داستان کلاسی جزیره معکوس
نوشته شده توسط دانش آموزان معین حسینی صدر - سینا ایمانی - هومن قطعی
نویسنده 1: معین حسینی صدر
1
در اتاق خوابیده بودم. خواب خیلی سنگینی داشتم که بیدار شدم و خودم را در زیر سایه ی درختان دیدم. نسیمی نرم و ملایم می وزید، صدای مرغابی ها و موج های دریا آرامشی وصف ناپذیر را به انسان میرساند.گرمای ماسه هایی که روی آن ها دراز کشیده بودم و خنکی نسیم صبح احساس طراوت را برای هر آدمی به ارمغان می آورد.در همین حس بودم که فکری وحشتناک از ذهنم گذشت و زیبایی های آن بهشت را تبدیل به کابوسی مرگبار کرد، من کجا بودم؟ چرا صدای هیچ انسانی نمی آمد؟ اصلا من چقدر بزرگ شده بودم! آیا مرا دزدیده بودند؟ گم شده بودم؟ به هرکدام از سوالات که فکر میکردم سردرد شدیدی به سراغ من می آمد که باعث میشد از فکر کردن دست بردارم. وقت نا امیدی نبود چون آنجا – هرجا که بود – جایی نبود که بدون تلاش بتوان زنده ماند. سریع بلند شدم و سردرد بدی به من دست داد که باعث شد دستم را به سرم بکشم، دستم خونی شده بود!
به تخته سنگی که روی آن دراز کشیده بودم نگاه کردم، آن هم از خون سر من سرخ شده بود. به سمت ساحل رفتم با امید اینکه شاید همراهانی باشند که مرا بشناسند یا حداقل انسانی ببینم و از تنهایی بیرون آیم. در امتداد ساحل شروع به دویدن کردم، هیچ کس را نمی دیدم که بعد از مدتی در نزدیکی ساحل از دور نقطه سیاهی را دیدم، به سرعت قدم هایم اضافه کردم و بعد فهمیدم که نقطه سیاه یک کشتی است که شکسته بود، باخودم فکر کردم که اگر حتی یک نفر از آن کشتی زنده مانده باشد میتواند دوست خوبی برای من باشد. من شناگر ماهری بودم پس خودم را به آب زدم و به قسمت شکسته شده کشتی که بالا رفتن از آن آسان بود رفتم. دو طرف کشتی کاملا کج شده بودند و اگر دو تخته سنگ بسیار بزرگ کناره های آن را نگرفته بودند تا الان به قعر دریا رفته بود. بسیار گرسنه بودم، حدس میزدم که مدت زیادی در آن جزیره بوده ام، کشتی به طرز عجیبی برایم آشنا بود اما هربار که سعی میکردم آن را به یاد بیاورم دچار سردرد میشدم. به طور غریضی آشپزخانه را پیدا کردم و حدود 10 کیسه بیسکوییت پیدا کردم که 9 کیسه آن خیس شده بود. کیسه دهم را به قسمت سالم عرشه بردم و به آشپزخانه برگشتم، گلوله فلزی بزرگی دیواره آشپزخانه را از بین برده و اکثر مواد غذایی نابود شده بودند. بالا خره توانستم دو کیسه گندم هم پیدا کنم و آن ها را هم به عرشه بردم.
2
میخواستم بروم که صدای سگی را از کشتی شنیدم و اورا پیدا کردم که در بخش نجاری کشتی بود، کمی از بیسکوییت هایم را به او دادم و او دنبالم آمد، در عرشه متوجه شدم که قسمتی از عرشه که بسیار ناهموار بود به همان تخته سنگ بلند که کشتی را نگاه داشته بود وصل بود. کیسه هارا برداشتم و به سختی بر روی تخته سنگ پریدم. سگ هم دنبالم آمد،باید به سرعت مکانی برای گذراندن شب پیدا میکردم که متوجه کوهی در قسمت جلویی جزیره شدم که تا به حال آن را ندیده بودم، وقتی نزدیک تر شدم فهمیدم درون کوه غاری وجود دارد، وزن کیسه گندم بسیار زیاد بود اما هر چه قدر که نزدیک تر به کوه میشدم بردن آن آسان تر میشد بالا خره به غار رسیدم که تقریبا شب شده بود و من هم خسته بودم ، پس خوابیدم.
