به نام خدا

ضربه ی چاقویی که به حسن خورده بود حسابی فکر مرا مشغول کرده بود همش می ترسیدم حسن تا حالا مرده باشه.هر چه از اهورا می پرسیدم کجا میرویم جوابم را نمی داد و فقط می گفت:تو بیا و نگران نباش بزودی می رسیم.بعد از دو روز  پی در پی راه رفتن بالاخره به یک غار تقریبا بزرگ رسیدیم که قرار بود مهراد را آنجا ببینیم و اهورا می گفت که باید تاحالا پدرش رسیده باشد ولی آنها نرسیده بودند. دیگر از همیشه بیشتر دلم برای حسن می سوخت و خیلی نگرانش بودم.بعد از یه مدتی بالاخره مهراد وحسن هم رسیدند و خبر خوب اینکه چاقو آسیب جدی به حسن وارد نکرده بود و او تقریبا سالم بود. اهورا از مهراد دلیل دیر آمدنش را پرسید و او هم گفت:"بعضی از هم روستایی های ارس راه من را بستند ،من هم مجبور شدم که از یک راه دور و دراز و سخت خودم رو به اینجا برسونم ولی حالا این مهم نیست مهم اینه که حسن حالش خوب شده و تازه من یک پناهگاه خوب این دوروبر سراغ دارم که می تونیم یکی دو روز اونجا باشیم". خلاصه راه افتادیم و سریع به یک کلبه کوچک اما خوب رسیدیم.بعد از آن کمی خوابیدیم که دلیلش هم همین اتفاقات چند وقت پیش بود من مقصد بعدیمان را از مهراد پرسیدم و او هم گفت که ما فعلا اینجاییم تا 2 تن از مردان روستایش بیایندو خبر تمام شدن جنگ را بدهند،ما هم امیدوار به آمدن آنها بودیمنها بودیمآنها.کلبه ما ظاهرش کوچک بود ولی داخلش جادار و راحت بود از همه مهم تر این که کنارش چند درخت خوب بود که هر وقت می خواستیم از میوه های آن تغذیه می کردیم و از لحاظ غذا و خوراک مشکلی نداشتیم.بالاخره آن مردانی که انتظارشان را می کشیدیم آمدند و گفتند که فعلا خطر رفع شده چون آن ها ارس را تحویل دادند و هم روستایی های ارس هم دست از جنگ کشیدند و به روستاهایشان برگشتند و تقریبا همه جا به حالت ارامش برگشته.خب توی این مدت شاید تنها خبر خوبی که شنیده بودم همین بود. پس ما مجبور شدیم که تمام راهی را که آمده بودیم برگردیم وقتی بعد چند روز به روستا رسیدیم فهمیدم که روستا صدمه ی خاصی ندیده است و کسی هم کشته نشده است.مهراد و اهورا برای یک روز دیگر هم ما را پذیرایی کردند من فکری به سرم زد و آنرا به حسن و دلیر هم در میان گذاشتم. که اگر مهراد اسانسور را دیده پس ما هم آنرا می توانیم ببینیم و با هم به آنجا برویم تا شاید آسانسور هم  ما را برگرداند به خانه مان. پس روز بعد من از مهراد محل آسانسور را پرسیدم و مهراد هم جای آنرا به من نشان داد و دیدم که بالای یک کوه کوچکی در فاصله ی دوری از روستا قرار دارد و مهراد گفت که تا آنجا تقریبا یک هفته راه است و احتمالا خطر های زیادی هم دارد پس من و حسن و دلیر با خوشحالی آذوقه ای برداشتیم تا در طول راه مشکل غذا نداشته باشیم و طولی نکشید که آماده شدیم برای رفتن به سمت آسانسور اسرارآمیزی که از همان اول مشکلاتمان را آغاز کرده بود و مارا به این مکان های عجیب و غریب آورده بود . از مهراد و اهورا خداحافظی و تشکر کردیم و آنها هم برای ما ارزو کردند که راه خوبی داشته باشیم.همان روز اول سفر دلم رو حس امید  بازگشت به خانه پر کرده بود و امید باعث می شد که تندتر به سمت انجا بروم این امید و خوشحالی در چهره ی حسن و دلیر هم کاملا دیده می شد و هر دوی آنها هم می خواستند سریعتر به آنجا بروند.همینطور  از خودم می پرسیدم که ایا می شود که ما پس از این همه ماجرا های جورواجور و عجیب و غریب به خانه مان برگردیم و نفس راحتی بکشیم ...

                                          نویسنده: شروین مصورعلی