برای مطالعه قسمت اول و دوم این داستان که توسط دانش آموزان دادبه توانایی و محمدطه تربتی نوشته شده است به ادامه مطلب مراجعه کنید :



کیوان، کیوان , بیدارشو بیدار شو دیر شده!

چشام هایم را باز کردم .ساعت 8:30 بود. سورن داشت من را صدا می زد  و می گفت دیر شده ,بلند شو دیگه ساعت 11 هواپیما میپره ها. در همان حال گیجی بعد از خواب گفتم: راست می گویی. پس معطل چی هستی زنگ بزن به آژانس دیگه ،  تنبل!

سورن از تو اتاق داد زد: نمی تونم ، دارم آخرین وسایلم را جمع می کنم! خوب خودت زنگ بزن که از 7 تا حالا دارم صدات میزنم!

منم زنگ زدم به آژانس و برای فرودگاه امام خمینی آژانس گرفتم.

به خودم گفتم: برم منم وسائلم را جمع کنم. وارد دالون شدم احساس غریبی تمام تنم را فرا گرفت لب هام گزگز می کرد و چشمانم داشت تار می شد احساس می کردم که این اخرین باری است که این دیوار این قاب عکس و این دالون را می بینم رفتم تو اتاق نگاهی  به عکس رو دیوار کردم اون عکس من را محو خودش کرد اون عکسی مربوط به تولدم در یتیم خانه بود. انگار تو همان فضا بودم اون روز صبح از خواب بیدار شدم  همه چیز عادی بود از تخت پایین آمدم پایم را روی آن سنگ های سرد بی روح گذاشتم. حتی فکر نمی کردم که چه اتفاقی برای من می افتد. بعد از صبحگاه و مطالب همیشگی خانم طاهری من رفتم اون کنج مورد علاقه ام همون کنج تو پا گرد راهرو نشستم و شروع به مطالعه کردم: ( عجایب :انسان توانست ماشینی بسازد که بتواند حساب و اعمال حوصله سربرریاضی را در 5 دقیقه حل کند و...) من با دیدن این مطلب متعجب شدم و گفتم بابا اینا همش دروغه بعد در حال همین کار ها بودم که زنگ نهار را زدند رفتم به نهار خوری و ناگهان چیزی را دیدم که باورم نمی شد همه بچه ها برای من کیک درست کرده بودند و من تا اون موقع هیچ وقت به این اندازه مورد توجه قرار نگرفته بودم . انگار زمان کند می گذشت منم کاملاً در شک بودم که خوابم یا بیدار! در همین حین سورن داد زد: از اون عکس دل بکن اگه الآن نریم سوار آژانس بشیم نمی توانیم به آمریکا برویم و ادامه تحصیل بدهیم.

منم برای اینکه کم نیارم گفتم: اومدم اومدم داد نزن حالا تو همه چیزو برداشتی نکنه چیزی جا گذاشته باشی!

اونم در جواب من گفت نه همه چیز رو جمع کردم تو فقط بدو بیا!

من هم بدو، بدو کفش هایم را از تو جا کفشی ور داشتم و پام کردم در اخرین لحظات بودن درآن خانه احساس می کردم که دارم از یکی از اصل های زندگیم جدا می شوم تو اون لحظات انگار باید تصمیم می گرفتم یه تصمیم مهم، تصمیمی  که دنیا هم به آن وابسته است و بالاخره با کلی کلنجار، فلسفه بازی و اثبات های مختلف و توجیه هایی که این کار را برای من اخلاقی می ساخت قانع شدم، البته خودم می دانستم که همه این ها برای راحت کردن دلم است و این ها همه سر پوشی بر افکارم هستند. وبعد از این داستان ها منم مثل خیلی های دیگه، پایم را از درکه می خواستم بیرون بگذارم ، انجا بود که حسی آشنا به من دست داد انجا احساس موقعی را کردم که بعد از کلی سال زندگی در یتیم خانه ،پایم را از انجا بیرون گذاشتم .احساس عجیبیه آدم حس می کنه رو هوا معلق است در حالی که پایم با زنجیر به زمین بسته شده، آدم احساس می کنه که باید از چیزی که جزئی از وجودشه جداشه که منم مثل بقیه به خودم گفتم بر می گردم دیگه، میرم و ادامه تحصیل می دهم و بر می گردم !

