن گفت: آفرین خیلی خوبه.

مهران :اول پوولارو بده.

رییس شرکت چیستن گفت:پول ههههههههههههه،بکشینشون!!

فریبرز:نه صبر کن!!!

ناگهان صدای شلیک تفنک از سمت دیگری آمد!!!

فریبرز :بپر داخل بالگرد.

این شلیک تفنگ های پلیس بود رییس شرکت چیستن سریع فرار کرد!!

پلیس دست نگه دارید مهران بالگرد را روشن کرد و به سمت بالا حرکت کرد.چند تا تیرتفنگ به سمت بالگرد شلیک شد.اما فقط به بدنه ی بالگرد آسیب رساند.

مهران و فریبرز فرار کردند وبه سمت بیابان پناه بردند.

حرف بزن با کی یا کار می کنی؟؟؟

طهمورث :سرمم بره به هیچ کسی نمی گم!

باشه بزنیدش !!!!

طهمورث :آخ آخ...

بهتره که بگی با کی کار می کنی وگرنه...

طهمورث: وگرنه چی؟؟؟؟

ببریدش سلول انفرادی!!!!!

طهمورث:نه نه باشه میگم...

خوب خوبه که حالا حرف زدی

بگو ببینم داستان از چه قراره؟؟

طهمورث هم که می دانست رییس شرکت چیستن کلاه برداری می کند،همه را به گردن شرکت چیست انداخت.

خوب سریع بروید و شرکت چیستن را مورد بررسی قرار دهید...

اما طهمورث از فرست استفاده کرد و گفت که من هم با شما می آیم مامور پلیس قبول کرد.

اما...

فریبرز و مهران با هر تلاشی می خواستند که طهمورث را پیدا کنند و نگذارند که طهمورث با پلیس ها همدست شود.

ولی...

                               نویسنده: محمد احمدی

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت نوزدهم)-کلاس 202

به نام او

فریبرز شک شده بود. هنوز باورش نمی شد که بهترین دوستش دلیل مرگ پدرش باشه.

-یعنی ممکنه!؟؟؟

چند لحظه بعد صدای مهران و طهمورث را شنید که اسمش را صدا می زدند و دنبال او می گشتند که . طهمورث چشمش به دریچه‌ی  مخفی افتاد و آن را باز کرد.

فریبرز که هول شده بود به سرعت برگه را زیر لباسش قایم کرد و شروع به آه و ناله کرد که نشان دهد زخم پایش خیلی دردناک است.آن ها او را به سمت ماشین کشاندند و به مخفی گاه بردند. در راه فریبرز تصمیم گرفت که همه چیز را مخفی کند.

طهمورث چون قبلا در ارتش بود بلد بود چجوری جلوی خونریزی را بگیرد و زخم او را پانسمان کرد. مهران در این حین پیامی از شخص ناشناسی دریافت کرد و بیرون رفت.

فریبرز آن شب را به سختی گذراند. درد پدر و حس انتقام جویی او را بی تحمل کرده بود. نزدیک به صبح بود که مهران هیجان زده وارد شد و گفت:

- باورتون نمیشه چی شده!!!

فریبرز با دقت و انگیزه گوش می کرد.

طهمورث گفت: جون هرکی دوست داری ساکت شو تازه داشت خوابم می برد.اااااه

- گوش کن چی میگم، دیشب یک پیام مهمی از یک شخص ناشناس گرفتم و سریع رفتم یه جایی....

- نه بابا من فکر کردم ساعت 3 صبح برای گشت و گذار رفتی بیرون!!

فریبرز گفت: میشه بذاری حرفشو بزنه!؟؟؟

مهران ادامه داد: وقتی به مقصد رسیدم با یک مرد غریبه‌ای روبرو شدم. یارو از این آدمای پولداره. بهمون پیشنهادی داده. حتما اسم آزمایشگاه های "چیتا" به گوشتون خورده؟

- خب؟

-همینطور که می دونید "چیتا" بزرگترین مرکز آزمایشات هسته‌ای و گاز های اعصاب و سلاح های شیمیایی که زیردست یک ارتش خصوصیه و مالک همه‌ی اینا دشمن کسیه که این کار را به ما پیشنهاد کرده. پول دارا سر قدرت دعوا دارند. کاری که ما قراره انجام بدیم اینه که مخفیانه وارد این مرکز بشیم و فایل هایی رو بدزدیم برای این مرده ببریم و کلی پول در عوض می گیریم که برای فرارمون به درد می خوره. خب،نظرتون چیه؟؟

- موافقم.

-منم همینطور.

- پس امشب حرکت می کنیم.

چند ساعت بعد در هلیکوپتر: مهران:خب الان در ارتفاع 100 متری ساختمون اصلی هستیم که باید وقتی ارتفاع کمتر شد بپریم رو پشت بوم و از کانال کولر میریم به آزمایشگاه اصلی و بعد هم فایلارو برمیداریم و از همون راه بر میگردیم. کسی نیست ولی باید حواسمان باشد که نگهبانان متوجه ما نشوند.

-حله!!

آن ها خود را به آزمایشگاه اصلی رساندند ودر را با کد هایی که از "شخص پولدار" به آن ها داده بود وارد شدند.

 مهران هارد را به کامپیوتر وصل کرد و شروع به ریختن آن ها کرد که در حین این کار چشمش به فایلی به اسم  spider R8

افتاد. فریبرز اما هنوز در فکر بود.

