برای مطالعه قسمت اول و دوم

داستان گروهی دانش آموزان کلاس نهم

به ادامه مطلب مراجعه نمایید :

سه گانه ای از دانش آموزان نهم :

فهرست:

فصل1.. 2        راوی: خالقی.. 2

فصل2.. 4        راوی: رحمان مشهدی.. 4

فصل3.. 7        راوی:کیارش خالقی.. 7

فصل4.. 9         راوی: پارسا رحمان مشهدی.. 9

فصل5.. 9          راوی:خالقی.. 9

فصل5.. 11          راوی: پارسا رحمان مشهدی.. 11

بخش دوم.. 12

فصل 6.. 12         راوی: آرمان داوودی.. 12

فصل7.. 17           راوی: کیارش خالقی.. 17

فصل 8.. 19          راوی:آرمان داوودی.. 19

فصل9. 21                راوی:کیارش خالقی.. 21

فصل10               راوی:کیارش خالقی.. 23

فصل11. 24               راوی: رحمان مشهدی.. 24

فصل12. 24     راوی: پارسا رحمان مشهدی.. 24

 

فصل1

راوی:خالقی                                                                                                                                       

 امروز که به خود می نگرم و خاطراتم را به یاد می آورم حسرت می خورم تمام زندگی ام را از دست داده بودم . در سن 25 سالگی بودنم به من امید می دهد که حداقل هنوز جوان هستم و هنوز برای اشتباهاتی که کرده ام وقت جبران دارم . دیروز در گوشه ای از خیابان مردی را دیدم که کنار سطل آشغالی برای خودش دنبال غذا می گشت . لباس هایش پاره پوره و کثیف بود . مو های بوری داشت اما آنقدر کثیفی روی سرش بود که گویی موهایش سیاه بوده اند . چشمانی سبز و خسته ای داشت . یک سیگار در دستش بود وقتی که در سطل آشغال دنبال غذا می گشت سیگارش افتاد و دستش را دراز کرد که سیگار را بردارد اما خودش در درون سطل افتاد از آن جا فهمیدم که او خیلی نا توان است . دلم به حالش سوخت . دستم را به طرفش دراز کردم تا او را از آن سطل بزرگ بیرون بکشم اما او بلافاصله ترسید و دستم را گاز گرفت . با خودم گفتم این دیگر چه آدم وحشی است . سرش را بالاتر آورد و به من زل زد مشخص بود که انگار چیزی در ذهنش بود . از او پرسیدم که مرا می شناسد . اما او جوابی نداد . یاد خاطراتم افتادم ، یاد دوستانم ، دوستان دبیرستان و راهنمایی ام را به یاد آوردم نمی دانم چرا ولی خاطرات را در ذهنم مرور کردم . پدرم ورشکست شده بود و مادرم هم بسیار بیمار بود . او بیماری نادری گرفته بود که درمانی نداشت . همه ی این اتفاقات تلخ در یک لحظه زندگی مرا نابود کردند . نمرات درسی ام کم شد و انگیزه ام از بین رفته بود . نگران مادرم بودم از این که یک روز خودم بمیرم نسبت به خیلی از چیز ها بی تفاوت شده بودم . صحنه های دردهایی که مادرم متحمل شده بود در ذهنم تداعی می شد . من تحصیلاتم را تمام نکرده بودم و می خواستم وکیل شوم . به زور یک نفر پیدا شد که مرا وکیل کد تا پولی در بیاورم . پدرم خیی کمک کرد که حداقل یک شغل آبرومند کسب کنم . من وکالت را دوست نداشتم چون مجبور بودم از آدم های پولدار حمایت کنم . آدم های بیچاره انقدر پول نداشتند که وکیل بگیرند. وقتی آن مرد بیچاره را دیدم به خودم گفتم که او اولین موکل بیچاره ی من است یک جعبه کوچک بیسکویت از کیفم بیرون آوردم . آن مرد آرام تر شد و بیسکویت را فوراً از دستم گرفت و شروع به خوردن کرد . بعد از سطل آشغال بیرون آمد انگار که دوباره انرژی گرفته بود چون حرکاتش سریع تر شده بود . او را در حالی که لنگ لنگ راه میرفت به طرف خانه ام بردمچیزی بود که میخواستم بفهمم و این مرا وادار میکرد که او را به طرف خانه ببرم . خانه ام خیلی کوچک بود . آن خانه تنها دارایی من بود که بعد از پدرم به من به ارث رسیده بود همیشه میخواستم خانه ام را با پول در آوردن بزرگ تر کنم اما پولی در کار نبود فقط به اندازه ی زنده ماندن پول داشتم ! هیچ کس را به عنوان وکیل نتوانسته بودم از حکم قاضی نجات بدهم اکثر آن هایی که موکل من بودند یا اعدام شده بودند و یا بی پول . وقتی در یک کار علاقه ای نداشته باشی نمی توانی انجامش دهی و مرد بیچاره را روی صندلی نشاندم یک لیوان آب برایش ریختم تا حالش جا بیاید. "تو کیستی" در حالتی که از آب می نوشید این جمله را از من پرسید . خنده ای کردم و گفتم اول تو بگو . دوباره احساس ترس کرد و آب دهنش را قورت داد . بعد از یک مکث طولانی تا خواست چیزی بگوید سرفه اش گرفت . به پشت او زدم تا سرفه اش بند بیاید بعد از این که سرفه اش بند آمد دوباره به من خیره شد ناگهان در چهره ی او دوست قدیمی ام را دیدم ، رحمان!

آیا او خودش بود . به او گفتم آیا تو رحمانی. دستانش لرزید و با خنده گفت کیارش ، او دوست قدیمی من در دوران راهنمایی بود. از سوم راهنمایی دیگر او را ندیده بودم آن دوران ها بهترین دوران هایی من بودند هنوز خاطرات کودکی و نوجوانی را که به یاد می آورم دلم می خواهد برگردم به همان دوران . اشک در چشمانم حلقه شده بود و رحمان هم گریه اش گرفت سکوت همه جا را گرفته بود من به هیچ چیز در زندگی نرسیده بودم نه پول و نه شغل مورد علاقه ام و نه خانواده ای و این قدر کم غذا شده بودم که وقتی عکس های دوران چاقی ام را می دیدم خندهام گرفت . در غذا صرفه جویی می کردم مبادا پول هایم تمام شوند . رو صورتم افتضاح بود موهایم ریخته بودند . یاد موهای بلندم در مدرسه که می افتم اعصابم خرد می شود می شود حال با این وضعیت فاکت بار دوستم را که از خودم نیز بدبخت تر است می بینم . انگار رحمان و من از یکدیگر خجالت می کشیدیم . از این که چقدر برای هم کری می خواندیم که کدام زودتر به هدف هیش می رسد آب می شدیم و می رفتیم داخل زمین اما هنوز هم جای امید باقیست من به این مسئله اعتماد دارم می خواهم مثل دوران کودکی به رحمان بگویم برویم بانک بسازیم و او نیز به من بگوید پس چرا معطلی ....

فصل2

راوی: رحمان مشهدی

نمیدانم از کجا باید شروع کنم، زندگی ام به فنا رفته بود، ¬البته نمیدانم که اصلا می¬شود اسمش را زندگی گذاشت یا نه؟ خانه ام، زندگی ام و از همه بدتر امیدم را از دست داده بودم.

  داشتم توی خیابان قدم میزدم ، یک گودال آب دیدم ، یاد دوران تحصیلم افتادم، دورانی که به عنوان معاون شهردار مدرسه باید همه این گودال ها را تخلیه می¬کردیم،لبخند زدم و آب گودال خیره شدم. ولی وقتی چهرۀ کثیف و لباس¬های پاره¬ام را دیدم، تمام رویاهایم نقش بر آب شد . با خشم به تصویرم بر آب لگد زدم و رفتم . چشم¬هایم را بسته بودم، در حقیقت رویم نمیشد به کسانی که روزگاری فکر میکردم در مقابل هر یک مسئولیتی دارم نگاه کنم. "ولی این اتفاقات از کجا شروع شد؟" ، این سوالی بود که در طول روز شاید صد ها بار از از خودم می پرسیدم.

  آری ، آغاز همه چیز زمانی بود که رویای هنر تمام زندگی ام را فرا گرفت. هر حرکتی تپشی و نگاهی برایم مفهوم تازه ای داشت.ساعت ها به نور ماه خیره می شدم . و او بود که همه چیز را در سمفونی زندگی ام خلاصه میکرد.سمفونی که سال ها شب و روز درجست و جویش بودم ، و همین سمفونی بود که مرا به این روز کشاند. رویای موسیقی تمام زندگی ام ، تحصیلاتم ، شغلم و درسم را تحت الشعاع قرار داده بود. از آن روز به بعد هیچ چیز برایم اهمیت نداشت ، نمراتم  کم شدند و کم کم از جامعه ترد شدم و من را به سردی در دنیای گرم موسیقی تنها گذاشتند. ولی این کافی نبود بدون پول کسی به ارزش نمیداد.به هر دری زدم ولی سرمایه گذاری پیدا نکردم.موسیقی برای این جور افراد جز یک توالی منظم اصوات مفهوم دیگری نداشت .کم کم مجبور شدم برای پایان نامۀ دانشجویان موسیقی آهنگسازی کنم و به نامشان بفروشم. که صد البته از بخت خوش من هویتم فاش شد و مجبور شدم جریمه هنگفتی به دانشگها بپردازم.

حسابم خالی شد.

 و دنیا وحشی شد.

  صاحباخانه من را از خانه اش بیرون کرد. به زحمت توانستم با فروختن دار و ندارم نیمی از پولش را بدهم.

  اگر چه ؛ خانۀ جدیدم به مراتب بزرگ تر بود:

خانه ای به وسعت شهر!

سازم را  برداشتم و به خیابان رفتم ، صدای آکاردئون در میان کوچه پس کوچه های شهر و زیر چشمان ماهی که مرا به این روز انداخته بود پخش می شد.و این طنین حتی ارزش یک سکه پول سیاه هم نداشت.