بعد از این توجیهات پایم را از خانه بیرون گذاشتم و از پله ها پایین آمدم در را باز کردم سورن را دیدم که منتظر من وایساده بود و گفت:به به آقا زاده تشریف آوردند منم کوله پشتی وچمدونم را کنار چمدون سورن داخل صندق عقب گذاشتم وسوار ماشین شدم بعد از مدتی سورن شروع کرد به جوک خوندن تا وضع منو بهتر کنه منم گاهی به او پوز خند می زدم آژانس پیچید تو خیابان آزادی با دیدن اون طراحی زیبا و چشم نواز برج آزادی ناخداگاه دوباره فکرم رفت تو خاطرات گذشته و دوران بچه گیم یاد همین صحنه موقعی که داشتم از یتیم خونه به دانشگاه تغییر مکان می دادم افتادم کیوان! کیوان! رشته افکارم پاره شد دوباره سورن بود. گفتم چیه گفت به نظرت اونجا خوابگاهش از خونه ی اجاره ای ما بزرگ تره؟

گفتم: نمی دونم ولم کن هنوز نرفته داری رویا بافی می کنی بزار برسیم بعد

بعد از مدتی فکر کردم حیفه باید تا میتونم از مناظر استفاده کنم چون شاید دیگر همچین منظره هایی رو نبینم البته ساعت نزدیکای 10 بود و هیچی از خیابون معلوم نبود ولی برای من همون تاریکی هم زیبا بود همون چراغ هایی که می گذشتن همون تک تک آدم هایی که ازپیاده روعبور میکردند همه و همه برام جذاب بود چون شاید فقط همین یک بار می توانستم در این محیط باشم سخت بود دل کندن از اون همه لطف، بچه هاو تمام کسانی که در آن جشن تولدم شرکت کردند وتمام آنهایی که به من کمک کردند یا حتی لطف کوچکی در حق من کردند  واقعاً  دل کندن از این همه خاطره دشوار بود. کل مسیر را توی فکر بودم تا رسیدیم به فرود گاه، سورن پول آژانس را حساب کرد . پیاده شدم در را بستم نگاهی به سازه ی فرودگاه کردم خیلی بزرگ تر از اونی که فکر می کردم بود نفسم را حبس کردم وارد فرودگاه شدیم. وسایلمون خیلی زیاد نبود و هر کدوممون یک چمدونو یک کوله پشتی  داشتیم. با عجله خودمان را به ورودی فرودگاه رساندیم  به سمت تابلو اطلاعات پرواز دویدیم و من گفتم که سورن تو از بالا به پایین رو چک کن و من از پایین به بالا رو تا زود تر پیدایش کنیم.

من چشمم به پرواز تهران- نیویورک افتاد و وقتی انرا دیدم متوجه شدم که گیت ورود به سالن باز شده و به سورن گفتم زود باش باید باید بریم تا پاسپورت هامون چک بشن بعدش.

به سمت مکان تحویل بار ها رفتیم چمدان هایمان را به خانمی که آنجا نشسته بود دادم روی آن برچسبی زد و به ما کارت پرواز داد. از خانمه پرسیدم که

_پاسپورت ها را کجا چک می کنند؟

_همان طرف هست

و مکانی را در نزدیکی

اونجا خانومی با چهره  جدی بر روی صندلی تکیه زده بود سورن پاسپورتش رو تحویل داد و آن خانومه با اخمی  پاسپورت سورن رو تحویل گرفت. وقتی نوبت من شد کیفم رو گشتم ولی عجیب بود پاسپورتم رو پیدا نکردم، لحظه ای قلبم ایستاد نگاهی به سورن کردم سورن با تاسف سری تکان داد و گفت: حالا چی کار کنیم حالا چجوری بریم آمریکا البته من که کارم درسته و پاسپورتم را اورده ام.

