نظر دادن فراموش نشود.

---

بعد از مدتی دوباره نشستیم و بحث کردیم.

من گفتم:بهتره هر چه زودتر این فرمول را پیدا کنیم دیگه اعصابم داره از اینجا خرد میشه،تلویزیونش فقط دو تا کانال داره،آدما مارو جوری نگاه میکنن انگار از ماه اومدیم...راستشو بخواید دلم برای پدر و مادرم هم تنگ شده.

همگی  دوباره شروع کردند به فکر کردن اما به نتیجه ای نرسیدیم تا این که فرید گفت : ما که یادمون نمیاد و نمی دونیم چند تا محلول را با هم قاطی کردیم بهتره به فرهادی بگییم ما نام دوتا از ماده  هارا می دونیم اما نام آخرین محلول را مرتضی می دوند تا با این کار مدتی راحت باشیم .

ملازاده گفت : از کجا معلوم شاید واقعا مرتضی آخرین محلول را ریخته باشد و نام ماده را هم بداند و با پیدا شدن آن محلول هم ساخته شود . دوباره همگی خوشحال و امیدوار شدیم و این حرف را به آن مرد گفتیم

فردای آن روز دیدیم که مرد با مرتضی آمد و مرتضی طوری ما را نگاه میکرد انگار که اولین بارش است مارا میبیند  شوکه شده بود،کمی به او آب دادیم تا آخر زبان باز کرد و گفت که چیزی یادش نمیآید و فقط میداند که در یک ماشین به هوش آمده،

فرید گفت: نکنه خود مدیر ماده سوم را ریخته!

حمید گفت : راست می گی قیافه اش اصلا شبیه مدیر ها نبود. من گفتم : پس باید سری به مدرسه بزنیم .

فرید گفت:فقط به چه بهانه ای ؟

علی رضا گفت : به بهانه ی دیدن آزمایشگاه .

ما هم به مدرسه رفتیم  اما معاون همین که سر نبش خیابان مدرسه رسیدیم  همان ماشین  یعنی شورلت آبی با سرعت آمد و کنار خیابان کنار ما پارک کرد و آقای فرهادی با یک مرد از آن بیرون آمد

آقای فرهادی که انگار از اینکه مارو گرفته خوشحال شده بود گفت بچه ها شما بهتره فقط کاری رو که ما به شما گفتیم انجام بدین،هر وقت تونستین برین آینده اونوقت فکر درس و مشق باشید....

دیدم که ملا زاده آروم به من زد و گفت:سه رو که گفتم در میریم.

به بقیه نگاه کردم و دیدم که همه آماده ر اند،

آقای فرهادی گفت: زود سوار بشین باید بریم.

-یک...

-با دیوار حرف نمیزنم سوار شین وگرنه مجبور میشم طور دیگه ای رفتار کنم

-دو...

-خودتون میخوایین که این...

-سه!

همه سریع شروع به دویدن کردیم و هیچکی حتی به عقب هم نگاه نکرد صدای فریاد آقای فرهادی آمد که داد میزد از این کارتون پشیمون میشین احمقا!تا در نرفتن همشونو بگیر فهمیدم که آن مرد دارد به سمتمان میآید،رسیدیم به چهار راه نزدیک مدرسه وسمت راست را گرفتیم رفتیم تا به یک کوچه رسیدیم و توی آن رفتیم.

کوچه خیلی دراز بود و ما هم از نفس افتاده بودیم همین طور دویدیمو دویدیم تا به بنبست رسیدیم!

مرتضی داد زد:اه! و پایش را محکم به دیوار کوبید مرد هم به ما رسید و بین ما و کوچه ایستاد تا اینکه شورلت آبی به ما رسید و  آقای فرهادی به همراه معاون از آن پیاده شد و ما را هل داد توی ماشین...

  ما حالا اطمینان داشتیم که این مرد مدیر مدرسه نبوده او ما را به یک آزمایشگاه برد آزمایشگاه بسیار بزرگ بود و دیوار های بلندی داشت و تمام تجهیزات را داشت که ما تعجب کردیم که در سال هزار و سیصد و پنجاه و شش آزمایشگاهی به این بزرگی وجود داشته باشد . و وارد آزمایشگاه شدیم اما فرمول آن محلول یادمان نیامد و معاون فهمید یا ما چیزی واقعا نمی دانیم یا خودمان را به نفهمی زدیم.

 پس از بیرون آمدن از آزمایشگاه بزرگ آن مرد با لباسی یکدست سیاه گفت : شما باید بیشتر سعی کنید وقت کم است و من هم شاید پول داشته باشم اما این رقم بینهایت نیست و این مواد آزمایشگاهی هم خیلی قیمتی اند .

در آن جا آن مرد مشکوک به ما گفت : من دوست شما هستم و می خواهم هم شما دوباره برگردید و هم خودم به فرمول آن محلول برسم حتی اگر یادتان هم نباشد من کمکتان می کنم و برای من آن فرمول مهم نیست برای من بازگشت شما مهم است .

این حرف او نظر ما را عوض کرد و حالا ما او را کاملا باور کردیم و به او اطمینان کردیم . او در ادامه گفت : من هم خودم از گذشته آمده ام و اسمم فرهادی است سال هاست که در سال هزار و سیصد و پنجاه و شش دارم زندگی می کنم اما نمی خواهم شما هم مثل من در این سال بمانید .

ما که تعجب کرده بودیم از او خواستیم تا ماجرایش را برای ما تعریف کند اما اوبا لحنی عصبانی گفت :شما نمیخواهد در مورد این چیز ها فضولی کنید،شما فقط محلول را درست کنید و من هم از هر لحاظ به شما کمک میکنم،کمی دمغ شدیم اما با انرژی بیش تری تلاش کردیم تا محلول را بسازیم شب ها و روز ها در آن آزمایشگاه بزرگ تلاش می کردیم تا این که بالاخره فرید حدسی درباره ماده سوم محلول زد که به نظر منطقی می آمد.ما هم تقریبا این ماجرا را قبول کردیم و با خوشحالی به آقای فرهادی گفتیم اما او بسیار ناراحت شد اما سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد او گفت : تاریخ مصرف مواد درون آزمایشگاه گذشته و شما لیست موادی را که می خواهید بنویسید تا من آن ها را تهیه کنم . ما هم آن لیست را نوشتیم  و به آقای فرهادی دادیم و اوهم بعد چند روز مواد را تهیه کرد.

--

محمد صالح کوشکی- با ویرایش آرمان ملک