 امروز صبح دیگر تحمل گرسنگی را نداشتم ، اختیارم را از دست داده بودم، ناخواسته به طرف  بقالی محل رفتم. قبل از هر حرفی تمام چیزی که در جیبم بود راجلویش گذاشتم. یک نخ سیگار به من داد وگفت:" حداقل میتوانی غم هایت رادود کنی."

خجالت کشیدم سرم را بالا بگیرم، سیگار را برداشتم بیرون رفتم.

و رفتم تا به این گودال رسیدم. و اکنون من مانده بودم و یک سیگار و انبوهی از خاطرات. نقشه ام این بود که همشان را دود کنم، ولی یک نخ سیگار برای این حجم از بدبختی کافی نبود.

 با بی حالی خودم را به سطل آشغال تکه دادم، جور نگه داشتن آن سیگار برایم عذاب آور بود. سیگار از دستم  داخل سطل افتاد. بی اختیار و  دیوانه وار خودم را  در سطل انداختم. تنها دارایی زندگی ام در میان آشغال ها بود، البته نه تنها آن تکه سیگار بلکه اکنون خودم هم در میان ان کثافت ها بودم. بوی گند آن همه کثافت حالم را به هم زد.

  و این نشانه خوبی بود:

  من هنوز با آشغال ها فرق داشتم.

   و غرورم ،  - ببخشید، جنونم- بعد از سال ها تجدید شد. دیگر نمی توانستم اجازه دهم این دستان ظالم غرورم را زیر مشت سنگینشان له کنند. و کدامین دست من را به این روز انداخته بود ؟

 یک لحظه دستان جنازه مانندش را دیدم.

لحظه بعد مردی که دستانش را گاز گرفته بودم، از فرط  درد تا کمر خم شده بود و کله اش دقیقاً جلوی چشمانم بود.

تا به حال چنین کله ای ندیده بودم، یک دایره کاملاً بی نقص و بی مو در وسط که دور تا دورش را موهای بلندی مثل شعله های آتش گرفته بودند. تمام مدتی که اینمرد از در داشت فریاد میزد فقط به سرش نگاه میکردم. این شکل تصویر ماهی که مرا به این روز کشاند را تداعی میکرد.

بالاخره بلند شد و از حرص کیکی که در دستش بود را محکم در دهانم چپاند.

 طعم کیک مثل بارانی که بر بیابان ببارد باعث شد بوته های خشکیدۀ مغزم دوباره خار بدهند و نوک تیزشان را در قلبم فرو کنند.

تازه فهمیدم: سازم را دیشب جلوی دادگستری جا گذاشته بودم.!

و این بار قبل از این که بخواهم تصمیم بگیرم، آن مرد دستم را با خودش کشید و برد. و بالاخره آن ماه ظالم آخرین خارَش  را هم در قلبم فرو کرد.

چیزی در این مرد بود که همه اش من را به خودش جلب می کرد . هر چه قدر فکر میکردم نمی فهمیدم چرا من باید جذب این چنین آدمی شوم. موهایش آنقدر به هم گره خورده بودند که مثل دختر بچه های 4 سال ای شده بود که تلاش میکردند موهای خودشان را مثل مادرشان ببافند.منتها با این تفاوت که وسط  کلۀ آن ها کچل نبود. از طرفی دستان جنازه شکلش و پوست سبزه وتیره اش همه من را به یاد چیزی می انداخت. فکر میکنم او هم چنین احساسی داشت چون تمام مدت داشت لابه لای موهایش دنبال چیزی میگشت.

 بعد از این که آخرین گرۀ موهایش را باز کرد ، او را شناختم. اگر چه او قبل از من متوجه شد، چون چند ثانیه بعد داشتم در بغلش له میشدم.

 زبانم بند آمده بود چه طور ممکن بود همان کسی که تنها دارایی زندگی ام را گرفت ، همان دوست دوران نوجوانی ام باشد؟!

 با این که برایم سخت بود هیکل به آن بزرگی را بغل کنم ، ولی این کار را کردم . حس عجیبی بود تا حالا با این همه تنفر کسی را از فرط خوشحالی بغل نکرده بودم. و در همین حین بود که او اشکریزان به من گفت:"پس چرا معطلی؟" پس چرا معطل بودم ؟؛ سازم در خیابان افتاده است و من هنوز این جا هستم!.- " معطل نکن ، از بوی گندت اشکم در آمد، زود تر برو حمام"  برای یک لحظه نفهمیدم که دقیقا معطل چه هستم؟ متوجه شدم باید بین سازم و دوستم یکی را انتخاب کنم، که این بار هم قبل از تصمیم گیری من را به طرف حمام هل داد.

 یک ساعت طول کشید تا حمام کنم، کثیفی های روی تنم مثل روغن مانع از برخورد آب با بدنم میشدند. بعد از حمام متوجه شدم او یکی از کت هایش را برایم پشت در گذاشته است. آن قدر برایم بزرگ بود که لاغری ام در آن بیشتر به چشم میخورد. آمدم آن را عوض کنم که یک دفعه چند تا کاغذ از جیبش بیرون افتاد.

 

 یک میلیون تومان پول !!!!!!!!! در دوران فقرم آن قدر به اسکناس های پول فکر کرده بودم که سریعاً بتوانم مقدار آن ها را جمع بزنم.بدون این که حرفی بزنم دوباره کت را پوشیدم و پول ها را برداشتم.

باز دست مرا کشید و با خود به سمت ماشین کشید.نمیدانم کجا می رفتیم، ولی از سر هر چهار راه که میگذشتیم دوستانم را می دیدم دستفروشان وکودکان کاری که همه با هم زیر چشمان این ماه ظالم می خوابیدیم.

فصل3

راوی:کیارش خالقی

دوباره به خودم خندیدم و گفتم پس چرا معطلی ،پس چرا معطلی ... حالا باید چه کار می کردم سر و وضع رحمان دوست قدیمی ام را دیدم لباس هایش پاره پوره بودند و دندان هایش افتاده بودند روی صورتش سیاهی نشسته بود و به من زل می زد ، به او گفتم که برود دوش بگیرد با گفتن این جمله من تعجب کرد انگار صر سال بود که نمی دانست آب برای شستن هم هست . بوی گند زباله میداد دماغم را گرفتم و گفتم "برو دوش بگیر" این بار منظورم را گرفت و به طرف حمام رفت وقتی که او در حمام بود به پنجره آپارتمان خانه مان خیره شدم یک ابر هم در آسمان نبود و پرنده هایی را می دیدم که روی کابل برق نشسته بودند . خورشید می تابید و هوا خیلی گرم بود . ساعتم را نگاه کردم نزدیک 12 شده بود و من ساعت 5/12 وقت دادگاه داشتم پس رحمان را چه کار می کردم . یک کت شلوار دیگر از کشوی کمدم درآوردم داد زدم که از حمام بیرون آمد کت شلوارها را بپوشد کت شلوار را جلوی در حمام گذاشتم در ورودی را باز کردم جلوی آیینه رفتم تا رو و وضعم را ببینم باز جای شکرش مانده بود که  موهایم به اندازه کافی بلند شده بودند هدفم این بود که دو طرف موهایم آن قدر بلند بشوند که قسمت وسط سرم که کچل بود را بپوشانند .لباسم هم مناسب بود فقط یک کراوات میخواستم تا کامل بشود بالاخره از زیر مبل کراواتم را پیدا کردم رفتم بیرون در را باز گذاشتم و روی پله های ورودی نشستم رحمان بیرون آمد چهره اش تمیز شده بود و کت شلوار من هم کمی برایش گشاد بود اما بهتر از لباس های قبلی اش بود از روی پله بلند شدم به او گفتم در را ببندد از جلوی در کنار آمد در را بست و با هم از در اصلی ساختمان بیرون رفتیم خیلی دیرم شده بود ماشینم را از پارکینگ خانه بیرون آوردم رحمان را نشاندم جلو او کمربندش را بست و حرکت کردیم . ترافیک خیلی شدید بود  توی را هزار تا چراغ قرمز رد کردیم چراغ قرمز ....... یک اسفند دودکن آمد و زد به شیشه من کمی به او پول دادم تا خواست برود رحمان را شناخت رحمان شیشه را پایین کشید از ماشین پیاده شد هم دیگر را بقل کردند حرف زدند انگار رحمان این آدم را می شناخت یعنی رحمان اسفند دود کن بود و رحمان کردم تو ماشین و چراغ که سبز شد حرکت کردیم . چراغ قرمز بعدی هم یکی آمد تا شیشه ماشینم را پاک کند تا رحمان را دید سطل آبش را ول کرد روی ماشین و رحمان دوباره از ماشین پیاده شد و با هم حال و احوال کردند اعصابم خورد شد آن مرد را دور کردم و دوباره رحمان را هل دادم تو ماشین چراغ قرمز بعدی یک آدامس فروش بعدی هم یک اسفند دود کن بود که یک کاسه جلویش بود رحمان همه را می شناخت و همه از دیدن او به ذوق در می آمدند انگار محبوبیت رحمان بیش ازمن بود من مجبور می شدم به خاطر رحمان به هر کدام از آن آدم های بدبخت کمی بدهم بعداً آن آدم ها پول را می گرفتند و فکر می کردند رحمان به آن ها داده و می رفتند و اگر من رحمان را هل نمی دادم با آن ها پول می رفت . چقدر فقیر زیاد شده بود . دلم برای آذم های ضعیف می سوخت بالاخره به دادگستری رسیدیم 10 دقیقه دیر کرده بودم از ماشین پیاده شدم رحمان هم پست سر من می آمد و بع دیدیم که او میخ شده و به ساختمان زل زده زدم توی سرش و آوردمش بالا چند طبقه بالا رفتیم و در هر طبقه رحمان با یک چیز ور میرفت طبقه ی اول پرده ها را از جا در آورد  . طبقه ی دوم دوباره توی سطل آشغال دنبال یک چیزی می گشت . طبقه ی سوم دیدم که او با ذوق به طرف آسانسور می رود . آسانسور اداره خراب بود ولی رحمان نفهمید و وارد آسانسور شد هر دکمه ای را که می زد آسانسور حرکت نمی کرد آخر سر بالا و پایین پرید تا آسانسور حرکت کند این قدر با پاهایش به آسانسور کوبید که آسانسور کمی پایین رفت و بین طبقه دوم و سوم گیر کرد . رحمان هم از داخل آسانسور فریاد می کشید . مسئول آنجا را خبر کردم او را بالا کشیدند و نجات دادند . به سختی وقتی کمی آسانسور را بالا کشیدند از یک شکاف که در اثر بالا آمدن آسانسور ایجاد شده بود بیرون آمد ولی کتش را جا گذاشت خیلی عصبانی شده بودم او را هل دادم عقب خم شدم تا از لای آن شکاف کتم را بردارم که آسانسور لرزید و من سریع دستم را کنار کشیدم و بعداً آسانسور از طبقه ی سوم تا طبقه ی منفی افتاد و خورد شد و مسئول تعمیراتی هم از من خسارت گرفت . کلّی داد و بیداد کرد . آن قدر عصبانی شدم که سر رحمان فریاد کشیدم و گفتم که دیگر در دست و پا نباشد نمی دانم چه شد ولی احساس کردم که او از دستم ناراحت شد بعد من هم وارد اتاقی شدم که دادگاه در آنجا برگزار می شد به رحمان گفتم که همان جا باشد و دست به هیچ چیز نزند تا من بیایم .