کشتی پر از هیاهو بود و هرکس فریاد هایی میزد دزدان دریایی دنبالمان بودند کشتی با تمام قوا به جلو پیش میرفت تا فرار کند اما دزدان دریایی سریع تر بودند کاپیتان کشتی دنبال ایده ای برای سالم نگه داشتن محموله مخصوصی بود، دزدان دریایی نزدیک تر شده بودند و فرار از دست آنها آن هم با وجود جزیره ای که جلوی کشتی را گرفته بود سخت بود. فکری مسخره اما امید بخش به ذهنم رسید، میتوانستم به جزیره فرار کنم، سریع از کشتی به آب پریدم و خودم را به خشکی رساندم، صدای توپ های هردو کشتی مرا تا حدی مخفی میکرد، اما باقی افراد کشتی مرا دیدند و سعی کردند که به جزیره فرار کنند. پنج نفر قایقی را به آب انداختند و به سمت جزیره پارو زدند که دزدان دریایی هم آنها و هم من را دیدند که باعث شد با تمام سرعت به سمت جنگل بدوم، ناگهان صدای انفجار بزرگی آمد و پوست پشت بدنم از مچ پا تا گردن سوخت و به هوا پرتاب شدم، همینطور داشتم فریاد میزدم که .....
با صدای پارس سگی که پیدا کرده بودم بیدار شدم و از کابوس دیروزم نجات پیدا کردم. نور از دهانه غار به داخل میتابید و غار را از تاریکی مطلق نجات میداد. یک معمای بزرگ ذهنم را درگیر کرده بود، و آن هم هویتم بود. هرچه بیشتر به آن فکر میکردم سر دردم شدیدتر میشد. سعی کردم با سردردم بجنگم اما موفق نشدم. تصمیم گرفتم به جای فکر کردن به گذشته، به فکر آینده و بقای خود باشم. نمی توانستم فقط با یک بسته بسکوییت زنده بمانم، پس فکر کردم که شکار فکر خوبی است، به هر حال من یک سگ داشتم که میتوانست در شکار کمکم کند. از غار خارج شدم. تشنه بودم، آب دریا شور بود پس نوآوری کردم و تکهای از گونی پارچه ای گندم را کندم و داخل آب فرو کردم و بیرون آوردم. گونی مانند یک صافی عمل میکرد و نمک را از خودش عبور نمیداد. با اینکه آب هنوز خیلی شور بود اما بالاخره از هیچ چیز بهتر بود. تکه چوبی برداشتم و هنگامی که راه میرفتم چوب را روی زمین میکشیدم تا جایش بماند، زیرا زمانی که وارد جنگل میشدم درخت های بلند جلوی دید را گرفته بودند و کوه دیده نمی شد. تکه چوب دیگری را برداشتم و آن را روی تخته سنگ بزرگی که تیز بود کشیدم تا تیز و برنده شود. فکر میکردم که سگ در شکار کمکم کند تا طعمه را بیابم اما آن سگ تنبل هیچ کمکی به من نکرد. زمان زیادی را در جنگل بودم، چند بیسکوییت با خودم برده بودم آن ها را خوردم تا کمی گرسنگیام کمتر شود. هوا داشت تاریک میشد با اینکه هی طعمه ای پیدا نکرده بودم، تصمیم گرفتم که برگردم تا طعمه حیوانات وحشی نشوم فورا به غار برگشتم و با صحنه دردناکی مواجه شدم. چند پرنده موذی وارد غار شده و بیسکوییت هارا خورده بودند خوشبختانه سگ بالاخره یک کاری کرد و یکی از پرندهها را شکار کرد. با چوب تیز، پوست پرنده را کندم و روی تخته سنگی کنار دهانه غار گذاشتم تا از آن عبرت بگیرند.