-همون چیزی که افراسیاب سعی داشت به ما بگه!!؟؟

 او داخل آن را دید که پر بود از مدارکی که برای اخاذی از تک تک سیاستمداران و رییس پلیس کل و بسیاری از آدم های گنده‌ی کشور کافی بود. او تصمیم گرفت این فایل را برای خودش نگه دارد.

لبخندی بر گوشه‌ی لبش نشست. چه کارها که با این فایل می توانست انجام دهد.......

                              نویسنده: یاشار حقیقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت هجدهم) - کلاس 201

به نام پروردگار

وقتی به آن سوی دریاچه رسیدیم بعد از مدتی تشنگی آبی خوردیم و باز به راهمان ادامه دادیم ، تا اینکه به دنیایی ایینه ای بر خوردیم ؛ جایی پر از ایینه ، تنها راهی هم که برایمان مانده بود رد شدن از این جا بود .

بالاخره وارد این دنیای عجیب شدیم ؛ در آنجا نور بسیار کمی وجود ولی حتی تا حدی نبود که چشم چشم را ببیند . بعد از مدتی راه رفتن در دنیا به جایی رسیدیم که برایمان بسیار سخت بود ؛ همه مان تصویر خودمان را هزاران بار در ایینه ها می دیدیم و به هر طرف هم که نگاه می کردیم همین شرایط وجود داشت . همه مان خسته شده بودیم و کلافه ، تقریبا داشتیم دیوانه می شدیم . ناگهان صدای فریادی بلند که صدایش هم شبیه صدای حسن بود شنیدیم . بد بختی اینجا بود که نه هیچ نوری و نه هیچ چیزی برای دیدن. بعد از چند لحظه صدای داد زدن حسن همراه با صدای شکستن شیشه ای قطع شد. همگی با خود فکر کردیم که کار حسن دیگر تمام است ولی ناگهان زیر پای من هم خالی شد و بعد به سرم ضربه شدیدی خورد بعد بیهوش شدم در آن لحظات بیهوشی تمام خاطراتم به صورت چندین عکس که به دیوار زده شده بود برایم مرور می شد. با خود   می گفتم چه شد که این اتفاقات افتاد خدای من الان در مدرسه چه خبر است ؛ در مورد  ما چه می گویند و همه اینها در ذهنم مانند گردبادی خروشان می چرخید تا اینکه به هوش آمدم و دیدم که روی یک خروار شیشه خورده هستم اگر رویشان راه می رفتم پایم می برید اگر هم تکان نمی خوردم شیشه  خورده هایی که از بالا روی سرم می ریخت امکان داشت مرا به کشتن دهد پس پیراهنم را در آوردم و بعد به پایم بستم و خیلی آرام روی شیشه ها راه رفتم و جلوتر که رفتم حسن را دیدم که بیهوش افتاده است . نزدیک تر رفتم و احتمال دادم که شاید حسن هم مثل من در فکر و خیال است و باز هم هر کاری کردم حسن بیدار نشد و عکس العملی نشان نداد. بالاخره با هر سختی که داشت حسن را روی دوشم انداختم و از آنجا دورش کردم ، در جلوی راهم سه مسیر وجود داشت . سردرگم شده بودم . نمی دانستم از کدام مسیر بروم هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید تا اینکه به صدای شیشه ها فکر کردم ؛ یادم افتاد که شیشه ها دوتا دوتا به زمین برخورد می کردم و با این احتساب از مسیر دوم رفتم و بعد از کلی راه رفتن یهویی یک دیوار بزرگ اینه ای جلوی رویم دیدم بعد بسیار ناامید شدم و انعکاس تصاویر در اینه ها هم اعصابم را بیشتر خرد می کرد تا اینکه در انعکاس تصاویر یکی از اینه ها نوشته ای دیدم ؛ نوشته بود: "واقعیت نزدیک است."و بعد هم عدد سه کنار آن نوشته شده بود . با وجود همه سختی ها و نبود دلیر باز هم خود را به مسیر سوم رساندم و به انتهای مسیر سوم که رسیدم...

 

نویسنده : پارسا مجیدی فرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت هجدهم)-کلاس 202

به نام خدا

بگذارید این قسمت داستان را از زبان خود فریبرز بشنویم چون حتی من راوی هم از اتفاقاتی که در آن چاله ی متروک افتاد بی خبرم. تنها میدانم که فریبرز پس آن دیگر فریبرز قدیمی نبود :

تمام بدنم درد میکرد ، نمیدانم چه مدت در حال سر خوردن از آن چاله ی لعنتی بودم. وقتی به هوش آمدم، قبل از این که بتوانم چشم هایم را باز کنم، بوی آشنایی به مشامم می خورد . یعنی آنجا کجا می توانست باشد ؟  به هزار بدبختی خودم را از زیر آن همه خرت و پرت کشیدم بیرون .

 وقتی با آن صحنه مواجه شدم تمام خاطراتم مانند تگرگ روی سرم جاری شدند خاطراتی که یک عمر برای فراموش کردنشان زحمت کشیده بودم، خاطراتی که به یاد آوردنشان جز عذاب سود دیگری برایم نداشتند.