فصل4

راوی: پارسا رحمان مشهدی

از ماشین پیاده شدیم. او ماشین را دقیقا در همان محلی که احتمالاً سازم آن جا بود پارک کرد. دویدم که پیدایش کنم، که این بار هم محکم دستم را کشید، می خواستم سرش فریاد بزنم ، اما ناچاراً هر چه لعنت بود به خودم فرستادم. با چه رویی پولش را می دزدیدم و سرش فریاد میزدم.لعنت به این انسان ها که حتا در خلاف هایشان هم برای خود شرف قائل میشوند.

  به طبقۀ سوم دادگستری رسیدیم. سریعاً به سمت پنجره دویدم تا شاید آکارئونم را ببینم.

 صحنه ای که آن لحظه دیدم هر روز و هر شب تا به امروز به قلبم خنجر می زند.

آن کارگر لعنتی، آن ماًمور شهرداری ناکس ، آکاردئون من، ماشین زباله و در آخر....

تکه های خورد شدۀ سازم.

دیگر چیز چندانی از آن لحظه به خاطر ندارم. فقط یادم است که دیگر نمیخواستم با هیچ کس صحبت کنم.نمیدانم چرا حتی در این دادگستری هم کسی به داد من نمیرسید؟ ناگهان کیارش دستم را کشید و من را محکم به دیوارتکیه داد و گفت از آنجا تکان نخورم تا برگردد. دیگر تفاوت خودم را با یک سگ تشخیص ندادم. من نه اختیاری داشتم نه دارایی، ساز و هنر هم که زیر چرخ های ماشین زباله دود شده بود. کیارش وارد اتاق شد و من از فرط خشم سرم را به دیوار کوبیدم و مثل سگ گریه کردم.

 صدایی از درون اتاق:"جناب آقای خالقی امروز به خاطر بدهی صد میلیون تومانی این جا هستیم."

 من از سگ هم پلید تر بودم، حداقل سگ از کسی که خود این همه بدهی داشت دزدی نمیکرد، جهان به دور سرم می چرخید. جهان به دور سرم می چرخید، آیا من ارزش  یک انسان را هم نداشتم؟ آیا من سگ دزد مزاحمی بودم کدر خیابان ها ولگردی میکرد؟ نهصد ونود وپنج هزار تومان از پولش را کنار در گذاشتم؟5000 تومان برای دور شدن نیاز بود.

فصل5

راوی:خالقی

دادگاه شروع شده بود قاضی در جایگاه بود و با چوبش همه را ساکت کرد قاضی گفت : آقای خالقی امروز به دلیل خسارت 100 میلیون تومانی که پرداخت نشده در اینجاییم . آیا برای دفاع از موکل خود حرفی دارید . آن 100 میلیون تومان را موکل بیچاره ی من که کارمند یک کارخانه بود در اثر یک اشتباه غیر عمد به جای اینکه دستگاهی که موجب می شد ریل به حرکت در آید را روشن کند دکمه ای دیگر را زد که برق کل کارخانه خاموش شده بود . کارخانه به مدت 10 دقیقه خامو ماند و در همان 10 دقیقه ادّعا کرده بود که به او 100 میلیون تومان خسارت وارد شده بود . من می دانشتم که این قدر پول گرفتن از یک کارمند ساده در اثر یک اشتباه قابل جبران کار درستی نبود . بلند شدم و گفتم کارخانه چقدر سود می کند و آن مرد بلند شد و گفت ماهی 500 میلیون تومان و بعد من گفتم بنابراین ...... سود این کارخانه به شما می رسد آن مرد گفت درست است خیلی عصبانی شدم و ادامه دادم شما به جای 400 میلیون تومان 300 میلیون تومان هم که سود کنید نسبت به پولی که در می آورید چیزی نمی شود و ضرری به شما نمی رسد امّا این بیچاره مجبور می شود که به زندان برود . آیا بهتر نیست که او را ببخشید آن مرد بلند شد و گفت من نمی خواهم او را ببخشم تا برای بقیه درس عبرتی شود که حواسشان به کارمندان باشد . آن مرد خیلی سنگدل بود بلند شدم و گفتم او زن و بچه دارد و مجبور می شود نصف عمرش را در زندان سپری کند پس وجدانتان کجا رفته است . آن مرد سکوت کرد چیزی نگفت هنوز حاضر نبود او را ببخشد و مجبور بودم از روش دیگری وارد شوم ادامه دادم آیا 10 دقیقه قطع بودن برق منجر می شود تا این فر 100 میلیون تومان بپردازد . شما اگر ماهی 500 میلیون تومان در بیاورید روزی به طور متوسط 16 میلیون تومان در می آورید حتی اگر 24 میلیون تومان هم در می آورید ساعتی 1 میلیون تومان میشود و 10 دقیقه کمتر از 20 هزار تومان خسارت وارد نمی کرد . آن مرد گفت شما اشتباه می کنید . آن موقع کارخانه از انرژی برقی استفاده می کرد که 20 روز طول می کشید تا به آن کارایی قبل خود برسید بنابراین ما 20 روز عقب ماندیم که دو سوم پول یک ماه می شود . اما من با تخفیف 100 میلیون تومان را می گیرم . از حرف هایش خنده ام گرفت و گفتم این حرف ها نیاز به اثبات دارد . او بلافاصله از نماینده کارخانه خواست تا یک وضعیت مالی دقیق انجام دهد و او هم با یک سری مدارک و با توجه به مصرف موتور اصل کارخانه اثبات کرد که 196 میلیون تومان خسارت وارد می شود و آن ها 100 میلیون تومان خسارت می خواستند . من همه چیز را حساب کردم و همه چیز درست بود مطمئن بودم که این یک  دروغ بود و گفتم من به شاهد احتیاج دارم و 10 مرد بلند شدند و همه ی آمارها را تایید کردند و دو بازرس دولتی هم این مسئله را تایید کردند . من تسلیم شدم و از  موکّل خواستم که توضیح دهد و او هم گفت که او باید به زندان برود . از علاقه ی زندان رفتن او تعجب کردم انگار به او پول داده بودند تا این حرف ها را بزند خیلی از او سوال کرده بودم اما او می گفت که همه اش تقصیر خودش است ولی من باور نمی کردم . قاضی همه را ساکت کرد و حکم او را به جرم وارد کردن خسارت به عمد مجازات کرد . من تعجب کردم چون او به عمد این کار را نکرده بود تا اعتراض کردم اعتراضم وارد نشد و او را به زندان بردند . دادگاه خالی شد و همه بیرون رفتند . اعصابم خورد شده بود با عصبانیت به دیوار مشت کوبیدم . هیچ وقت همه چیز با پول حل می شد . از اتاق بیروا آمدم ولی دیدم که رحمان آنجا نیست . صدایش زدم ولی آنجا نبود . داد زدم رحمان! به سرعت از ساختمان بیرون آمدم و رفتم تا رحمان را پیدا کنم .