لحظه ای همه چیز در برابر  چشمانم سیاه شد بدون پاسپورت، دست یافتن به تمام آرزوهام محال می شد حس کردم تمام دنیا سیاه و سفید است و دارد دور سر من می چرخد ان خانوم با تعجب به حال خراب من نگاه میکرد و منتظر پاسپورت من بود . دیگراز رفتن  ناامید شده بودم از خدا میخواستم که به من کمک بکند شاید معجزه ای چیزی .

تو فکر معجزه بودم که برق همیشگی چشمانش را دیدم بعد از دقایقی پاسپورتی دیگر را تحویل داد و گفت: ای خواب آلود همان جا می خواستم کله اش را بکنم ولی نگاه جدی و منتظرمسئول باجه جان سورن را نجات داد  پاسپورت و بلیط  را که گرفتیم همه اش به اونا نگاه می کردم به سورن گفتم من خوابم؟منو بزن ببینم خوابم یا بیدار؟  اونم نامردی نکرد و چکی تو صورتم خوابوند منم گفتم چه ته؟ اونم گفت خودت گفتی بزنمت حالا معلوم شد بیداری. منم جوابی نداشتم که بدم.

***

وقتی وارد سالن پرواز همهمه ی مردم توجه من را به خودش جلب کرد و با سورن به ان سمت رفتیم از مردی با ریشی کوتاه که پالتویی یشمی با کرواتی راهراه داشت و به نظرم تاجری چیزی باید می بود پرسیدیم  که چه اتفاقی افتاده و او گفت هواپیما تاخیر دارد و نیم ساعتی باید منتظر ماند.

منم خوش حال شدم و به سورن گفتم: آخییش الآن یه چند دقیقه ای استراحت می کنیم.

سورن سرش را به منظور موافقت تکان داد و گفت: دیگر آپلو هوا کردن هم اینقدر کار نمیخواد

فرصت خوبی بود تا دوباره به همه چیز عمیق نگاه کنم طوریکه هیچوقت از خاطرم پاک نشوند لحظه ها را در ذهنم حک میکردم از خودم می پرسیدم دوباره می آیم حتما برمیگردم به خودم قول دادم بازم قول میدهم که برگردم .

صدای سورن که می گفت گیت باز شده بدو برویم تا جا نمانیم من را از حال خرابم بیرون کشید و با خودش به صف طولانی برد بالاخره من هم سوار هواپیما میشدم از تونلی رد شدیم وبا  اتوبوس به هواپیما رسیدم همه ی شهر تاریک بود سوز سرما به استخوانهایم می رسید و من و سورن به سوی پله های هواپیما راه افتادیم .وقتی پا یم را روی آخرین پله گذاشتم ریه ام را از هوای شهرم پر کردم. سورن رفت جلو و به مهمان دار سلام کرد و کارت پرواز را به مهمان دار داد و مهمان دار گفت جای شما ردیف سمت راست کنار بال است

ما هم جا مون رو پیدا کردیم که سمت ردیف صندلی های 2 نفره بود و ما هم نشستیم سورن به سمت پنجره ومنم سمت راهر و کوله هایمان را بالای سرمان گذاشتیم و وقتی همه نشستیم خانومی با میکروفون شروع به حرف زدن برای من جالب بود ولی سورن به من توضیح داد که این مهمان داران دارند نکات ایمنی را برای ما اجرا می کنند و منم گوش کردم .

صدای موتور هواپیما را شنیدم هواپیما خیلی آرام بلند شد.ساعت11:45 بود منم چشمانم سنگین شده بودبه سورن گفتم بخوابیم؟ گفت خواب کی آخه تو هواپیما می خوابه بشین فیلمتو ببین!منم با بی محلی خوابیدم

یک شهر در آشوب را دیدم که داشت از زیر فرو می ریخت مردمانش انگار از سنگ مذاب بود و همه مردم هم دیگر را می کشتند تا بزرگ تر شوند  زنی نورانی به سوی من آمد و گفت:

_اینان از ما بودند ولی به خودشون مغرور شدند و چنین بلایی به سر خودشان آوردند.

هی می خواستم بگم یعنی چی ولی زانوانم قادر به تکان خوردن نبود که نا گهان همه چیز تاریک شد.