   آن جا محل کار پدرم بود ، پدرم و مافیای وحشتناکش ، مافیایی که در آن زمان شنیدن نامش تن سیاستمداران بزرگ جهان را به لرزه مینداخت. چیزی که من را از به یاد آوردن آن خاطرات عذاب می داد  ، داستان مرگ پدرم بود و اون پسره ی لعنتی که کل قدرت و ثروت خاندان من را به باد داد بود . بعد از آن خیانت بزرگ دیگر زندگی برای پدرم سیاه شده بود ، تا این که یک روز جنازه ی پدرم [در این جا قطرات اشکش روی زمین میریخت]... [ و سپس با درد محض فریاد زد و گفت:] خود کشی کرده بود ... آخر چرا؟؟؟.[اما کم کم این حس به خشم تبدیل شد و فریاد زد ] من آن پسره ی لعنتی را می کشم.!

   پدرش ، خدا را شکر که بالاخره از دستش راحت شدیم، من و بابام کاملاٌ به اون لعنتی اعتماد کرده بودیم که نفهمیدم یک دفعه چی شد، نامرد تو زرد از آب درآمد ، نزدیک بود تمام اطلاعاتی را که توی این چند سال از شراکت با پدرم به دست آورده بود ، لو بده ، خدا را شکر قبلش دار فانی را وداع گفت  . همه فکر می کردیم دیگر تمام شده که  که نگو آن پسره ی لعنتی کار آگاه از آب در اومد.

    [حالا بعد از این همه سال خشم و عقده ی مرگ پدرش وجودش را فرا گرفته بود، از جا برخاست دنبال چیزی می گشت ، نمی دانم به دنبال چه بود ، انگار در جست و جوی برگه ی قدیمی بود ، برگه ای که در آن نشانی از آن پسره ی لعنتی باشد.

    دیگر هیچ چیز آن اتاق مانند گذشته نبود ، سال ها از آن اتفاقات گذشته بود و تمام آن وسایل گران قیمت خاندان بزرگش اکنون به خرابه ای کهنه می نماییدند. تمام مدارک به دست پلیس ها از آن جا ربوده شده بود. اما او بهتر از پلیس ها آن جا را می شناخت و خوب می دانست مدارک اصلی کجا پنهان شده بود.

به سرعت به سمت پله ی سوم راه خروجی اصلی رفت و سه بار محکم  روی آن کوبید ، ناگهان پله کنار رفت و از زیر آن کیف کهنه ی ای پدید آمد.

سراسیمه کیف را برداشت و در آن را باز کرد. آ ن کیف حاوی مدارک سری و اطلاعات آن ها بود . به شکل حریصانه ای آن ها را کنار زد تا برگه ی مورد نظرش را پیدا کرد .

 آن برگه شامل مشخصات پسر خیانت کاری بود که زندگیشان  را داده بود . اما روی آن چیز عجیبی نوشته شده بود که موجب شد قلب فریبرز از حرکت بایستد. (او آن چهره را بهتر از هر کسی می شناخت آن فرد کسی نبود جز دوست صمیمی اش مهران)

نوشته بود :]

نام عضو :مهران


    نویسنده: پارسا رحمان مشهدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت هفدهم) - کلاس 201

به نام او

همین طور که از خودم می پرسیدم که ایا می شود که ما پس از این همه ماجرا های جور و واجور و عجیب و غریب به خانمان برگردیم و نفسی راحت بکشیم یک دفعه زیر پایم داغ شد نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم که ما در نزدیکی یک کوه اتش فشان هستیم پس ما با ترس فراوان به شدت شروع به دویدن کردیم در اطرافمان گدازه های اتش بسیار بود و ما مراقب بودیم که ان گدازه های اتشین به ما برخورد نکند ولی از شنس بد من تکه ی کوچکی از یک گدازه روی دستم افتاد تمام وجودم را گرما فرا گرفت وداشتم از شدت درد می مردم حسن و دلیر در همین لحظه به کمک من امدند حسن کمی اب روی دستم ریخت تا کمی دردم ارام تر شود و بلافاصله بعد از ان دلیر مقداری از یک داروی گیاهی که مهراد به ما داده بود را روی دستم گذاشت و با پارچه ای ان را بست بعد از کمی استراحت به راهمان ادامه دادیم وقتی هوا تاریک شد تصمیم که جایی برای خواب پیدا کنیم که ناگهان من متوجه گودالی شدم ما تصمیم گرفتیم که در ان گودال بخوابیم وشب را در انجا صبح کنیم حدود هشت ساعت خوابیدیم و صبح بیدار شدیم و به مسیرمان ادامه دادیم در را حسن و دلیر از حال دست من جویا شدند و من هم در جواب ان ها گفتم که حالم خوب است با این که کمی درد داشتم همین طور که داشتیم به راهمان ادامه می دادیم ناگهان متوجه شدیم که زیر پایمان خالی شد در انجا دره ای سهمگین و بسیار بسیار عمیق بد که رد شدن از ان غیر ممکن بوددر گوشه کنار های ان دره چوب ودرختانی به نظر محکم وجود داشت حسن پیشنهاد داد که به این چوب ها پلی بسازیم تا با استفاده از ان از ان دره رد شویم ما شروع به کار کردیم کار بسیار سخت و مهندسی بود که با هوش ریاضی که ما داشتیم توانستیم پلی عالی و مطمین درست کنیم و ان را روی دره انداختیم و به سادگی هر چه تمام تر از ان دره ی وحشتناک عبور کردیمدر ان ور دره اوضاع اب و هوایی بلکل تغییر کرد بیابانی برهوت رو به رویمان پدید امد هیچ درختی در انجا وجود نداشت و نه میوه ای که برای سیرکردن شکم هایمان نیاز داشتیم با این حال ما به راهمان ادامه دادیم به دلیل اینکه هدفی بزرگ داشتیم هوا بسیار داغ و گرم بود به همین خاطر مجبور بودیم هر نیم ساعت یک بار استرحت کنیم با لاخره هوا تاریک شد و ما مجبور شدیم در ان بیابان بخوابیم به دلیل اینکه در ان بیابان حیوانات خطرناکی بود تصمیم گرفتیم که دو نفر بخوابند و یک نفر نگهبانی دهد و نگهبان هر دو ساعت عوض می شود به همین صورت شب را صبح کردیم و به مسیرمان ادامه دادیم بعد از کمی پیاده روی یک دفعه زیر پایمان لرزید و اژدهایی مخوف و بزرک از زیر خاک بیرون امد  وقصد داشت که ما را یک لقمه ی چرب و نرم کند ولی ما این اجازه را به او ندادیم  و با سنگ هایی که به طرفش پرت می کردیم او را فراری دادیم بعد از کمی راه رفتن به دریاچه ای رسیدیم که سه طناب از بالای ان اویزان بود هر یک از ما نابی را می گرفتیم و به ان سوی دریاچه می رفتیم وقتی به ان سوی دریاچه رسیدیم... 