فریاد زدم رحمان! نمی دونستم اون احمق کجا رفته بود . سوار ماشین شدم خواستم دکمه را بزنم که ماشین روشن شود که ناگهان یک صدای فریاد آمد . از ماشین پیاده شدم . یک خانم با عصبانیت جلوی من آمد و داد و فریاد کرد که ماشینم را بد جایی پارک کرده ام . از این که به من فحش داد اعصابم خرد شد و ماشین را همان جا که بود ول کردم . آن زن بیشتر عصبانی شد و توی خیابان داد و فریاد کرد . همه مردم جمع شدند . دور ما همه فقط عکس و فیلم می گرفتند . دو سه تا مرد گنده به طرفداری آن زن به من گفتند که سریع ماشین را جابجا کنم . امّا من این کار را نکردم . هیچ وقت یادم نمی رفت وقتی که می آمدم و می دیدم یک آدم پولدار وقتی یک کار خلاف می کرد کسی جرات نمی کرد پیزی بهشان بگوید . خدا می داند چندین دفعه به ماشینم زده بودند و در رفته بودند . خدا می داند چقدر به خاطر اینکه جلوی خانه ی من پارک کرده بودند اعصابم به هم ریخته بود ولی توی تمام اون مدت ها من چیزی نگفتم . جلوی پشم من چندید آدم بی گناه را به دار آویخته بودند کسی که حتی ککش هم نگزید . آدم های پولدار قدرت دارند، مقام دارند ، آرامش دارند ولی وجدان ندارند . آن لحظه میخواستم مثل یک پولدار زندگی کنم . می خواستم به هیچ کدام از آن آدم ها اهمیت ندهم . به ماشین تکیه دادم و گذاشتم آن زن داد و فریاد کند . گذاشتم او چند تا مرد و همه ی مردمی که با دوربین فیلم می گرفتند هر کار خواستند بکنند . ماشین را ول کردم همان جا . فکر آن مرد در دادگاه روی حرکت من تاثیر می گذاشت مثل دیوانه ها شده بودم . به همه بای بای کردم و به حالت تمسخر آمیزی از آن جا دور شدم . یکی از آن مرد ها هلم داد . اهمّیّت ندادم و رفتم . دومی آمد و یک چیزهایی زمزمه کرد . انگار کر شده بودم . صدای ان ها را نمی شنیدم . دوباره صحنه ی دادگاه را به یاد آورد . خنده ی شیطانی آن مرد ثروتمند و آن کارگر بدبخت ; آن کارگر بدبخت مثل یک برده همه چیز را به جان خرید . یکی از آن مرد ها یقه ی مرا گرفت و اهمّیّت ندادم و خندیدم . آن مرد برای چی و از چه کسی دفاع می کرد ؟ مگر او کار دیگری نداشت ؟ چرا وقتی که یک آدم مهم این کارها را انجام میدهد این آدم ها خفخ خون می گیرند و چیزی نمی گویند . آن مرد غرلند کرد و یک مشت کوبید توی صورتم بعد رفت و شیهش ی ماشینم را شکست و یک مرد کت و شلواری جبوی اورا گرفت و آن زن به پلیس زنگ زد . پلیس آمد و آن زن همه چیز را تعریف کرد . آن زن خیلی پولدار بود . از ماشینش معلوم بود . پلیس آن مرد را که با من کتک کاری می کرد مجبور به پرداخت پول کرد و مرا هم مجبور کرد که به آن خانم و به پلیس خسارت بپردازم . آن زن سوار ماشین شد بعد من ماشین را جابجا کردم و او بدون اینکه از آن مردی که سعی داشت از او دفاع کند تشکر کند رفت . مردم همه رفتند سر کارشان . کسی که توی این ماجرا ضرر دید من بودم و آن مرد .  قبل از رفتنم از ماشین پیاده شدم بالاخره از حال و هوای دادگاه بیرون آمدم .  به خودم آمدم و از آن مرد عذرخواهی کردم . آن مرد هیکلی تعجب کرد من دستم را دراز کردم و او هم در حالت حیرت به من دست داد . کارتم را به او دادم ، سوار ماشین شدم و رفتم .

فصل5

راوی: پارسا رحمان مشهدی

از دادگستری خارج شدم، چشمانم را بسته بودم که چشمم به محل نابود شدن سازم نیفتد.

 با خشم، با چهره ای در هم و سر به پایین ، محکم به سوی ناکجا آباد قدم بر می¬داشتم. نمی¬فهمیدم چرا خدا مرا خلق کرد؟ مگر تا به حال چه سرنوشتی جز مرگ اتتظار مرا کشیده¬بود؟ یاد کودکی ام افتادم، آن موقع ها خدا بهتر بود، حداقل گاهی گاهی فرشته¬های نجاتش را می-فرستاد.آیا آن ها واقعاً وجود داشتند، معمولاً در این شرایط انسان راحتتر به متافیزیک ایمان می¬آورد.پلک هایم را به فشردم ، نشستم و زار زار گریه کردم."ای کاش فرشتۀ نجات وجود داشت، ای کاش..."

  چشمانم را باز کردم، او آنجا بود چهره عبوس زنی که محکم به ماشین می¬کوبید را دیدم که گراز سر من عربده می¬کشید. ولی حواس من جای دیگری بود، هیچ چیز جز آنچه روزنامه فروش می¬گفت برایم مفهومی نداشت. گویی  یک لحظه جهان از حرکت ایستاد، به جز من روزنامه فروش:

"آرمان میرزایی میلیاردر شد"

 بخش دوم

با زبان بند آمده به زحمت پرسیدم:"ایی ای این آقا کجا کار میکند؟"

 نمیدانم آن لحظه قیافه ام مثل کدام جانور شده بود که این طوری جوابم را داد:"برو پی کارت ، اون ها سگ ها را توی خانه هایشان راه نمی¬دهند."

  مجبور شدم پس از سالی قیافه¬ی با کلاس ها را بگیرم. با یک لبخند مضحک دندان های زردم را دادم بیرون و گفتم:

"رفیقمه."

 نمیدانم چرا وقتی این¬طوری کردم یکم حالش بد شد. بهم اخم کرد و چهره¬اش جدی و سنگین شد، با بی¬میلی به یک طرف اشاره کرد و گفت:" کوچه 38"

 

  بالاخره به آن کوچه رسیدم. ازدحام جمعیت و خبرنگاران اجازه نمیداد ، بفهمم چه خبر شده است. چند دقیقه ایستادم،شلوغ بود. از بخت بد من قدم تقریباً از شش سالگی به بعد رشد نکرده بود و فکر میکنم خبرنگاران هنوز در این سن  در سن رشدشان بودند.

ناامید شده بودم ؛ داشتم بر میگشتم که یک دفعه یک نفر از وسط جمعیت داد زد:" چرا مدیر ها هیچ وقت سلام نمیکنند؟"

-" زندگی!!!"

فصل 6

راوی: آرمان داوودی

 

منتظر بودم؛ منتظر خبر آزادی. برایش روزشماری می کردم. فقط هشت سال به آزادی مانده بود. هشت سال؛ به این فکر می کردم که وقتی از این سوراخ موش بیرون آمدم چه کنم؛ فکر انتقام به شدت قلقلکم می داد. آن دادگاه سرنوشت ساز را به یاد می آوردم. نه جلوی چشمم می دیدم. کابوسم شده بود. شبی نبود که خوابش را نبینم. شبی نبود که از عصبانیت در دلم فریاد نزنم. از دست انسان ها خسته شدم. از دست این همه بی عدالتی. از دست آدم هایی که به خاطر پول زندگی دیگر انسان ها  و حتی گاهی دوستی و شریک چندین ساله شان را می فروختند. بیش تر از همه  از دست خودم عصبانی بودم. اگر آنقدر احمق نبودم اکنون زندگیم تباه نمی شد. همه اش جلوی چشمم بود. تمام کار هایی که می کرد، اگر فقط می توانستم این اتفاقات را کنار هم قرار دهم می فهمیدم که چه فرد دو رویی بود. همین احمق بودنم باعث شد که در آخر پس از اتمام پروژه آلفا هفت، بتواند من نارو بزند و من را دزدی کثیف جلوه دهد. در آن دادگاه کل زندگیم نابود شد. معلوم بود که قاضی را خریده بود. با این که کلی مدرک نشان می داد من بی گناهم و به من تهمت زده اند؛ من را مقصر شناخت و گفت مجبورم جریمه ای پنجاه میلیارد تومانی پرداخت کنم. مجبور شدم تمام زندگیم را بفروشم اما باز هم نتوانستم پول کافی به دست آورم و برای همین به چهارده سال حبس محکوم شدم.

_ هی خوشتیپ...

این صدا مرا از عالم خیالات بیرون آورد. وقتی او را دیدم و فهمیدم کیست انگار آب سردی بر صورتم ریخته بودند. می دانستم که حضورش یعنی دردسر. او یکی از هم سلولی هایم بود یا بهتر است بگویم قلدر سلولمان بود. من تا جای ممکن سعی می کردم با کسی کاری نداشته باشم و برای همین هدف خوبی برایش محسوب می شدم تا این که یک روز ازشدت خشم با او و رفقایش دعوایم شد. همین را بگویم که در آخر دعوا دو تا از دنده هایم شکسته بود. بعد از این هم به خاطر ایجاد آشوب در سلول تا یک هفته را درون سلول انفرادی به سر بردم. در آن یک داشتم دیوانه می شدم و در روز های آخر شروع به فریاد زدن کرده بودم که آخر چرا این دنیا انقدر ظالم است.

_من خیلی سردمه؛ به نظر می رسه که اون پتو بیش تر به درد من می خوره. فکر کنم تو بتونی شب تو سرما بخوابی مگه نه؟

می خواستم او را بزنم ولی می دانستم که کار به کجا میرسد و برای همین ساکت ماندم. سعی می کردم لرزش ناشی از خشمم را کنترل کنم. احتمال هم می دادم که صورتم سرخ شده بود. ضربان قلبم را حس می کردم و به شدت گرمم بود. از او پنهان نماند که چه قدر عصبیم و برای همین شروع به ریختن زهرش کرد.

_ می خوای منو بزنی؟ بیا، پس چرا هنوز نشستی؟ بلند شو تنه لش! بلند نمی شی؟ ها؟ می خوای بشینی؟

خسته ای؟ پس بگیر بخواب. نمی خوابی؟ پس بزار کمکت کنم.

همان لحظه لگدی محکم به سینه ام زد. و شروع کرد به متلک انداختن و ناسزا گفتن. صدای خنده ی هم سلولی هایم را می شنیدم. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. می خواستم بزنمش. می خواستم او را بکشم. حتی دیگر درد را نیز حس نمی کردم. به سمتش حمله ور شدم. انتظارش را نداشت. مشتی به صورتش زدم و وزنم را رویش انداختم. به زمین خورد و من رویش نشسته بودم. دست هایم را به سمت گردنش بردم و آن را فشار دادم. چه لذتی داشت. لذت انتقام. انتقام به خاطر تمام بلا هایی که در این شش سال برسرم آورده بود. انتقام به خاطر تمام نا عدالتی هایی که زندگی در حقم انجام داده بود. انگار که این کلمه جلوی چشمم به سرخی خون با گرمایی جهنمی می درخشید. خونی که از بینی اش می آمد صورتش را سرخ کرده بود. همان لحظه دست هایی را حس کردم که لباسم را گرفتند و مرا به زور از او جدا کردند. فریاد می زدم. می خواستم حسابش را برسم. می خواستم او را بکشم. داشت سرفه می کرد. در همین لحظه در های سلول باز شد و نگهبانان به داخل ریختند من را از بقیه جدا کردند. دعوا تمام شد. به شدت گرمم بود. احساس رضایت همراه با ترس داشتم. می ترسیدم مجبور شوم باز هم در این جا بمانم.

