نظر فراموش نشود!

پس از مدتی مردی قدبلند ونسبتا لاغر با کت، کلاه و دستکش سیاه و عینک دودی وارد اتاق شد. معاون گفت: ((بفرمایید آقا همون ها که قبلا بهتون گفته بودم .)) او گفت:((همراه من بیاین. سوار ماشین میشیم.))

سپس من و حمید و علیرضا(که بیهوش بودند) را سوار یک ماشین شورلت آبی کردند البته خود مرد رانندگی نمیکرد، یک نفر دیگر پشت فرمان بود که صورتش را نمیدیدم. ماشین حرکت کرد و من داشتم بیرون را نگاه می­کردم. چیزهایی که در بیرون می­دیدم آن قدر برایم عجیب بودند که ماتم برده بود و اصلا نمی­توانستم سرم را تکان بدهم تا ببینم دوستانِ بیهوشم در چه وضعیتی قرار گرفته­اند. روی شیشه یا درون ویترین خیلی از مغازه­ها عکس محمدرضا شاه به چشم می­خورد. اکثر ماشین های تو خیابان هم یا پیکان بودند یا فولکس غورباقه ای یا از آن بنز قدیمی ها یا شورلت های آمریکایی. چند متر جلوتر پرچم ایران به چشمم خورد. به جای نماد الله روی آن شیری بود که خورشیدی پشت آن قرار گرفته بود و البته شمشیری در دست آن شیر بود. در پیاده رو ها هم مردم را میدیدم که با آن لباس­ها و قیافه­های عجیب و غریبشان انگار اصلا ایرانی نبودند مثلا اکثر مردم موهای خیلی بلند داشتند، خیلی­ها هم سبیل گذاشته بودند (بدون ریش) و شلوارهای بیشتر مردها پاچه گشاد (خیلی پاچه گشاد!) بود. در بین راه میدان آزادی را هم دیدم که البته روی آن نوشته بودند میدان شه یاد.


حدود سی دقیقه بعد به ساختمانی رسیدیم با نمای سفید که حالت اداری داشت. وارد ساختمان شدیم. یک ساعت بعد حمید و علیرضا به هوش آمدند و آن مرد برایشان آب و غذا آورد. بعد از این که آن ها غذایشان را تمام کردند مرد گفت: ((خوب اینکه من کی هستم مهم نیست، مهم اینه که معاون مدرسه به من گفته اند که شما به قول خودتان از آینده آمدید. من هم مشتاق شدم تا داستان شما را از زبان خودتان بشنوم.)) سپس  پیپش را در آورد و روشن کرد. چهره­اش پشت ابری از دود پنهان شد.

من از این که ما را به این جا آورده بودند، حسابی تعجب کرده بودم. داشتم به این فکر می­کردم که چرا این سؤال را در همان مدرسه از ما نپرسیده بود؟

به هر حال داستانمان را بار دیگر با تمام جزئیات تعریف کردم. آن مرد به نشانه ی تایید سرش را تکان داد. باورم نمی­شد که کسی به حرف­های من با این دقت گوش کند، چه برسد به این که سرش را هم تکان بدهد و داستان عجیبم را قبول کند. از این موضوع خیلی خوشحال شده بودم و داشتم بال درمی­آوردم.

گفت: ((قبلا هم از این مورد ها دیدم. طرف می گفت چیزی خورده و به گذشته آمده. خوب نگران نباشید. من کمکتون می کنم محلول رو بسازید. هر ماده ای که بخواین رو به شما تحویل میدم. اما شما باید فرومول محلول رو به من بدید.))

بیشتر شوکه شدم. او علاوه بر این که داستان مارا باور کرده بود، می­خواست به ما کمک کند!!

من گفتم: ((ولی همون طور که گفتم ما شش نفریم. مرتضی رو هنوز پیدا نکردیم، فرید و امیر ملازاده هم فرار کردند.))