                                نویسنده: عرفان غلامرضایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت شانزدهم) - کلاس 201

به نام خدا

ضربه ی چاقویی که به حسن خورده بود حسابی فکر مرا مشغول کرده بود همش می ترسیدم حسن تا حالا مرده باشه.هر چه از اهورا می پرسیدم کجا میرویم جوابم را نمی داد و فقط می گفت:تو بیا و نگران نباش بزودی می رسیم.بعد از دو روز  پی در پی راه رفتن بالاخره به یک غار تقریبا بزرگ رسیدیم که قرار بود مهراد را آنجا ببینیم و اهورا می گفت که باید تاحالا پدرش رسیده باشد ولی آنها نرسیده بودند. دیگر از همیشه بیشتر دلم برای حسن می سوخت و خیلی نگرانش بودم.بعد از یه مدتی بالاخره مهراد وحسن هم رسیدند و خبر خوب اینکه چاقو آسیب جدی به حسن وارد نکرده بود و او تقریبا سالم بود. اهورا از مهراد دلیل دیر آمدنش را پرسید و او هم گفت:"بعضی از هم روستایی های ارس راه من را بستند ،من هم مجبور شدم که از یک راه دور و دراز و سخت خودم رو به اینجا برسونم ولی حالا این مهم نیست مهم اینه که حسن حالش خوب شده و تازه من یک پناهگاه خوب این دوروبر سراغ دارم که می تونیم یکی دو روز اونجا باشیم". خلاصه راه افتادیم و سریع به یک کلبه کوچک اما خوب رسیدیم.بعد از آن کمی خوابیدیم که دلیلش هم همین اتفاقات چند وقت پیش بود من مقصد بعدیمان را از مهراد پرسیدم و او هم گفت که ما فعلا اینجاییم تا 2 تن از مردان روستایش بیایندو خبر تمام شدن جنگ را بدهند،ما هم امیدوار به آمدن آنها بودیمنها بودیمآنها.کلبه ما ظاهرش کوچک بود ولی داخلش جادار و راحت بود از همه مهم تر این که کنارش چند درخت خوب بود که هر وقت می خواستیم از میوه های آن تغذیه می کردیم و از لحاظ غذا و خوراک مشکلی نداشتیم.بالاخره آن مردانی که انتظارشان را می کشیدیم آمدند و گفتند که فعلا خطر رفع شده چون آن ها ارس را تحویل دادند و هم روستایی های ارس هم دست از جنگ کشیدند و به روستاهایشان برگشتند و تقریبا همه جا به حالت ارامش برگشته.خب توی این مدت شاید تنها خبر خوبی که شنیده بودم همین بود. پس ما مجبور شدیم که تمام راهی را که آمده بودیم برگردیم وقتی بعد چند روز به روستا رسیدیم فهمیدم که روستا صدمه ی خاصی ندیده است و کسی هم کشته نشده است.مهراد و اهورا برای یک روز دیگر هم ما را پذیرایی کردند من فکری به سرم زد و آنرا به حسن و دلیر هم در میان گذاشتم. که اگر مهراد اسانسور را دیده پس ما هم آنرا می توانیم ببینیم و با هم به آنجا برویم تا شاید آسانسور هم  ما را برگرداند به خانه مان. پس روز بعد من از مهراد محل آسانسور را پرسیدم و مهراد هم جای آنرا به من نشان داد و دیدم که بالای یک کوه کوچکی در فاصله ی دوری از روستا قرار دارد و مهراد گفت که تا آنجا تقریبا یک هفته راه است و احتمالا خطر های زیادی هم دارد پس من و حسن و دلیر با خوشحالی آذوقه ای برداشتیم تا در طول راه مشکل غذا نداشته باشیم و طولی نکشید که آماده شدیم برای رفتن به سمت آسانسور اسرارآمیزی که از همان اول مشکلاتمان را آغاز کرده بود و مارا به این مکان های عجیب و غریب آورده بود . از مهراد و اهورا خداحافظی و تشکر کردیم و آنها هم برای ما ارزو کردند که راه خوبی داشته باشیم.همان روز اول سفر دلم رو حس امید  بازگشت به خانه پر کرده بود و امید باعث می شد که تندتر به سمت انجا بروم این امید و خوشحالی در چهره ی حسن و دلیر هم کاملا دیده می شد و هر دوی آنها هم می خواستند سریعتر به آنجا بروند.همینطور  از خودم می پرسیدم که ایا می شود که ما پس از این همه ماجرا های جورواجور و عجیب و غریب به خانه مان برگردیم و نفس راحتی بکشیم ...