نگهبان سلول گفت:«دیونه شده ی؟! اوضاعت بس داغون هست دعوا هم را میندازی؟

سپس نفس عمیقی کشید و پرسید:« آماده شو؟ دادگاه داری

_چی؟

_همین که گفتم. آماده شو. یه دفعه دیگه هم دعو...

_اون شروع کرد.

_اصلا برام مهم نیست. فقط دنبال دردسر نباش. شما ها برین سر کارتون.

...

چند ساعت بعد.

درون ماشین پلیس نشسته بودم. از طرفی خوشحال بودم که از زندان بیرون آمده ام و از طرفی دیگر می ترسیدم و خشمگین بودم که این دفعه دیگر چه پاپوشی برایم دوخته اند.

بالاخره به دادگستری رسیدیم. وقتی از ماشین پیاده شدم دو پلیس به من دستبند زدند و من را به سمت محل دادگاه هدایت کردند. از شانس بدم آسانسور خراب بود و دادگاه من در طبقه ی پنجم برگزار می شد.

دادگاه در اتاق نسبتا بزرگی بر گزار شده بود. حالت قرار گیری صندلی ها و میز ها من را به یاد کلاس درس می انداخت. به اطرافم نگاهی کردم. به غیر از من و دو پلیس کناریم، افراد حاضر در اتاق ده نفر بودند. بعضی هایشان را دورادور می شناختم و بعضی ها را هم نه، ولی می دانستم که یا مدیران شرکت بازی سازی آرمانشهر بودند و یا سرمایه داران بانک آرمانشهر. در اصل شرکت را من و شریک سابقم راه اندای کرده بودیم تا این که او به من تهمت دزدی زد و من را به زندان فرستاد. یک سال بعد هم فهمیدم که او بانکی به نام آرمانشهر را پایه گذاری کرده تا بتواند شرکتش تثبیت و بزرگ کند. می دانستم که اکنون بسیار سروتمند بود. مدتی به چهره ها خیره شدم بلکه شاید صورتی آشنا پیدا کنم؛ او را پیدا نکردم؛ انتظار حضورش در اینجا را هم نمی دادم. می دانستم که به احتمال زیاد او در آمریکاست، اما وکیل و شریک جدیدش را  دیدم. در آن لحظه اگر کارد می زدند خونم در نمی آمد. این زن همانی بود که باعث شد او این بلا را بر سرم بیاورد.

فهمیده بود که چه قدر عصبیم. چشمانش آبی رو به سفید بودند اما نه مهربان، بلکه مانند روباهی مکار و بی روح که منتظر گرفتن طعمه اش است.عینک مستطیلی اش را مانند همیشه به چشم زده بود. لباس رسمی سیاه با مقنعه پوشیده بود. بسیار لاغر بود و آنقدر آرایش کرده بود که حاضر بودم شرط ببندم دو سوم وزنش به خاطر غلظت آرایشش بود. موجود شیطانی!

با خود فکر کردم:«اون نباید اینجا باشه! مگه با شریکش به آمریکا نرفته بود؟

انگار که ذهنم را خوانده باشد (که از او بعید نبود) با بی حوصلگی گفت:«سلام آرمان. از دیدن دوبارت خوشحالم. همون طور که می بینی یکسری کارای دفتری ملال آور اینجاست که باید بهش رسیدگی کنیم. می دونی، من و شریکم برای کار های مهمی به ایران برگشتیم و در ای حین متوجه کار های نیمه تمومی شدیم و برای همین من اینجام

صدایش بسیار نازک بود، با این حال ابهت زیادی داشت. آرام و شمرده اما محکم حرف می زد، انگار که از همه چیز با خبر بود. این رفتارش من را به یاد مار می انداخت.

تو این جا چه غلطی می کنی! این دفه دیگه چه پاپوشی برام دوختین؟ زندگیم رو نابود کردین بس نبود  ...»

نگهبانان من را گرفتند؛ از شدت عصبانیت می لرزیدم و می خواستم حقش را کف دستش بگذارم.

کمی بعد آرام شدم و توانستم آرامشم را حفظ کنم هنوز می لرزیدم.

_ اووووه. چه قدر فرق کردی!! انتظار چنین رفتاری رو از انسان متشخصی مثل تو نداشتم!! چه بلایی به سرت آوردن؟

صدایش مانند خواهری نگران بود؛ اما واقعا نگرانم نبود و فقط قصد آزار مرا داشت.

پلیس ها احساس خطر کردند و به سمتم نزدیک شدند اما خودم را کنترل کردم.

کمی بعد قاضی و حیئت منصفه وارد دادگاه شدند.

_آقای سید آرمانت داودی، شما به این دادگاه آورده شدید تا درباره ی حکم شما درباره دزدی و کلاهبرداری تجدید نظر شود. آیا حرفی برای گفتن دارید؟

_ این چه وضع مملکته!! یک دفعه ای و بدون هیچ حرفی از قبل میان تو سلولم و به من می گن دادگاه داری!!! بدون هیچ هشدار قبلی!!! و حتی بدون هیچ وکیلی!!! فکر می کردم توی قانون نوشته که هر متهمی حق داشتن وکیل رو داره!! شما ...

  -تق تق تق

_آقای داودی لطفا آرمشتون رو حفظ کنید. ما با وکیلتون تماس گرفتیم و اگر ایشون نیومدن ما مقصر نیستیم. ضمنا از قبل به شما و وکیلتان اطلاع داده شده...

_ دروغه!!! به من هیچ اطلاع...

تق تق تق تق تق تق

_ لطفا آرمشتون رو حفظ کنید وگرنه مجبور می شم که از دادگاه اخراجتون کنم. شاکی جناب آقای آرمان میرزایی لطفا بلند شن.

در همین لحظه مینا بلند شد و گفت:« جناب قاضی، موکل من به خاطر کار های مهمی که داشتند به دادگاه نیامدان و به جایشان من را فرستادند

_آیا شما خانم مینا سپهری هستید؟

_بله.

_آیا مدرکی دارید که ثابت کند ایشان شما را به جای خود به دادگاه فرستاده اند؟

_بله جناب قاضی.

سپس از پوشه اش برگه ای درآورد و به دست به دست به قاضی داد. قاضی پس از بررسی دقیق برگه گفت:«بله مدارک درست هستند. شما می توانید از جای ایشان صحبت کنید

_یعنی چی؟! شما...

تق تق تق تق تق تق

_ آقای محترم این آخرین هشدارم بود. اگر بار دیگر به دادگاه بی احترامی کنید اخراج می شوید.

پس از این حرف خفه شدم. معلوم بود قاضی را خریده اند. زمین بازی دستشان بود و هر طور دوست داشتند قوانین بازی را تغییر می دادند. کاری از دستم ساخته نبود. مجبور بودم فقط صبر کنم و ببینم چه بلایی سرم خواهند آورد.

_ خانم مینا سپهری، شما به عنوان شاکی چه حرفی برای گفتن دارید؟

_ جناب قاضی، ایشان به شرکت ما خسارات جبران ناپذیری وارد کرده اند. با این حال حدود شش سال پیش عدالت اجرا شد و ایشان هرچه در دستشان مانده بود را به ما دادند. ایشان دیگر چیزی ندارند که برای ما خرج کنند و زندانی بودن ایشان هیچ سودی به حال ما ندارد. به غیر از این فکر می کنیم تمام این اتفاقاتی که برای ایشان افتاده درس عبرتی برای خودش و همگان است تا دیگر کلاه برداری نکنند. برای همین تصمیم گرفتیم که ایشان را عفو کنیم.

مطمئن نبودم که چه می شنوم. یعنی می خواست من را تبرئه کند؟! شاید برای همین بود که صورتش بی حوصله نشان می داد. که به این معنی بود که آرمان مجبورش کرده بود که این کار را بکند. با این حال اصلا برایم مهم نبود که به چه دلیلی می خواستند مرا آزاد کنند. نظر من نسبت بهشان فرقی نکرده بود. آن ها هنوز هم شیطان بودند.

به بقیه ی دادگاه خیلی توجه نکردم. برایم مهم نبود. ترجیه می دادم حرفی نزم تا اوضاع را بدتر کند. در آخر نتیجه این شد که من را آزاد کردند. هنگامی که داشتند مرا سوار ماشین پلیس می کردند، مینا به سراغم آمد و با کمی اسرار(به پلیسان) من را به کناری کشید و گفت:« برو خدا رو شکر کن که دل آرمان انقدر نازکه. می دونی قبلا ازت بیش تر خوشم میومد. رو رفتارت کنترل بیش تری داشتی و با این که شوخ بودی هر وقت می خواستی جدی می شدی. حتی به نظرم آرمان بدون تو موفق نمی شد؛ ولی می دونی تاریخ انقضات دیگه گذشت...»

_چی می خوای؟

_من چیزی نمی خوام. فقط می خوام به یاد قدیم کمی کمکت کنم. الان بعد از این که وسایلتو جمع کردی، بیرون در زندان بدون هیچ چیزی ولت می کنن.این پولو بگیر و قبل از این که کار احمقانه ای کنی بزار بهت یک نصیحتی بکنم. احساساتی بودن و یا عصبی بودن تو رو به جایی نمی رسونه. باید به احساسات و غرورت غلبه کنی تا موفق باشی. این قانون زندگیه و برای همین بود که تو رو از گروه بیرون کردیم...