مرد گفت: ((تمام تلاشمون رو میکنیم اون 3 تا رو پیداکنیم. اما شما باید استراحت کنید. من یه خونه براتون در نظر گرفتم. تا زمانی که اینجایین میتونید تو خونه بمونید.))

من و علیرضا و حمید واقعا خوشحال بودیم. احساس میکردم در رویا هستم. وقتی رسیدیم به خانه ی آن مرد، شب شده بود. خیلی خسته بودیم. به تنها چیزی که فکر نمیکردیم این بود که محلول را چگونه بسازیم. خیلی زود بدون این که چیزی بخوریم به خواب رفتیم.

صبح که بیدار شدم یک میز که روی آن صبحانه چیده شده بود نظرم را جلب کرد. البته امیر و فرید را هم دیدم که خیلی نظرم را جلب نکردند. بیدارشان کردم و مشغول خوردن صبحانه شدیم. در حین صبحانه خوردن هم با هم حرف میزدیم.

علیرضا: بچه ها راستشو بخواین من خیلی حس خوبی نسبت به این یارو و این که ما رو تو خونش راه داده ندارم.

من: راستی خودش کجاست؟

حمید: خودش اینجا زندگی نمی کنه. من وقتی خدمتکار اومد صبحونه رو آماده کرد بیدار بودم. خود مرده این جا نیست.

امیر: حالا اینو ول کن الآن علیرضا تو چرا حس خوبی نداری؟ تو خوابم نمیدیدیم همچین اتفاقی بیوفته. اون وقت آقا میگه حس خوبی ندارم.

علیرضا: آخه یه جورایی غیر عادیه. یعنی اگه خودت جای مرده بودی داستان ما رو باور میکردی؟ من که نمیکردم. من میگم این نقشه ای داره حالا چه نقشه ای من نمیدونم.

من: یعنی واقعا نقششو نمیفهمید؟ اون محلول رو میخواد و می خواد اونو بسازه. ما هم بهش کمک می کنیم و خوب اونم داره به ما کمک می کنه. چیزی غیر منطقی به نظر نمیاد.

فرید: نه آخه به تو میگفتن من یه محلول خوردم اومدم گذشته حالا بیا بسازیمش میساختیش؟ تازه  اینو سال 1393 به تو بگن باور نمیکنی اینا که 1356هستنو چیزی از تکنولوژی و علم نمیدونن.

من: اگه به من میگفتند شاید داستانو باور نمیکردم ولی حداقل کمکش میکردم.

فرید: باشه بابا تو خوبی. هرچی میکشیم از دست تو هستش.

امیر: فعلا دعوارو بزارید برا بعد. الآن اول باید به این توجه کنیم که چه جوری محلول رو بسازیم و چون الآن هیچ کی ترکیبات محلول رو یادش نمیاد، پس باید به فکر این باشیم که احتمال داره این یارو مارو بیرون کنه و ما باید پول داشته باشیم تا بتونیم زنده بمونیم.

حمید: خوب الآن اگه ما تو جیبامون هرکدوم دو هزار تومن پول داشته باشیم سرجمع میشه ده تومن که میتونیم باهاش یه پیکان بخریم. پس بنابر این مشکلی نیست.

من: آخه نابغه الان رو پولای تو عکس امام خمینیه بعد رو پولای مردم عکس شاهه.

حمید: اه راست میگیا اصن به این نکته توجه نکرده بودم.

فرید:خوب پس به نفعمونه که مواد رو یادمون بیاریم.

من: ببین من یادمه که باید یک....یک انفجار رخ میداد اگه مخلوط می کردیم مواد رو ولی... ولی نمی دونم که چرا این اتفاق نیفتاد.

علیرضا: یعنی کل ماجرا و اون چرت وپرتا و کتاب علمیت و همش خالی بندی بود؟

من: نه خوب راستیّتش من اونو تو یه کتاب علمی تخیلی نخوندم، توی یه کتاب طنز بود که اونم از روی یه نوشته ی قدیمی، نوشته بود. البته تو پاورقیش هم نوشته بود این آزمایش رو انجام ندید چون باعث یه انفجار بزرگی میشه.

