۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

داستان آسانسور(قسمت بیست و یکم) - کلاس 201

به نام او

وقتی از دریاچه به ساحل رسیدیم هر کدام در گوشه ای نشستیم و استراحت کردیم.

بعد از کمی استراحت فکر کردیم که کارمان صحیح نبود چرا ما آن پیر مرد را در آن طرف دریاچه تنها گذاشتیم و خود به این طرف آمدیم.بعد از چند دقیقه فکر کردن تصمیم گرفتیم تا قایقی بسازیم و با آن به آن طرف رفته و پیر مرد را بیاوریم.

بعد از چند ساعت کار ساخت قایق تمام شد و به سوی پیر مرد رفتیم.بعد از کمی جست و جو او را پیدا کرده .بعد از عذر خواهی از وی از او خواستیم با ما بیاید.

سوار قایق شدیم و داشتیم به آن سوی دریاچه می رفتیم که ناگهان گردباد سهمگینی قایق ما را با خود برد و هرچه تلاش گردیم نتوانستیم مسیر قایق را تغییر دهیم.

بعد از گذشت از گردباد سهمگین ما را به جایی دور از مقصدمان برد.

بعد از تلاش زیاد توانستیم به ساحلی که در آن  نزدیکی بود برسیم.

با  درد و سختی زیادی از قایق به همراه پیر مرد پیاده شدیم و بعد به ساحل رفتیم.

پس از جست و جو در ساحل دریا هیچ چیزی جز یک در عجیب و غریب را پیدا نکردیم و با تلاش زیاد توانستیم آن در را باز کرده و داخل تونلی شویم.

آنجا تاریک و ترسناک بود و ما هیچ وسیله ای برای روشنایی نداشتیم که پیر مرد گفت:

-بچّه ها من دارم.

بعد با چراغ قوه پیر مرد راه سخت و زیاد تونل را به پایان رساندیم.

بعد از تمام شدن راه تونل همه خوشحال و شد شدند و خوشحالی خود را با یکدیگر تقسیم می کردند.

بعد از اینکه خوشحالیشان تمام شد و سرشان را برگرداندند و جلوی راه خود را نگاه کردند به یک دنیای عجیب و غریبی برخوردند.

ناگهان همه با دیدن  درختان سرسبز و گل های زیبا ی آن دنیا به وجد آمدند و راهی را که روبه رویشان بود را رفتند.

آنها در کل این مسیر شاد و خوشحالاز اینکه بعد از مدتی سختی به یک دنیای زیبا و با نشاط رسیده بودند.

آنها از گم شدن هیج ترسی نداشتند و از راهی که میرفتند اطمینان خاطر داشتند چون این راه بر خلاف راه دیگر در سرزمین های پیشین دارای تبلو بود.

آنها مسیر خود را ادامه دادند. همین جور که به مسیر خود ادامه میدادند از سرسبزی و درختان سبز و گل های زیبای آن منطقه کاسته میشد.

بعد از پی مودن مسافتی طولانی آنها بسیار خسته شده بودند و برای استراحت توقف کردند.بعد از مدتی که خسته گی از تنشان رفت دوباره به مسیر ادامه دادند تا به یک دوراهی رسیدند.

روی آن تابلو دوراهی ها نوشته شده بود آسانسور(سمت راست) و زندگی(سمت چپ).

همه دوباره ناراحت شدند و حس کردند که شکست خوردند به جز پیر مرد که داستان را نمی دانست.

داستان را از ابتدا به پیر مرد شرح دادند.پیر مرد با کمی تفکر و تجربه بیش تر نسبت به بقیه راه آسانسور را انتخاب کرد ولی بقیه دل خوشی از این تصمیم پیر مرد نداشتند.کسی نمیخواست حرف پیر مرد را گوش بدهد ولی چون از همه بزرگ تر بود سخن او را گوش دادند و به راه آسانسور رفتند.....

                     نویسنده:محمد امین کهنوجی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت بیست و دوم)-کلاس 202

بهنامخدا

همانطورطهمورثداشتبهسمتفریبرزدواندوانمیرفتودادمیزدکه:«فریبرز!بسه دیگه ولش کن. بدو بیان بریم خونه. به هر حال مهران دوستمونه. نباید این جوری باهاش رفتار می کردی.»فریبرز ناگهان با عصبانیت فراوان به سمت طهمورث رفت و گفت:«برو. دیگه نمی خوام قیافه تو مهران رو ببینم. برو تا الآن نیومدم لهت کنم. الآن برم زندان بهتره از اینه که با اون مهران باشم. من حق داشتم با اون مهران لعنتی اون کارو بکنم اصلا تو می دونی قضیه چیه؟»

-نه.

-پس نمی دونی حرف نزن. برو الان اعصابم خورده. تا عقدمو رو تو خالی نکردم برو.