_به خطر این که فرد آشغالی نبودم؟!

_دقیقا به همین دلیل. می تونستی موفق بشی ولی خوب دیگه نمی تونی با ما باشی. ولی برای موفق شدن دیر نیست. راجب به حرفم فکر کن و اون پولم دو نریز. می تونی در نظر بگیری که بخشی از پولتو بهت برگردوندم و یا بهت وام دادم و یا هر چیزی...

_من ولی رو که دست کثیف تو بهش خورده قبول نمی کنم!!

_ احمق نشو. پس وام در نظرش بگیر بهش نیاز داری. به حرفام فکر کن. آه؛ مثل این که وکیلت رسید. فکر کنم حرفای زیادی داشته باشین. پس، تا بعد. خداحافظ.

پلیس ها آمدند و من را سوار ماشینشان کردند. وقتی وکیلم به سرمتم آمد طوری رفتار کردم که انگار او وجود ندارد. پس از آن به سمت زندان به راه افتادیم.

پس از آن که وسایلم را جمع کردم یک بار من را چک کردند که چیز غیرمجازی نداشته باشم و سپس من را آزاد کردند.

فصل7

راوی: کیارش خالقی

تازه یاد رحمان افتادم و اعصابم خرد شد . رفتم و خیلی جاها را گشتم آخر سر یک جا پارک کردم و روی فرمان ماشین خوابیدم . دوست قدیمی ام خیلی بدبخت شده بود . احتمالاً با دزدی پول در می آورد . شاید هم از من  هم پول دزدیده بود . نمی دانستم چه کار می کند . یک نفس عمیق کشیدم و تنها کاری که می توانستم برای او انجام دهم دعا کردن بود . از ماشین پیاده شدم . برگشته بودم طرف دادگستری تا شاید که برگردد . رفتم طرف دکان روزنامه فروش. گفتم : اقا یک روزنامه همشهری می دهید . آن مر گفت : بله و بعد یک روزنامه به من داد . روزنامه را برداشتم . شاید رحمان از این طرف ها رد شده بود . از آن مرد پرسیدم : شما یک آدم با موهای زرد و چشمانی سبز ندیده اید . خنده ای کرد و گفت : من هر روز انواع و اقسام آدم ها را می بینم که یکی از خصوصیاتشان این اسن . دوباره پرسیدم : منظورم یک آدم عادی نیست . چطور یگویم ؟ یک کسی که .... یادم نمی آمد به چه چیزی می شد او را توصیف کرد . به او گفتم : یک آدم  با یک کت بزرگ تر از خودش و همون مشخصات که گفتم . آن مرد کمی فکر کرد و گفت : فکر کنم یک یا دو ساعت پیش دیدم از آن خیابان رد شد . پیاده به طرف آن خیابان رفتم چند نفر را دیدم که با هم حرف می زدند . گلویم را صاف کردم و پرسیدم : عذر میخواهم شما یک نفر یا چشمان آبی و موهای زرد و کت بزرگ تر از خودش ندیده اید . یک دفعه همه شروع به خندیدن کردند . یکی از آن ها گفت : همون دیوونه هه . بعد او یک گفت : آره می خواست برود بانک پول بگیرد ها ها ها ها ! در حالی که می خندیدند به فکر فرو رفتم . بانک ؟ او می خواست به بانک برود! خنده ام گرفت حتماً آن ها دستم انداخته بودند . با این حال پرسیدم کدام بانک یکی از آن ها گفت همان بانک توی خیابان سی و دوم بانک مرکزی شهر و بعد دوباره همه خندیدند . با اینکه دیوانگی بود ولی به طرف بانک مرکزی رفتم  . کم کم هوا داشت تاریک می شد با اینکه هنوز خیلی زود بود به طرف ماشین دویدم و آن را روشن کردم . صدای ضبط ماشین را بلند کردم بعد یک صدای خش خش آمد . فوراً ضبط را خاموش کردم . شیشه ی ماشین شکسته بود می دانستم که باید به این وضعیت شیشه عادت می کردم . به طرف بانک مرکزی رفتم یک گوشه پارک کردم .   کککلی خبرنگار آنجا بودند و صدای عکس بردار ها می آمد . خواستم بروم داخل بانک که نگهبان جلویم را گرفت و گفت آقای رییس داخل هستند امروز بانک تعطیل است مگر برای افراد ........... . و بعد نگاهی به من کرد و گفت هیچ چی بیخیال . ادامه ی حرف او چه بود افراد ویژه خاص پولدار . باز هم پول . از این کلمه حالم به هم میخورد . اصلاً برای چی میخواستم بروم بانک وقتی من را راه نمی دادند رحمان را که عمراً اگر راه می دادند . پس رحمان آنجا هم نبود . باد ملایمی می وزید . حالا فکر کنم آن آدم ها واقعاً مسخرا ام کرده بودند . تشنه ام شده بود رفتم طرف یک سوپری و یک بطری آب خریدم وقتی برگشتم کنار بانک دیدم که خیلی شلوغ شده . یک نفر داشت داد و بیداد می کرد و به رییس بانک فحش می داد . مردم هم طبق معمول فیلمبرداری می کردند . "شما که هستید " نگهبان از آن مرد با آرامش این سوال را پرسید . ولی آن مرد نگهبان را هل داد . آن روز جنجالی ارین روزی بود که تا به حال دیده بودم . اوّل دعوای خودم و بعد هم شاهد یک دعوای دیگر بودم . چقدر مردم سخت زندگی می کردند . چقدر اوضاع سخت شده بود . مردم با یکدیگر سازگار نبودند  . برای دعوای صبح تاسف خوردم . نگهبان ها همه آمدند و آن مرد را دور کردند ولی او درست بردار نبود تا بالاخره دست های او را کشیدند و بردند . یکی از نگهبان ها گفت : آقای داوودی برایتان بهتر است که از اینجا بروید . با دقّت به آن مرد نگاه کردم چهره اش آشنا بود . یعنی او چه کسی می توانست باشد . خواستم بیخیال شوم که ناگهان چشمم به روزنامه افتاد . آرمان میرزایی بانکدار بزرگ ....... ، آری اسم او آرمان بود. چه حافظه ای داشتم من هیچ چیز از چشمم نمی افتاد . شما آرمانید ! قیافه اش که همان شکلی بود چشمانی مظلوم . قیافه ای ترسناک . به طرفش دویدم " من کیارشم . میارش خالقی هم کلاسی تان در دوران راهنمایی . من ، رحمان و ... " دیگر بقیه را یادم نمی آمد . ادامه دادم " ما با هم هم کلاسی بودیم" . ناگهان چشم او برق زد و گفت : آه دوست قدیمی من ........... !

فصل 8

راوی:آرمان داودی

آفتاب داشت غروب می کرد. سوار اتوبوسی شدم و به سمت تهران به راه افتادم. حدودا ساعت ده شب بود که به تهران رسیدم. اولین کاری که کردم این بود که به یک بقالی بروم و چیزی برای خوردن بخرم. در آن جا بود که روز نامه ای دیدم. یکی از سر تیتر هایش این بود که:

مردی که تا قبل از هجده سالگی میلیاردر شد.

وقتی این جمله را خواندم انگار آب جوش بر روی بدنم می ریختند

_ مردی که تا قبل از هجده سالگی میلیاردر شد.

جناب آقای آرمان میرزایی، مولف شرکت بازی سازی آرمانشهر که یکی از پولدار ترین افراد دنیا به شمار می رود، توانست تا قبل از هجده سالگی میلیاردر شود...

_ هی آقا! اگه می خوای بخونیش باید بخریش.

_باشه. چه قدر می شه؟

_هزار و پانصد.

_بفرمایید. ممنون.

_به سلامت.

دوباره شروع به خواندن کردم. پس از مقدمه مصا حبه ای باو نوشته شده بود و در آخر مقاله گفته بود که آرمان در تاریخ 9/7/1404 در یکی از شعبه های بانک آرمانشهر در خیابان ششم از ساعت هفت الی ده و نیم شب سخنرانی دارد.

تاریخ روزنامه را نگاه کردم 9/7/1404 بود.

یاد تمام بلاهایی افتادم که بر سرم آورده بود. سپس به یاد حرف های مینا افتادم. عقلم به من می گفت که حرف او تا حدی درست است، اما این عقلم نبود که به من فرمان می داد، بلکه خشم و لذت انتقام بود که به من فرمان می داد.

از مغازه دار ساعت را پرسیدم. ساعت ده بود.

سریع، با هر بدبختی بود خودم را در ساعت ده و نیم به خیابان ششم رساندم.

مردم دم در بانک ازدحام کرده بودند. افرادی را که سر راهم بودند به این طرف و آن طرف هل میدادم تا این که به نگه بانان در رسیدم. می خواستم داخل بروم اما یکی از آن ها جلویم را گرفت و گفت:« آقای داودی با کمال احترام می گویم که خوب نیست شما این جا باشید

_تو کی هستی که منو تحدید می کنی.

_ من شما رو تهدید نمی کن...

نگذاشتم حرفش را تمام کند. مشتی به صورتش زدم. مردم جیغ زدند و عقب رفتند. در همان هنگام نگهبان دیگر به سراغم آمد. می خواست من را بگیرد که او را هل دادم. به زمین افتاد و پایش پیچ خورد. نگهبان اولی به سمتم آمد و یک فن جدو بر رویم اجرا کرد. در طول چند ثانیه ی بعد  فقط فهمیدم که پخش زمین شده ام. در حمان لحظه یک نفر فریاد زد داوود.

سرم را برگرداندم که ببینم چه کسی صدایم زده...

مردی بود که وسط سرش تاس بود و فقط کانره های سرش مو داشت. حاضر بودم شرط ببندم که یک هفته حمام نکرده است. سر وصورتش آشفته بود و خسته اما هیجان زده، نگران و خوشحال به نظر می رسید.

دوباره صدا زد داوود...

