به نام خدا

آرین حسنی

داستان کلاسی 202 "پایگاه علامه حلی 3"

 

 

آقای رضایی چند روز در خانه استراحت کرد تا حالش جا بیاید. او بسیار آدم خوش شانسی بود که فقط پایش در رفته بود در حالی که جناب وزیر جنگ در این شرایط که آیین پرستان تحدید جدی برای ایران به حساب می آمدند، به دلیل آواری که روی سرش ریخته بود، در کما بود. آقای رضایی از وقتی که زیر آوار مانده بود، کمی از آیین ترسیده بود. او کمی ترس برش داشت و میخواست آیین و گروهک تروریستی او را بهتر بشناسد. در نتیجه تصمیم گرفت شخصی را برای تحقیق به مدرسه ی علامه حلی 3 بفرستد تا کمی از آیین پرستان اطلاعات بدست بیاورد.

این شخص کسی نبود جز نادر هاشمی. نادر که پسری تپل و کلاس هشتمی بود، با مو های مجعد و قدی نسبتاً متوسط بیشتر میخورد که کلاس نهمی باشد. او وانمود میکرد که از علامه حلی دوقوزآباد که خیلی هم مدرسه ی مطرحی است، انتقالی گرفته است.

او بعد از چند روز با فضای مدرسه کمی آشنا شد. هر روز زنگ تفریح ها به دنبال بهانه ای بود تا بتواند با آیین صحبت کند اما هر دفعه وقتی که ایین را میدید، او داشت با دوره ی هفتی ها پچ پچ میکرد و کمی تابلو میشد اگر نادر به طرف او میرفت.

نادر نمیتوانست جلوی بچه ها زیاد تو مدرسه فضولی کند در نتیجه وانمود میکرد که درسش ضعیف است تتا بتواند بعد از مدرسه کلاس جبرانی داشته باشد و کمی در مدرسه بپلکد.

امروز هم برای کلاس ریاضی مانده بود.

آقای علوی  که معلم این درس است، آدم باهوشی بود و از همان دقایق اول کلاس فهمیده بود که نادر حواسش به درس نیست و دارد زیر چشمی آیین را نگاه میکند.

ناگهان آقای علوی دیگر عصبانی شد و آمد کمی حواس نادر را جمع کند.

+ هاشمی الان سوال چندیم؟

- کدام سوال؟

+ میشه بگی الان داریم کدام پلی کپی را حل میکنیم؟
- مگه الان کتاب انار را حل نمیکنیم؟

در حالی که بچه ها از خنده ریسه می رفتند، آقای پرنیان نادر را بیرون انداختند.

نادر ناراحت شد چون دیگر نمی توانست آیین را بپاید اما در عوض فرصت داشت تا کمی در مدرسه سر و گوش آب بدهد.

به ذهنش رسید که به جایی از دذسه برود که بیشتر از همه عجیب بود. حتی رفتن به آنجا هم ممنوع بود.

اینجا جایی نبود جز فضای خالی و تاریک پشت کتابخانه. او به سمت کتابخانه رفت. اما درش قفل بود. پیش آقای صدر ناظم مدرسه رفت تا کلید آنجا را به بهانه ای بگیرد. اما ایشان در دفتر نبودند. عجیب بود امکان نداشت بچه ها در مدرسه باشند آقای صدر در مدرسه نباشد.

یعنی کجا بود؟ نادر نمیدانست چه کند. سر در گم به طرف کتابخانه رفت و کمی آنجا را گشت. ناگهان از تعجب خشکش زد. از زیر در کتابخانه قطرات خون به بیرون میریخت.

نادر پس از دقایقی دوباره خودش را پیدا کرد. اما ناگهان زنگ تفریح بین کلاس های عصر خورد و بچه ها مثل مور و ملخ بیرون ریختند.

او مجبور شد از آنجا دور شود چون اگر کسی او را در آن حوالی میدید ممکن بود به او شک کند. اما فکرش همچنان درگیر بود.

اگر قتلی داشت آنجا اتفاق می افتاد، چرا کسی ناله نمیکرد؟ چرا آقای صدر در دفترش نبود؟ چرا در کتابخانه قفل بود؟ و هزاران سوال دیگر که باید برای جواب دادن به آن ها تا تمام شدن زنگ تفریح لعنتی صبر میکرد.