از ترس از خواب پریدم سورن مثل زحمتکش ها خوابیده و فیلمش هم داشت برای خودش پخش می شد.منم از مهماندار پرسیدم :

_ببخشید خانوم

_بله اقا

_ساعت چنده؟

_ساعت 1:30 شب

_ما دقیقا کجاییم؟

_حدودا وسط اقیانوس اطلس هستیم

_خیلی ممنون

به ساعتم نگاهی انداختم و دیدم که ساعت حدود 2نصف شب هستش تعجب کردم، نگاهم رو از روی ساعت برداشتم دیدم از مهماندارها دارد به سمت من می اید و از من پرسید:

_ببخشید قربان اسم شما کیوان هستش ؟

_بله

_این نامه رو برای شما توی فرودگاه گذاشته بودند تا ما بدهیم شما

_چیزی در موردش نگفتن

_خیر

_ممنون

تعجب کردم و نامه را باز کردم

چشمم افتاد روی متن وانگلیسی نوشته بود و ازاین قرار بود:

"از طرف یک اشنا به تو:

میشه با من خوش رفتار باشی

مختصات:233 شمالی اقیانوس اطلس"

خیلی عجیب بود یک اشنا , یک جمله ی مرموز, مختصات !

سورن را بیدار کردم به او نامه را نشان دادم گفتم:

_ این رو بخون چیزی می فهمی؟

_ نه چیزی نمی فهمم بزار بخوابم

نامه را چند بار خواندم  یعنی چی " میشه با من خوش رفتار باشی! " یعنی چی من با کی بد رفتار بودم مگه اصلاً چرا الآن تو هواپیما باید این نامه را بخونم کدوم آشنا هست که به من نامه داده اصلاً این مختصات کیه؟ چراغ ها خاموش و روشن شدن بعد از آن خاموشی مطلق همه جا را فرا گرفت.

 _چه شده

_نمیدونم

_چرا چراغ ها خاموش شده؟

_عجیبه

همه جا تاریک بود و ناگهان......!

انفجاری روی بال رخ داد. نورش برای یک لحظه تمام هواپیمارو روشن کرد همه داشتند جیغ و فریاد می زدند تمام مهمان داران سعی می کردند به ما آرامش دهند زمان داشت آرام حر کت می کرد لحظات دیر دیر می گذشت هی با خود می گفتم این ها یک خواب باشد چشمانم را بستم و ماسک تنفس را رو دهانم گذاشتم و محکم صندلی را گرفتم و فقط به فریاد های مردان و جیغ زنان که فضای هواپیما را در بر گرفته بود گوش کردم احساس کردم که داریم با سرعت زیادی سقوط می کنیم.

و یک دفعه ......