                                          نویسنده: شروین مصورعلی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

تمرین ویرایش هشتمها

به نام خدا

سلام بر شما!

    همانطور که می‌دانی، این هفته در زنگ نگارش به ویرایش پرداختیم و مواردی را آموختیم. حال، وقتِ تمرین است! متن زیر را بخوان و سپس تایپ کن و شروع کن به ویرایشِ آن. کار ویرایشَت که تمام شد، نسخه‌ی چاپیِ(پرینت شده) متنِ ویرایش شده را سر کلاس(اولین جلسه‌ی پیش رو) بیاور. البته اگر توانستی، فایل آن را هم همراه داشته باش. برای راحتی شما، این متن روی وبگاه helli3adabiat.ir قرار می‌گیرد تا نیاز نباشد متن را از ابتدا تایپ نمایی.

 

آقای انشانژاد اومد تو کلاس رو کرد به همه و گفت سلام بچه ها خوبید عیدتون مبارک آغاز سال 94 ه ش رو بهتون یهو نادر گقت نوروزتان پیروز هر روزتان نورز معلم ادامه داد امروز درسمون ویرایشه بچه ها خیلی مبحث مهمیه انواع مختلفی داره علمی ادبی تصحیحی و   خب بگذریم اما چیزی که برای ما الان لازمه و اگه انجام ندیم ضرر می کنیم و خوبه حتما انجام بدیم و در طرح درس ما قرار گرفته و شما هم حتما لازمش دارید و بهتره دو جلسه ای بهش بپردازیم اینه که بفهمیم اصلا چطوری متنمون خالی از اشکال باشه یعنی عیب و ایراداشو رفع کنیم و در ظمن متنمو قشنگ هم باشه و هر کی میبینه بگه ایول تو این کاره‌ای دمت گرم آقای انشا نژاد همیشه همینطوری اول سعی میکنه یه مقدمه ای از درس بگه گاهی خسته میشم سر کلاس یه بار مقدمش انقد طول کشید که اصلا به اصل مطلب نرسید و حتی مقدمه به زنگ تفریح ما کشیده شد ولی با همه ی این حرفها از معلمای مورد علاقه ی منه من که از نوع حرف زدنش خیلی حال میکنم لحن باحال و صمیمی ای داره و برخوردشم که عالیه همیشه همراه با احترامه خلاصه اگه درسش هم خوب نباشه اخلاقش عالیه تیپش رو که نگو با یه هماهنگی خاصی پیراهن شلوار کفش گاهی هم کت رو هماهنگ میکنه یکی از چیزایی که توی ویرایش بهش میپردازیم علائم سجاوندیه آرش بگو ببینیم علائم سجاوندی رو میشناسی هان آق آقا سجا سجاوندی از سجاد میاد فکر کنم آرش حواست کجاست آقا جای دوری نرفته بچه ها خندیدن آقا هم خندش گرفت برای علائم سجاوندی توضیحی داد و بعضیا شروع میکنن نوشتن بعضیا هم مثل من حواسشون به جاهای دیگه از جمله حیاط دست به دست کردن جامدادی سعید یا خوردن و آشامیدن بود یهو رضا گفت گل اینو با صدای بلند گفت و همه از جا پریدیم آقا هم همینطور رضا صد دفه نگفتم حیاطو نگاه نکن حواست به کلاس باشه اصلا بیا پاتخته رنگ رضا پرید اومد پاتخته البته چیز خاصی نبود آقا گفت بنویس علائم سجاوندی و بعد شروع کرد به تعریف کردن  اصلا آقای انشانژاد علاقه ی عجیبی به تعریف کردن داره چند بار تعریف میکنه یه چیو اون روز شاید 7 بار علائم سجاوندیو تعریف کردن و ما داعم حواسمان پرت میشد به هر چیزی غیر از سجاوندی ها اصلا الان هم نمیدونم سجاوندی چی هست و به چه دردی میخوره شاید چیز خوبی باشه

آ رضایی

20 فروردین 94

 

 

                                                                                               م. ابوالقاسمی و ر. رسولی مهربان

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ابوالقاسمی

داستان محلول حلی(قسمت بیست و یکم)- کلاس 204

با عرض معذرت برای تاخیری که رخ داد، لطفا نظر خود را اعلام بفرمایید:

من و بقیه­ی بچه­ها و آقای فرهادی وسط سمینار رضایی ایستاده بودیم. انتقام در چشم­های آقای فرهادی موج
می­زد. یک دفعه، آقای فرهادی کنترل خود را از دست داد و هوار کشید. ای مردم، این مرد باعث پسرفت در زندگی من بوده است. آقای فرهادی با حرف­هایش سکوت مجلس را شکست.

رضایی از این حرکت آقای فرهادی ترسیده بود و با همان فریادهای خودش، شروع به گفتن داستان­ها کرد و گفت: من به کمک این شش بچه که از سال 1393 به سال  ....... آمده بودند، آمدم تا محلولی را که ساخته و آن را خورده بودند را به یاد بیاورند ولی آن­ها یادشان نمی­آمد. رضایی خودش را به عنوان یک معلم شیمی معرفی کرده بود و  . . . (همان داستان محلول حلی و ماجراهای متن­های قبلی).