شمع یا چراغی نداشتم و مجبور بودم همین که هوا تاریک شد بخوابم.
نویسنده دوم: سینا ایمانی
با صدای غرّش خفیفی بیدار شدم. انگار که کلّ زمین روی یک ویبرۀ خفیف رفته باشد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا اتفاقات دیروز را به یاد بیاورم: جزیره، سگ، کشتی، کابوس، غار، ... . اطرافم را نگاه کردم. غار همان شکلی بود که دیروز هم بود؛ ولی احساسی به من می گفت که دیواره های آن گرم تر از دیروز است. خبری از سگ دیروزی نبود. انگار تمام خاطرات دیروزم در هاله ای از توهم قرار داشت.
با سختی و هر طور که بود، بالأخره خودم را به دهانه ی غار رساندم- که هم سطح زمین بود. دهانه ی غار رو به ساحل بود. رویم را به طرف مرکز جزیره گرداندم و علت لرزش ها و گرمای غار را فهمیدم :یک آتشفشان فعّال در مرکز جزیره فوران کرده بود.
چون ظاهرا باید مدّت زیادی را در این جزیره سر میکردم، فکر کردم که بهتر است اطراف آن را شناسایی کنم. راه افتادم.
این جزیره، حدود 5 کیلومتر عرض و 15 کیلومتر طول داشت. در ضلع شرقی آن ساحل شنی بود و تمام ضلع جنوبی، شمالی و غربی آن را جنگلی انبوه از درختان گوناگون فرا گرفته بود. تنها یک جای جزیره بود که هنوز نگشته بودم و آن هم مرکز جزیره بود. با خود گفتم که چون در مرکز جزیره کوه آتشفشان فعّال هست، پس به دلیل گدازه ها و گازهای سمی حتما زندگی چندانی هم آن جا نیست و ارزش گشتن را ندارد. در همین فکرها بودم و می خواستم به غار برگردم که ناگهان چشمم به آتشی افتاد که حوالی مرکز جزیره –حدود 20 متر جلوتر از من- روشن بود. جلو رفتم تا به آن نگاهی بیندازم. معلوم بود که آن آتش را یک انسان برپا کرده؛ چون اطراف آن به صورت منظّم هیزم ریخته بودند و خود آتش هم در یک گودال بود.
با خود فکر کردم که اگر کسی آتش در این جا روشن کرده، پس یعنی در این جا ساکن است و با توجه به این که هیچ جای جزیره – به جز مرکز آن- قابل سکونت دائمی نیست، پس باید جایی در همین اطراف نشانی از یک خانه یا چیزی شبیه به آن باشد. به این امید که آن را پیدا کنم اطراف را جست و جو کردم.
چیزی شبیه به کلبه دیدم که در فاصله ی 200 متری من بود. هر چه به آن نزدیک تر میشدم، احساسی به من می گفت که آن یک کلبه ی معمولی نیست و اگر کسی ساکن آن باشد، او هم یک آدم معمولی نخواهد بود!
به در کلبه رسیدم. نمیدانم چرا، ولی در زدم. سه بار به صورت متوالی به در زدم. به خودم آمدم و گفتم مگر من دیوانه ام که در زدم؟ وقتی کسی در این کلبه زندگی نمی کند برای کی دارم در میزنم؟
در این فکر ها بودم که ناگهان در کمال تعجب کسی در کلبه را باز کرد! در چهارچوب در، کسی قرار داشت که از روی ظاهرش پیدا بود مدّت هاست که ساکن جزیره است...
نویسندۀ سوم: هومن قطعی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.