آرمان میرزائی: لطفا نظر بدید خوش حال می شم.

---

نا گهان به خودم آمدم ، من چکار کرده بودم ، در آن لحظه خدا خدا می کردم که بچه ها به زمان خودشان بازگشته باشند این بهترین حالت بود واقعا ترسیده بودم ، اگر هنوز همینجا باشند چه ؟ اگر فرهادی  جریان را به پلیس اطلاع داده باشد چه ؟ اگر همین اطراف افسر های پلیس دنبال من باشد چه ؟ بخاطر ثروت خودم را در چاه انداختم ، اگر بقیه امر روی خوش آزادی را از درون حلفدونی تماشا کنم ؟ نه پیدایشان خواهم کرد و به پولم هم می رسم .

همینطور با خود حرف می زد که ناصر با عصبانیت گفت:

-چته کارو علاف کردی از صبح ، الانم که خشکت زده

به خودم آمدم، گفتم بریم خونه ی رولله ، بروبچو صدا کن بیان ، کلی کار داریم و تا صبح باید تموم شده باشن ، بحس کلی پول در میونه .

به آن ها وعده پول دادم اما نمی دانستند که برای من مهم تر از آن فرمول این است که پای بچه ها به پلیس و دردسر نرسد ، باید سریع شرشان را می کندم .

از خونه زدیم بیرون ، یه حسی بهم می گفت هیچی سرجاش نیست اما در عین عال همه چیز درست به نظر می رسید ،سوار ژیان پسر خاله ام شدیم،کمی گزشت تا این که اتفاقی از جلوی رویال هیلتون رد شدیم و من با دیدن اولین نشانه متوجه ایراد شدم ، پلیس دور تا دور دو برج را گرفته بود ، سای کردم فکرمو منحرف کنم تا بیشتر از این نترسم ، به ذهنم رسید کجا بهتر از خانه ی فرهادی برای قایم شدن و پشتبندش حتی اگر آنها آن جا نباشند خانواده ی فرهادی که آنجاست البته با احتمال اندک اینکه خانواده نداشته باشد اما در غیر این صورت مسلما او بخاطر خانواده اش بچه ها را تسلیم می کند و به کلی از حافظه اش پاک می کند مه چنین اتفاقی روی داده . اینقدر فکرم مشغول بود که با داد "رسیدیم" ناصر از عالم هپروت بیروت آمدم . از ماشین بیرون آمدیم ، بعد خاموش کردن ماشین و قطع شدن صدای غژغژ ژیان کوچه به نظرم ساکت می اومد ، در خونه ی رولله رو زدیم اما گسی در را باز نکرد .

دو باره سوار ماشین شدیم این دفعه به سمت خونه ی فرهادی ، ناصرم گه شاکی شده بود و مدام غر می زد.

-         چی شده اینقدر ... ... ؟ من دیگه نمیام این آخرین باریه که می رونم

-         اگه تا الان زر نمی زدی الان ثروتمند بودیم

یه دفعه اخماش رفت تو هم ، داد زد :

من زر نمی زدم یا تو عر نمی زدی بچه ها بچه ها پول پول

تا اومدم ی چیز بگم زد بغل و پیاده شد ، از اتفاق رولله و بروبچ هم رسیدن ، تا الان وضعیتم یادم رفته بود و از ناصر عصبی بودم که :

روح الله داش می گفت فراهاریو سه ساعت قبل نزدیکای رویال هیلتون دیدن ناصر هم رفت طرفش ،یه چیزی اونقدر مهم بود که به رولله گوش نمی کردم، تو اطرافم  یعنی تا صد متری همه چی عادی بود ناصر هم که کمتر از ده متر باهام فاصله داشت ، تنها چیزی که باعث شد مطمئن شم یه چیزی یا دقیقا همه چیز متقاوته نشانه دوم که یه فلکس غورباغه ای  سیاه بود که داشت با تمام سرعت از سر کوچه به طرف من می آمد ، روی در سفید آن با خط تحریری نوشته شده بود : شهربانی کل کشور...

چیزی که از اون بد تر بود شورلت فراهادی و صندلی عقبش بچه ها بود که سر کوچه بغل به ما به چشم می خورد بود .

---

آرمان میرزائی