در همان موقع مرد به سمتم آمد و دستم را گرفت و بلند کرد و طوری مرا در آغوش کشید که انگار برادر گمشدهی خود را پیدا کرده. سپس با نگهبانان کمی صحبت کرد و آن ها هم به شرط آنکه دوباره سر و کله مان آنجا پیدا نشود، گذاشتند برویم.

پس از این اتفاق من با گیجی از مرد تشکر کردم و پرسیدم:«من شما رو می شناسم؟»

_منم آرمان. خالقی؛ کیارش خالقی. من رو یادت میاد؟ تو مدرسه حلی همکلاسی بودیم.

در آن لحظه بود که دوست قدیمیم را شناختم. با خود گفتم:«سرنوشت چه شوخی هایی که با انسان نمی کند!! دنیا چه قدر کوچک است!!»

از دیدن دوباره ی دوست قدیمیم کیارش بسیار خوشحال شده بودم. صورتش به شدت تغییر کرده بود اما هنوز نشانه هایی را از دوران نوجوانی خود داشت. بسیار پیرتر از سنش به نظر میرسید، انگار که به اندازه ی 40 سال سختی کشیده.

من و کیارش با هم دیگر به چند خیابان آن طرف تر رفتیم. در قسمتی از پیاده رو چند میز گرد با صندلی هایی دورشان وجود داشت. در اصل آن جا یک کافه بود. یک میز را انتخاب کردیم و رو به روی یکدیگر نشستیم. هوا داشت کم کم تاریک می شد. هر دو سکوت کرده بودیم. هیچ کدام نمی دانستیم چه بگوییم. در حمان لحظه یک گارسون با سیبیل چنگیزی و موهای قهوه ای با سراغمان آمد؛ سپس گفت:«قربان اگر اینجا غذا نمی خورید برید».

عصبی شدم. آخر او که بود که به ما می گفت از آنجا برویم!!! گفتم:«واقعا رفتارتون با مشتریاتون عالیه!!! الان انتظار دارین بعد ما یک بار دیگه بیایم این کافه؟ به غیر از این الان چیزی نمی خوایم و می خوایم همین جا بشینیم».

رو از روی میز برداشت:«برای آخرین بار می گم. یا با زبون خوش می رید و یا به زور»

از فرط خشم اولین چیزی را که دم دستم بود گرفتم و محکم بر سر گارسون کوبیدم. گارسون هم برای تلافی خواست مشتی بر صورتم بزند اما من کنار رفتم و مشت به صورت کیارش خورد که اکنون ایستاده بود و می خواست دعوا را پایان دهد. اصلا انتظارش را نداشت و برای همین تا اواسط خیابان عقب رفت و سپس افتاد. در همان لحظه موتوری با سرعت به او نزدیک می شد و بوق می زد. به سمتش دویدم بلکه بتوانم کاری کنم اما دیر شده بود. کیارش تصادف کرد. دیدم که موتور در هنگام بر خورد با او سرعتش را بسیار کم کرده بود ولی با این حال نمی دانستم دوست قدیمیم چه قدر صدمه دیده.

در آن لحظه موتور سوار پایش را بر گاز گذاشت و در رفت. بزدل نفهم. به سمت کیارش رفتم. به نظر نمی رسید صدمه ی جدی دیده باشد. آرام نبض و تنفسش را چک کردم و فهمیدم نمرده است اما با این حال بی هوش بود. به اورژانس زنگ زدم.

فصل9

راوی:کیارش خالقی

خود داوودی بود عجب اتفاقی . داوودی را خوب یادم می آمد . وقتی راهنمایی بودیم من و داوودی تصمیم گرفتیم که رحمان را سورپرایز کنیم . بنابراین یک روز اومدیم خانه اش و برایش تولد گرفتیم . اون موقع خیلی شاد بودیم . رحمان هم اگر او را می دید می شناختش . قیافه ی رحمان بعد از دیدن من و داوودی خیلی دیدنی بود . اون موقع ها که حال رحمان خوب بود نفهمید که ما می خواستیم یکدفعه ای سورپرایزش کنیم ، وای به حال وضعیت الانش نمی دانستم کجاست . از یک طرف نگران رحمان بودم و از یک طرف شوق دیدن داوودی را داشتم .

هنوز همان قیافه ی خشن و ترسناکش را داشت وقتی لبخند می زد دندان هایش نمایان می شد و مثل دراکولاها چشم هایش برق می زد یادم می آمد که بچّه بود خیلی کتاب فانتزی می خواند هیچ ایده ای نداشتم که داوودی دم بانک چه کار می کند و برای چه دعوا می کرد . داوودی خیلی عصبانی بود ولی من را که دید کمی آرام گرفت .

- بیا کمی صحبت کنیم ......

بعد از گفتن این جمله دو دقیقه توی چشمام خیره شد دستم را گذاشتم روی شانه اش و فشارش دادم از آن حالت بیرون آمد و نگاهم کرد به طرف یک میز بردمش . میز مال یک کافی شاپ بود تا خواستم بنشینم یک نفر آمد و گفت : ببخشید آقایان ولی اگر چیزی سفارش نمی دهید نمی توانید اینجا بنشینید.

تا خواستم چیزی بگویم داوودی بلند شد و گفت : با این رفتارتان کسی این جا چیزی نمی خورد . آن مرد که فکر کنم گارسونی چیزی بود عصبانی شد و با صدای خشن تری گفت : پس شما هم چیزی نخورید و بعد منو را از دست من و داوودی که روی میز بودند و من برداشته بودم تا نگاه کنم بیرون کشید . گلویم را صاف کردم تا چیزی بگویم که آن مرد بلندم کرد . داوودی داد زد : چه طور با دوست من بد رفتاری می کنی او که در این دعوا دخالتی نکرده است . فوراً عذر خواهی کنید آقای محترم . گارسون داوودی را کمی هل داد و رفت ولی داوودی او را چرخاند منو را برداشت و کوبید توی سرش . رفتم طرف داوودی تا جدایش کنم آن مرد با مشت به طرف داوودی آمد . رفتم جلویش را بگیرم که دنگ! مشت محکمی توی سرم خورد . کمی به طرف عقب رفتم و نا خواسته در حالی که سرم را گرفته بودم ، تلو تلو خوران به خیابان رفتم . بعد یک موتوری را دیدم که با سرعت به طرف من آمد . در چند ثانیه موتوری سیاه و سفید شد و همه چیز آرام و صحنه ها آهسته شدند . داوودی خودش را روی موتوری انداخت و بعد هیچ چیز نفهمیدم .

یک صدا توی ذهنم بود یک لحظه دیدم که چند نفر بالای سرم حرف می زدند و بعد دوباره سیاهی بود . چند لحظه احساس می کردم آن چند نفر دوباره بالاس رم آمدند و پچ پچ می کردند . توی حرف هایشان صدای داوودی را شنیدم و بعد دوباره همه چیز سیاه شد : آقای خالقی ، آقای خالقی ، نمی دانستم کجا بودم . بلند داد زدم تو کی هستی ؟ از من دورتر می شد انگار یک زن بود موقع دور شدنش صدای کفش پاشنه بلندش می آمد . دویدم دنبالش مثل یک خواب بود . انگار اون لحظه ها خواب می دیدم . به دنبال آن زن دویدم ولی او نا پدید شد و بعد صدای خنده اش آمد . بعد رحمان را دیدم کنار یک نفر ایستاده بود و آن زن هم آن جا بود و این صحنه هم محو شد و بعد داوودی را دیدم که با رحمان راه می رفتند و خیلی خوشحل بودند . امّا سنشان کم بود . داد زدم رحمان ، داوودی ، جواب ندادند . چهره ی ترسناک داوودی را می دیدم رویشان را به طرفم برگرداندند شروع کردند به خندیدن بعد هر دویشان ترسیدند و به پشت اشاره کردند . یک موتور با سرعت زیاد به سمتم آمد و سرنشین موتور داوودی بود . چهره اش به من نزدیک و نزدیک تر می شد . خواستم فرار کنم که آن زن مرموز جلویم ظاهر شد . خواستم یک قدم جلو بروم که دیدم جلویم شیشه است . آن زن چهره ی عجیبی داشت . انگار همه اش مصنوعی بود و بعد آن زن شروع به خندیدن کرد و در عین حال داوودی با موتور به سمت من می آمد و دنگ! همه چیز سیاه شد . نور عجیبی توی صورتم خورد و چهره ی چند نفر را دیدم .

- آقای خالقی ; هیچ چیز یادم نمی آمد کم کم همه چیز واضح تر شد . چند نفری که آن جا بودند لباس پلیس داشتند و انگار من توی بیمارستان بودم . کنار پلیس گارسون و داوودی ایستاده بودند . پلیس دوباره صدایم زد . خیلی تشنه ام بود و آب می خواستم . سعی کردم دست و پایم را تکان بدهم خیلی زور زدم تا بالاخری به جلو خم شدم . روی تخت بودم . یک دکتر آمد و گفت متاسفانه شما باید چند روزی اینجا باشید . هوا خیلی گرم بود . داوودی پرسید : چند روز ؟ دکتر جواب داد دو یا سه روز .با زور گفتم : نه ! ولی دکتر گفت : اصرا نکنید آقای خالقی .

پلیس دوباره آمد جلویم . سبیل پهنی داشت و من توی اون وضعیت خیلی از جزییات پلیس چیزی یادم نمی آمد . هنوز خیلی واضح نمی دیدم . آقای خالقی یادتان می آمد که چه اتفاقی افتاد ؟ گفتم : بله . پلیس گفت : آیا آقای داوودی مقصر بودند و شما به خاطر ایشان ..... تا خواست چیزی بگوید گفتم : نه او هیچ کاری نکرد . و پلیس ادامه داد : پس این آقا یعنی آقای و دوباره من وسط حرفش پریدم و گفتم همه اش سوء تفاهم بود . آب دهانم را قورت دادم و بعد از چند تا سرفه گفتم : مشکلی نیست . یک پلیس دیگر پشت او بود . در گوشش چیزی گفت آن ها با بی سیم یک چیزهایی گفتند و تشکر کردند و با داوودی و آن مرد صحبت کردند و رفتند . آن گارسون از آن جا بیرون رفت ولی من خواستم که بیاید به داوودی گفتم که کیفم کجاست و ظاهراً داوودی از آن جا برش داشته بود و گفت بیار از زیپ جلو کارتم را به او دادم و گفتم : من وکیلم کاری داشتید به من خبر دهید . گارسون تعجب کرد . با کارت من از آن جا بیرون رفت .