فرید: تو..یعنی تو ...توی ابله مارو تو این هچل انداختی و حالا میگی کتاب طنز بود؟! یعنی خاک عالم بر سرت

من: بابا من چه میدونستم اون محلول خراب شده کار میکنه. بعدش تو که خرخون هستی چرا نفهمیدی باید منفجر بشه.

فرید: چون فکر کردم یک جو عقل تو کلت هست و میدونی چه کار داری میکنی.

امیر: حالا ول کن و سعی کن محلول رو یادت بیاری.

من: بچه ها من یادمه که محلول خیلی خیلی سرد بود یعنی باید یه گازی که به مایع تبدیل شده باشه یا یه همچین چیزی....

علیرضا: فهمیدم! تنها چیزی که با این مشخصات تو آزمایشگاه بود، اکسیژن مایع بود.

امیر: منم یادمه یه شیشه در اوردیم که روش نوشته بود....اس اس یا...... سی سی ......آهان فهمیدم سی اس.

حمید: یعنی سزیم.

فرید: غیر  ممکنه! اگه این جوری بود سزیم باید با اکسیژن واکنش نشون میداد و آتیش میگرفت ولی این جوری نبود.

امیر: حالا واکنش نداده دیگه.

فرید: مگه دست خودشه واکنش نده؟

من: ولی من یادمه دو تا ماده بیشتر نبود.

حمید: آره دوتا بیش تر نبود.

فرید: خوب پس دوتا ماده نبوده و یه ماده ی دیگه ای یه جوری بهش اضافه شده. حالا چه جوری؟ من نمیدونم.

امیر: وای بچه ها بس کنید دیگه. مخم داره میترکه. یه استراحتی بدید.

من:موافقم. چه طوره بریم بیرون؟

همه با نظر من موافقت کردند و بعد از اتمام صبحانه بیرون رفتیم. دور و اطراف را گشتیم تا پرسان پرسان خودمان را رسانیدم به میدان آزادی یا در واقع میدان شه یاد آن دوره. روی دیوار سفید میدان با اسپری نوشته بودند: ((مرگ بر شاه))

من: بچه­ها برا چی نوشتن میدون شه یاد؟

فرید: چون قبل انقلاب اسمش این بوده.

امیر: برای چی؟

فرید: خیلی مکان ها هستش که بعد انقلاب اسمشون عوض شده، مثل ورزشگاه آزادی که برای بازی های آسیایی تهران ساخته شد و اولین اسمش مثل این میدون، شه یاد بود یا مسجد امام تو اصفهان که قبل انقلاب بهش مسجد شاه میگفتن یا این خیابان انقلاب بهش خیابان شاهرضا میگفتن و...

امیر: پس باید حسابی حواسمون باشه که سوتی ندیم.

کمی در خیابان راه رفتیم. قمار خانه ها و مغازه­ ها و دکان هایی که در زمان ما نبودند نظرمان را جلب کردند. کمی رفتیم تا آن که به مدرسه رسیدیم و دیدیم اطراف آن پلیس وجود دارد. یک فرش قرمز بلند که روی زمین انداخته بودند و دختر ها و پسر ها اطراف فرش به صف ایستاده بودند. پارچه­ای هم روی سر در مدرسه زده بودند که رویش با خط نستعلیق نوشته شده بود: ((مقدم شاهنشاه آریا مهر و شهبانو فرح را گرامی میداریم.)) فرید خواست بمانیم ولی بقیه مخالفت کردند. بعد از مدتی گشتن دیگر خسته شدیم و به خانه برگشتیم. تلویزیون را روشن کردیم. تلویزیون داشت فیلم دایره­ی مینا را پخش میکرد.


---

آیدین حقیقی