***

چشمانم را باز کردم . سرم به شدت گیج می رفت و چشمانم سو نداشتند من و سورن بسته شده به صندلی تو اقیانوس افتاده بودیم این ور و نگاه کردم لاشه ی هواپیما را دیدمکه در آب افتاده بود و داشت می سوخت نگاهی به سورن کردم دستم را پر آب کردم و تو صورتش پاشیدم گفتم سورن بیدار شو سورن بی حال شده بود دستش آسیب شدید دیده بود. نمی توانست دستش را تکان دهد، فکر کردم که شاید کسی تو لاشه ی هواپیما بتواند به سورن کمک کند ولی هوا پیما داشت می سوخت کمی دقت کردم تکه ای جدا شده را دیدم که نمی سوخت انگار قسمت بار هواپیما بود. من هم کمربند صندلی را باز کردم کمربند سورن را هم باز کردم دستاشو دور گردنم انداختم و به سوی تکه ای از هواپیما که روی آب مونده بود و نمی سوخت، شنا کردم به زور خودم رو به چمدونی رساندم کمی استراحت کردم و دوباره به سوی همان تکه از هواپیما شنا کردم به هر وسیله ای که شده بود خودم را به هواپیما رساندم سورن را روی بدنه هوا پیما گذاشتم داد زدم:"کسی زندس!، کمک یکی به داد ما برسه اما کسی نبود که نبود همه مرده بودند، اجساد همه جا بودند خون آبه کف هواپیما را در بر گرفته بود. خیلی باور این موضوع که این آدم ها ساعاتی پیش زنده بودند والان اینگونه اند! نا امید شدم داخل بدنه رفتم و فکر کردم که چی کار کنم، رفتم جلو روی زمین جعبه ای را دیدم باز کردم از داخل اون باند و بتا دین و وسائل کمک های اولیه را برداشتم،سریع برگشتم چون آن تیکه داشت قرق می شد برگشتم به سوی سورن و روی دست سورن بتادین زدم و با باند بستمش چون روی دستش زخمی عمیق وجود داشت و جراحت دیده بود، سورن با صدایی آرام ناله کرد: آخ دویدم و چند چمدان که دودر ورم بود را برداشتم و به هم با طنابی سری کردم و با آن چند چمدان سری شده کلکی سورن را سوار کلک کردم و کلک را داخل آب حل دادم. دستهایم را روی لبه ی یکی از چمدان ها گذاشتم و شروع کردم به پا زدن، تو راه هی با اجسادی که روی آب بودند برخورد می کردیم. به پشت سرم نگاه کردم هواپیما را دیدم که داشت می سوخت و غرق می شد خیلی شانس آوردیم که زنده ماندیم. سوار کلک شدم و کلک را به دست آب سپردم. سورن را دیدم که داشت ناله می کرد. لبخندی زد و گفت: زنده ایم؟ گفتم: آره زنده ایم استراحت کن.منم خوابم می آمد خیلی هم خسته شده بودم. سرم را رو لبه ی یک چمدان گذاشتم و خوابیدم.

 چشمم را باز کردم ماه و ستارگان در وسط آسمان بود سورن را بیدار کردم همچنان بی حال بود. زخم دستش را چک کردم بهتر شده بود خوشبختانه چرک نکرده بود. دوباره باند را دورش بستم تو روشنایی روز زخم هایش بهتر دیده می شد چند زخم سطحی بر روی پایش داشت و چند تا رو بدنش. پامو دیدم رو ساق پام پر خون شده بود انگار جراحت زیادی داشت. حس گز گز داشت ولی به رو خودم نیاوردم و فقط دورشو باند پیچیدم!

دیگر نا امید شده بودم و نمی توانستم به چیزی فکر کنم تنها به نجات خودمان فکر می کردم.سورن بیدار شده بود و گفت:

_ تا جایی که من میبینم فقط اب اینجاست.

_درست میگی هیچی اینجا.....

حرفم را خوردم . لحظه ای باریکه ی نوری را در دور دست ها دیدم با هیجان به سورن گفتم:

_هی سورن تو اون باریکه ی نور رو میبینی؟

_اره اره

_فکر کنم بتونیم به اونجا برسیم

20 دقیقه ای طول کشید و به نزدیک نور رسیدیم ان نور سوسو میزد به سورن گفتم:

_چرا سوسو میزنه؟

_گفت هی کیوان درست میبینم ! اره اون یه فانوسه.

***

به فانوس دریایی رسیدیم بسیار زیبا بود سورن گفت:

_عجیبه

_چی

_اخی فانوس وسط اقیانوس اطلس! عجیب نیست؟
_باید دید توش چی هست .

وقتی کنار فانوس پهلو گرفتیم کلک رو به کنارش با طناب بستیم و پیاده شدیم از پله های سنگی ان بالا رفتیم ودر بزرگی را دیدیم و 2 مجسمه ی زیبا و نمادین مانند هم ه شعله های دور فانوس و مهتاب ان ها را زیبا میکرد. سورن گفت:

_خیلی عجیبه

در را کوبیدیم ولی در باز بود. انرا باز کردیم و وارد ان شدیم و دوباره مکانی زیبا رو دیدیم که توش قریب به 3 مجسمه ی بزرگ بود ودر پایین مجسمه ها که به دیوار چسبیده بودند به انگلیسی بزرگ نوشته شده بود:

نه خدایان و نه پادشاهان,فقط انسان ها

و احساسی به من دست داد که شاید این اغاز داستانی عجیب باشد.