فصل10

راوی:کیارش خالقی

داوودی تعجب کرد و گفت تو وکیلی و بعدش شروع کرد به توضیح دادن وضعیتش . خیلی شوق داشت که آن چیزها را بگوید . نصف حرف هایش را نفهمیدم ولی بعد گفت با یک آدم پولدار به اسم آرمان میرزایی شریک شدم ، تعجب کردم و در ادامه برایم توضیح داد که سرش کلاه گذاشته بود . تا الان توی زندان بوده و حالا با یک وکیل خبره طرف است . این دقیقاً همون پرونده ای بود که میخواستم . از او پرسیدم تو وکیل داری در حالی که به من نگاه می کرد گفت نه و من آن لحظه فهمیدم که این یک فرصت طلایی است          

بعد از دو روز دکترها اجازه دادند که من بیرون بروم . پول را حساب کردم . کت و شلوار پوشیدم و تقریباً ساعت 8 شب با آرمان از بیمارستان خارج شدیم . توی این دو روز آرمان کمی غذا می گرفت و می آورد و گاهی هم یک نفر به او زنگ می زد ولی به من نمی گفت که او کیست . به هر حال خوشحال بودم که از آن جا بیرون می رفتم . آرمان همه چیز را با جزییات برایم گفته بود . تازه فهمیدم که آرمان میرزایی که بود . باورم نمی شد که او نیز کلاهبردار باشد . آرمان یکی از هم شاگردی هایم بود . یادم می آمد که او به برنامه نویسی علاقه داشت و می خواست پولدار شود . آن هم تا قبل از 18 سالگی . خلاصه که آرمان گفت برویم شام بخوریم ولی با تجربه ی قبلی من از او ترجیح دادم شام را فراموش کنم . از او پرسیدم مدرکی علیه او دارد و نیز کل داستنش را تعریف کرد ولی به درد بخور نبودند ولی یکدفعه گفت که همه ی برنامه ها دست آرمان میرزایی هستند همه ی مدرک ها را گرفته و شاید پیش وکیلش باشد . ولیکن خود آرمان بدون آن زن نمی تواند کاری کند . حرفش را قطع کردم هنوز کمرم درد می کرد و خدا را شکر موتوری سرعتش زیاد نبود به داوودی گفتم : می خواهم آن زن را ببینم . داوودی خنده اش گرفت و گفت که مگر عقلت را از دست داده ای گفتم آره . همون موقع تلفنش زنگ زد و خواست یک گوشه برود تا صحبت کند ولی من تلفن را برداشتم . یک زن گفت : گوش کن من امشب ساعت 12 منتظرم تا اون ها رو تحویلم بدی .................. یعنی من توی خیابان 27 ام کوچه ی 17 منتظرم . لبخندی زدم و گفتم ببخشید شما ؟ از پشت تلفن گفت مگر شما آقای داوودی نیستید ؟ جواب دادم نه من وکیلش هستم و خوشبختم که صدای شما که اگر اشتباه نکنم وکیل آقای میرزایی هستید را می شنوم . آن زن مکث کرد و گفت : نمی دانم تو کی هستی ولی نه تو و نه آرمان شانسی ندارید و بعد تلفن را قطع کرد . داوودی فقط از ترس میخکوب شده بود و من را نگاه می کرد و با خودش گفت : بدبخت شدم . ولی من با آرامش گفتم : تو هنوز من رو نشناخته ای و بعد داوودی گفت  : ای کاش می گذاشتی من بمیرم تو وکیلم نشوی !

فصل11

راوی: رحمان مشهدی

با زبان بند آمده به زحمت پرسیدم:"ایی ای این آقا کجا کار میکند؟"

 نمیدانم آن لحظه قیافه ام مثل کدام جانور شده بود که این طوری جوابم را داد:"برو پی کارت ، اون ها سگ ها را توی خانه هایشان راه نمی¬دهند."

  مجبور شدم پس از سالی قیافه¬ی با کلاس ها را بگیرم. با یک لبخند مضحک دندان های زردم را دادم بیرون و گفتم:

"رفیقمه."

 نمیدانم چرا وقتی این¬طوری کردم یکم حالش بد شد. بهم اخم کرد و چهره¬اش جدی و سنگین شد، با بی¬میلی به یک طرف اشاره کرد و گفت:" کوچه 38"

 

  بالاخره به آن کوچه رسیدم. ازدحام جمعیت و خبرنگاران اجازه نمیداد ، بفهمم چه خبر شده است. چند دقیقه ایستادم،شلوغ بود. از بخت بد من قدم تقریباً از شش سالگی به بعد رشد نکرده بود و فکر میکنم خبرنگاران هنوز در این سن  در سن رشدشان بودند.

نا¬امید شده بودم ؛ داشتم بر میگشتم که یک دفعه یک نفر از وسط جمعیت داد زد:" چرا مدیر ها هیچ وقت سلام نمیکنند؟"

-" زندگی!!!"

 فصل12

راوی: پارسا رحمان مشهدی

 

یک لحظه چشم به چشم شدیم، داد زد:"رحمااان"بعد من را محکم بغل کرد، داشتم خفه می­شدم،می­خواستم بغلش کنم ، اما آنقدر من را محکم فشار داده بود که دستانم کاملاً بی حس شده بودند.

به امید زندگی دوباره پیش او رفته ول نمی¬دانستم که زندگی قرار است چهگونه زندگی­ام را بگیرد. نزدیک بود تسلیم مرگ شوم، دلیلی هم برای ادامۀ زندگی نداشتم.

 به جز یک دلیل:" مایه آبروریزی بود که در حین بغل کردن زندگی تن به مرگ دهم."

 البته این وضعیت چند لحظه بیشتر طول نکشید. نمیدانم به اغما رفتم یا نه، فقط یادم است که با صدای عربدۀ آن زن زندگی من را ول کرد...

 

در طول مدتی که بیهوش بودم ، بار ها وبارها صدای وحشتناک آن زن در مغزم طنین انداخت.توقع نداشتم این صدا این-قدر برایم آشنا باشد.نمیدانم چرا؟ ولی در این مدت آن قدر سختی کشیده بودم که به ازای هر نتی قبلاً شنیده بودم اکنون یک عربدۀ وحشیانه جایگزین آن شده باشد، ولی این صدا فرق داشت، گویی کم کم این صدا داشت جایگزین سمفونی زندگی­ام میشد و معلوم نبود چه زندگی را برایم رقم میزد. آری زندگی به من سخت گرفته بودو آخر هم من را با لگد به سمت مرگ فرستاد. امیدوار بودم مرگ با من راحت تر از زندگی باشد. شاید مرگ زندگی را برایم بهشت می¬کرد. و بهشت کجا بود ؟ در وضعیتی بین مرگ و زندگی انسان راحت¬تر آن را باور میکند. من هم آن را باور کردم، شاید اشتباه کرده بودم. تمام افکارم متوجه حوری های بهشت بود که یک دفعه چهرۀ یکی از آن¬ها سبز شد، شاخهایشان درآمدند و درون چشمانشان رفت و شروع به جیغ زدن کردند.

  ناگهان هوشیاری سیلی محکمی به گوش هایم زد. شنیدم:

-        بس است دیگر، از بس آن دستمال خیس را تو چش و چالش کردی کور شد.بگذار یکم نفس بکشد.

] صدای بسته شدن در.[

 بالاخره چشمانم را باز کردم. تصویر لبخند مضحک زندگی و دندان های زردش که بوی مسواک می دادند و سبیل پیچ خورده و بلندش که از فرط کمپشتی به علف بی¬شباهت نبودند به نظرم تکمیل کنندۀ فضای خالی روی سر کیارش بودند.

-        رحمااااان!

پس از آن تجربۀ وحشتناک طبیعی بود که این¬قدر بترسم، فکر می¬کنم در کمتر از یک ثانیه چشت پرده قایم شده و زندگی را تهدید می¬کردم که در صورت جلو آمدن پرده اش را بکنم. زندگی از من هم بیشتر ترسیده بود و با استرس دستاش را تکان میداد ، تمرکزش بیچاره به هم ریخته بود و هی می¬گفت :"نه..نه اا.ااااا.....، وای چه جوری بگم ..... آخ یادم رفت باید چی بگم....ااااا رحمان یادم  من همیشه یادم میرود که توی موقعیت های حساس باید چی بگم.....اُاُاُاُ تو که هنوز قدت از من بلند تره!"

  ولی فکر می¬کنم این حرف من را از هر صحبتی سریع¬تر آرام میکرد، چون پس از این حادثه زندگی چمبانتمهزده بود و داشت زار زار گریه می¬کرد.

  تنها کاری که می¬توانستم بکنم این بود که آو را در این وضعیت تنها نگذارم.

  

  هر دو کنار هم نشسته بودیم و زار زار گریه می¬کردیم که صدای داد و فریاد از داخل بانک بلند شد. آن زن عجوزه بی-توجه به وضعیت روحی رندگی وارد شد و چنان جیغی بر سرش کشید که فکر می¬کنم تمام حافظۀ موسیقی ام در یک لحظه پاک شد.  بعد یک سری چک و سفته و مدرک را پرت کرد توی صورت زندگی و گفت:" همین را میخواستی ؟؟ هدفت این بود که کل زحمات من را به باد بدی و خودت بنشینی اینجا و زار زار گریه کنی؟"