صحبت آقای فرهادی تمام شد و به ما اشاره کرد وگفت: ما همه شاهد بودیم ولی مردم به او دقت نکردند و چند مامور پلیس ما را از سالن سمینار بیرون انداختند. وقتی بیرون آورده شدیم خیلی ناراحت بودیم. فکر کردیم، ببینیم کسی پول دارد؟ آیا کسی هنوز آدرس خانه­اش را به یاد دارد؟  در همان موقع مرتضی گفت: بیایید مهمان من باشید. او یک تراول 50 هزار تومانی از آن موقع در جییش مانده بود.

همگی با آقای فرهادی سوار اتوبوس شدیم و به خانه مرتضی رفتیم و از او تشکر کردیم. در راه رفتن به خانه او، آقای فرهادی و من بسیار با تعجب به شهر و ساختمان­ها نگاه می­کردیم. چقدر عوض شده بودند. یادش بخیر قدیم چی بودند و آلان چی شدند؟ بالاخره هیچی نباشه ما چند ما­ه اخیر تهران نبودیم.

وقتی به خانه مرتضی رسیدیم، مامان و بابای مرتضی از دیدن او خیلی شوکه و خوشحال شدند و گفتند: خوش آمدید! وقتی با آقای فرهادی روی مبل­ها نشستیم، پدر مرتضی گفت: چی شد پسرم؟ این چند ماهی کجا بودی؟ ما خیلی نگران بودیم و از دیدن دوباره تو ناامید شده بودیم.

مرتضی سرتاسر داستان را برای پدرش تعریف کرد. ما شام را در خانه­ی مرتضی خوردیم و در حال خوردن شام به فکر راه حلی برای اثبات دروغ رضایی بودیم.  

یکدفعه ملازاده گفت: می­توانیم با همان مواد به گذشته برگردیم و قبل از این یک میلیون تومان وام بگیریم و به محمد خرگوشه و محمد کچل بگوییم که بیایند به سال 1394 و جلوی مردم در یکی از سمینارهای رضایی، او را لو دهند، چون بالاخره اون­ها حرفه­ای­تر از ما رضایی را می­شناسند و این یک میلیون مال آن­هاست ولی این نقشه خیلی ریسک بالایی داشت. اگر بفهمند این ماده اختراع ماست، ممکن است به جای میلیونر، میلیاردر شویم.

آن­ها قبول کردند و بابای مرتضی هم گفت: من می­توانم یک میلیون را به شما قرض دهم!؟ تا این که چند روز بعد یک میلیون را از او گرفتیم و بسیار تشکر کردیم.

حالا می­رویم سراغ نقشه­ی اول . . .

---

محمد عرفان رمش

۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۴
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت بیستم)- کلاس 204

از زبان رضایی:

ماشین ها دورتر و دورتر شدند، داشتم فکر می کردم چه کار کنم. من آدمی نبودم که ناامید شوم و اون قدر رفیق خلاف کار داشتم که کمکم کنند، حداقل دو سه تا گیر می آوردم. دنبال یک تلفن عمومی گشتم یک قرون انداختم داخلش و زنگ زدم به محمد کچل و محمد خرگوشه و گفتم یک ماشین بیاورند و سریع بیایند آنجا. نیم ساعت بعد محمد کچل پیاده آمد و گفت: پلیس ها دورتادور این جا را محاصره کرده اند و باید از آن طرف ساختمان برویم توی یک کوچه باریک و بعد می رویم به یک کوچه دیگر که محمد خرگوشه آن جا ایستاده است، ماشین هم همان جاست.درنگ نکردم و رفتم همراهش از کوچه که رد شدم ترس وجودم را گرفت آن کوچه درست آن طرف ساختمان بود فقط می بایستی به جای طرف چپ به طرف راست ساختمان حرکت کنیم تا به پشت ساختمان برسیم. در ظاهر پشت ساختمان هیچی نبود ولی یک جاده ی باریک خاکی که  پر از بوته بود آن جا را پرکرده بود. از بین بوته ها رفتم تا به محل باریکی بین دو ساختمان رسیدم، شکمم را به یکی از ساختمان ها چسباندم و به بغل راه می رفتم. بالاخره به یک کوچه ی عریض رسیدم. محمد کچل که جلوی من بود به من اشاره کرد که همان جا بایستم بعد ماشین محمد خرگوشه را دیدم که آمد طرفم. محمد خرگوشه از توی ماشین  پرسید: ماشین خودت را چه کار می کنی؟ خنده ای کردم و گفتم: برایم درد سر می شود شاید با شماره پلاکی چیزی یا بانشانه ای از آن ماشین گیر بیفتم ماشین را دم تپه ول کردم دیگه بهش نیاز ندارم. محمد خرگوشه گفت: خودت می دانی. بعد به محمد کچل اشاره کرد و گفت: من را هل دهد داخل ماشین. من خوردم به در ماشین چون او در را باز نکرد و آن لحظه بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم ماشین پردود شده بودو من دیدم محمد خرگوشه و محمد کچل داشتند سیگار می کشیدند. محمد خرگوشه از توی آینه به من نگاه کرد و گفت: این دفعه دیگر چه نقشه ای داری؟ محمد کچل عقب کنار من نشسته بود و زد توی سرم و بعد یک چاقو درآورد و گرفت زیر گلویم و آرام زیر گوشم گفت: هر کار می خواهی بکنی ولی ما بدون سهم نباشیم. محمد خرگوشه دندان هایش را روی هم فشار داد و گفت: اگر بخواهی ما را قال بگذاری خودم از رویت رد می شدم. می دانی که من مثل خرگوش فرزم و می دانی که من دو تا شخصیت دارم و حالیم نیست چه کار می کنم پس پا روی دم من نگذار وگرنه حالیت    می کنم پاروی خرگوش گذاشتن یعنی چی! گلویم را گرفته بود. هیچ وقت نمی خواستم از اون دو تا کمک بخواهم ولی مجبور بودم. آب دهنم را قورت دادم و من من کنان گفتم قبوله سهم شما را ..... می می ...دهم. بعدش هم گفتم: باید فرهادی را پیدا  کنم محمد خرگوشه فرهادی را می شناخت، هزار بار به خاطر فرهادی افتاده بود توی زندان. نگاهی به من کرد و گفت: من پیداش می کنم. بعد ماشین را پارک کرد توی یک خرابه و به محمد کچل گفت: نگهش دار تا نیم ساعت دیگر می آیم بعدش رفت بیرون به چند نفر زنگ زد یکی از شیشه ها پایین بود محمد خرگوشه داشت با یک نفر صحبت می کرد صدایش را شناختم آن آدم معاون مدیر بود. به معاون مدیر نمی آمد آدم خیانت کاری باشد  ولی من چیز زیادی نفهمیدم خیلی طول کشید تا بالاخره محمد خرگوشه آمد توی ماشین و گفت: پیداش کردم و بعد به من گفت: می خواهی چه کار کنی؟ گفتم: می خواهم یک نفر را بدزدم . محمد کچل لبخند ملیهی زد و گفت: آدم ربایی... و بعد پیپش را روشن کرد و جفت شیشه ها را کشید پایین و خندید.

 


از زبان نویسنده اصلی

من و بچه ها با کمک فرهادی در رفته بودیم می خواستم با دست های خودم اون رضایی را خفه کنم. حالا در به در دنبال رضایی بودیم مرتضی خیلی توی فکر بود و هر کس می خواست باهاش حرف بزند جواب نمی داد. صدایش زدم و به من هم جواب نمی داد همه اعصاب هایمان خرد بود که ناگهان مرتضی فریاد زد یافتم یافتم باورد کنید یافتم آب اکسیژنه هیدروژن سدیم ! و سزیم! باور کنید راست می گویم خودم کرم ریختم خودم خودِ خودم! فرید گفت: معلوم هست چی داری می گویی، چرت و پرت که نمی گویی؟ مرتضی گفت: نه! به خدا نه! خواستم باهاتون شوخی کنم! خواستم اذیتتان کنم، خواستم یکم بخندیم. علیرضا عصبانی شد و گفت: آدم احمق چرا این کار رو کردی؟ فرید جلویش را گرفت و من گفتم: چه طوری یادت آمد؟ گفت: از کارهای رضایی از شروریتش یاد اون کارهای شرور بازی خودم افتادم یاد آخرین ...که ریختم  افتادم. ملازاده گفت: خدا کنه بزرگ شد مثل رضایی نشود چشمان آقای فرهادی برق زد و گفت: می رویم آزمایشگاه به آزمایشگاهی که هیچ کس نمی تونه پیداش کنه راستی یادم رفت بگویم معاون مدیر و فرهادی و ما داخل ماشین و پشت ماشین شهرداری بودیم بعد از آن که در رفتیم فرهادی شهرداری را خبر کرد و با ماشین آمدیم آن جا حالا هم داشتیم برمی گشتیم به یک آزمایشگاه جدید بعد تلفن معاون مدیر زنگ زد او داشت به صورت مرموزی صحبت می کرد اولش نفهمیدم که چه می گوید ولی بعدش همه می فهمیدیم. رسیدیم به آزمایشگاه فرهادی او همه ی مواد را آماده کرده بود.

 

از زبان رضایی:

محمد خرگوشه منو رساند به یک ساختمان سفید بزرگ چند طبقه  که ناگهان بچه ها را دیدم اون شش تا کوتوله را دیدم که داشتند می رفتند داخل اون هم با فرهادی. چه به موقع رسیده بودم... محمد خرگوشه سرفه ای کرد و گفت کی را می خواهی بدزدی گفتم یکی از اون بچه ها را می خواهم محمد کچل لبخند از روی صورتش برداشته شد و گفت بچه ربایی... و بعد دوباره ‍پیپش را روشن کرد محمد خرگوش گفت : آخری رو بدزد محمد کچل یک مایع برداشت ریخت روی پارچه بعد رفت جلوی در آخرین نفر که داشت می رفت داخل گفت هی تو.. بعد اون بچه برگشت محمد کچل دستمالو گذاشت روی دهنش بعد با اون هیکل گنده اش بچه را برداشت و انداخت صندوق عقب ماشین و در صندوق عقب را بست رفتیم طرف همون خرابه محمد خرگوشه یک سیگار گذاشت توی دهنش و گفت می خواهی چه کار کنی گفتم : می خواهم ازش حرف بکشم محمد خرگوشه آمد بیرون در صندوق عقب راباز کرد و دو تا سیلی زد توی گوش بچه تفنگش را درآورد به بچه گفت بیاید بیرون محمد کچل بچه را کشیدبیرون و تا بالاترین طبقهی ساختمان خرابه بردش بعد به محمد خرگوشه علامت داد محمد خرگوشه با تفنگ من را هم برد بالاترین طبقه محمد کچل بچه را برعکس کرد پاهایش را بست به طناب و طناب را به بست به میله و بچه را انداخت پایین او بچه در حالی که داشت سقوط می کرد داد می زد که یکدفعه وسط هوا ایستاد محمد خرگوشه اشاره کرد و محمد کچل طناب را کشید بالا بعد محمد خرگوشه چاقو را درآورد و گفت ببین بچه حرفی را که می خواهم می زنی وگر نه می کشمت بعد چاقو را جلوی طناب گرفت کمی از آن را برید آن بچه حسابی ترسیده بود و گفت باشه باشه می گم چی می خواهید محمد خرگوشه به من اشاره کرد نوبت من بود رفتم جلو و بهش گفتم ماده ها چیان آن بچه من من کنان گفت هیدروژن .... اُ اُکسیژ... ن ... مایع بعد من گفتم اون یکی چیه وای به حالت اگر... توی همین لحظه بکشید بچه ادامه داد منیزیم و سدیم.. .من گفتم این مواد را می خواهم محمد خرگوشه به محمد کچل اشاره کرد و بعد از یک ساعت محمد کچل آمد و گفت این  هم مواد مردم تا پیداشان کنم از علی گرفتمشان محمد خرگوشه مواد را به من داد بچه را کشاندم بالا گفتم درستش کن بچه گفت همین جا گفتم آره جلوی من ماده را ریخت روی هم و گفت فک نکنم این جا جواب بده ماده را گرفتم جلوی چشمم و بعد گذاشتمش توی دهنم ببینم چه مزه ای می دهد که کمی هم از آن ماده گذاشتم توی جیبم بعد نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم وقتی بلند شدم من توی سال 1394 بودم...

 

از زبان نویسنده اصلی:

فرهادی خیلی عصبانی بود بچه ها حاضر نبودند بدون فرید کارشان را انجام دهند من معاون مدیر را دیدم که داشت عرق می کرد بدون اینکه کسی حرف بزند رو کرد به همه و گفت تقصیر من است من این جا را به محمد لو دادم من احمق لو دادم می ترسیدم محمد خرگوشه برایم دردسر درست کند واقعاً می ترسیدم فرهادی گفت : اون احمق دوباره ظاهر شد لعنتی من پرسیدم مگر او را می شناسید فرهادی گفت معلومه قبل اینکه من بیایم توی این مدرسه او مدیربود بعد به دلیل بی لیاقتی من شدم مدیر او از طرف سازمان آموزش و پرورش اخراج شد ولی من می دانم اون ها کجا اند من اون جاهایی که معمولاً می ره را می دونم یک نفرتون با من بیاید من انتخاب شدم که باهاش بروم معاون باز هم داشت حرف می زد : دفعهی پیش می خواست منو بکشه این دفعه هم می توانست ببخشید خیلی ببخشید فرهادی حرف نمی زد هر سه سوار ماشین شدیم فرهادی جاهای مختلفی می رفت که بالاخره آمد و زد به شیشه معاون شیشه را کشید پایین و فرهادی گفت پیدایش کردم زخمیه خیلی وضعش خرابه ولی زنده است پیاده شدم بردیمش بیمارستان بیهوش بیهوش  بود همه ی بچه ها را آوردیم بیمارستان دکترها بالای سرش بودند همه نگران فرید بودیم که زنده می ماند یا نه دو سه روزی گذشت بچه ها نهار و شام را توی بیمارستان می خوردند همه کم حرف شده بودند فقط ملازاده هر چند وقت یکبار می گفت تف به  این زندگی... همه ناامیدبودیم بعضی ها می خواستند بدون فرید بروند که خبردادند فرید به هوش آمده رفتیم بالای سرش وقتی من را دید اولین حرفی که زد این بود: باید برویم آینده رضایی ..رضایی آینده است خون جلوی چشمان فرهادی را گرفته بود از توی بیمارستان فرید را بغل کرد و همه را سوار ماشین کرد  رفت آزمایشگاه به علیرضا گفت مواد را درست کند ماده درست شد همه چی عجله ای بود فرهادی داد زد و گفت من اون آشغالو می کشم بعد همه از اون ماده خوردیم بدون اینکه مطمئن شویم عمل می کند یا نه که دیدیم همه در آینده هستیم.

 

از زبان رضایی:

می دانستم معروف می شوم می دانستم پولدار می شوم هنوز اون ماده را داشتم توی روزنامه فهمیدم توی سال 1394 هستم و آن روز عید بود عید در آینده از همه آدرس پرسیدم باید می رفتم یک جایی که ثبت اختراع کنم آره من می توانستم معروف شوم شهرت پول همه چی،  بالاخره یک جایی پیدا کردم که همه می رفتند و اختراعشان را می گفتند نوبت من شد تا که گفتم من یک ماشین زمان اختراع کردم مردی که اختراعها را می دید خیلی تعجب کرد و گفت برایم ثابت کن   کمی از آن ماده دادم به او و گفتم برو گذشته و دوباره بخور بیا آینده آن مرد لحظه ای غیب شد و دوباره ظاهر شد و گفت راست می گوید از آن روز در روزنامه ها عکسم چاپ شد قرار بود یک سمینار بدهم تا اختراعم را به جهان معرفی کنم به عنوان یک دانشمند ایرانی بله من همه چیز برای سمینار آمده بود استرس داشتم رفتم رفتم میکروفون را برداشتم تا حرف بزنم که ناگهان چند تا بچه با فرهادی آمدند داخل فرهادی و من چشم توی چشم شدیم و... .

---

کیارش خالقی

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
رسولی