-خوب بگو چه اتفاقی افتاده؟

-مهران کل زندگی خوب و خوش ما رو به هم زد و باعث شد که پدرم دستگیر بشه.

 فریبرز با خودش فکر کرد:«فریبرز!نگا کن. ببین دیگه این موقعیتی که برات پیش اومده می تونه آخرین موقعیت باشه. می تونی اون وقتی که دارین الماسو رو می دزدین بری از شر اون مهران راحت شی. هم عقده ی دیرینه ای که داشتی خالی می شود و یا یه کار دیگه می تونی بکنی. بری ازش شکایت بکنم و او نو به زندان بندازم و از دستش تا اخر عمر خلاص شم.» مهران که حواسش به دوروبرش نبود یه صدای بلندی شنید و از رویا ها امد بیرون ان صدا این بود:

ناگهان طهمورث گفت:«تو کدوم دیاری داداش. حواست نیستا. فریبرز!فریبرز.»

-ها! چیه؟ چی کارم داری؟

-حالا میای یا نه.

-اِ... اِ...باشه قبوله میام اما باید به مهران بگی که باید از من معذرت خواهی کنه ها.

-باشه بابا. قبوله.

-نه بابا. نمی شه. اون دوست ماست. نمی تونم این کارو باهاش بکنم. به هر حال پس از اون همه زحمت یه دوست قدیمیمو بکشم. نه. نمی تونم این کار رو بکنم.

-باشه از من گفتن بود. حالا خودانی.

فریبرز در راه بر گشت به خانه در حال فکر کردن بود که چه طوری از دست مهران خلاص بشود.

-اگه من برم پیش پلیسا، پلیسا هم منو دستگیر می کنن و اون مهرانو اما اگه خودم اون مهران رو بکشم هم به زندان نمی رم هم دیگه از دست مهران به طور کلی راخت می شم.

-فریبرز نگا کن رسیدیم.م مواظب رفتارت باش تا من خودم درستش کنم باشه.

-باشه.قبوله.

-مهران یه خبر خوش برات دارم.

-چه خبری؟ از این بدتر دیگه چی می تونه باشه؟

-فریبرز برگشت و باید از اون معذرت خواهی کنی و از دلش در بیاری.

و....

                                        نویسنده:امیرمهدی صباغی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت بیستم و یکم)-کلاس 202

به نام خدا

  حالا همه چیز برای دزدیدن الماس مهیا شده بود.ولی آنها هنوز منتظر بودند.دلیل این را فقط مهران میدانست.

یک دفعه فریبرز گفت:«بسه دیگه.چقد باید معطل بمونیم.‌چرا نمیریم الماس رو بدزدیم و راحت شیم؟من دیگه از این وضع خسته شدم از بس که نشستم و شماهارو نگاه کردم.دیگه از دست همتون خسته شدم. بسه از بس...»

  طهمورث وسط حرفش پرید و گفت:«از خداتم باشه.»

  بعد یک دفعه دعوا بالا گرفت و رسید به کتک کاری.

  مهران پرید وسط تا جلوشان را بگیرد.او هی داد:«بس کنید.»

یک دفعه فریبرز گفت:«تو فکر کردی رییس مایی.توهیچی نیستی.توفقط یه خیانت کاری که کل خاندان منو به باد دادی.

  مهران گفت:« داری از چی حرف میزنی؟کدوم خیانت؟»

  -همونی که کل داردسته پدرم بودش و تو کلشون رو لو دادی به پلیسا و اوناهم کلشون رو گرفتن.

  -من اون موقع تو وضعیت بدیی بودم.کلی بدهی بالا آورده بودم.بعد رقیب بابات،که همون شریکشم میشد به من گفت که اگه اونارو به پلیس لو بدی، بدون این که من هم لو، برم میتونم کل بدهی هات رو صاف کنم و حتی میتونم یه پولی اضافه تر هم بهت بدم که منم قبول کردم و بعد اون هم طبق قولش هم بدهی هام رو پرداخت کرد و یه مبلغی هم به عنوان انعام به من داد.

 -تو خیلی ناجوانمردانه اونارو لو دادی.تو یه خیانت کار پستی که از پشت به پدرم خنجر زدی.من نمیدونم چجوری به تو میشه اعتماد کرد.

 ناگهان طهمورث گفت:«میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟»

ولی هیچ کس جوابش را نداد و آن دو به جر و بحثشان با داد و فریاد ادامه دادند.شانس آوردند که همسایه نداشتند وگرنه الآن همشان لو رفته بودند.

دیگر کار آن دو به کتک کاری و دست به یقه شدن کشیده بود.در آن میان آن دو بهم دیگر وسایلی از قبیل:گلدان،شیشه،لامپ و ... به سمت همدیگر پرت کردند.

ناگهان مهران شءای به سمت فریبرز پرت کرد که نزدیک بود باعث مرگ فریبرز شود و همین باعث شد که فریبرز از خانه خارج شود زیرا او خیلی عصبانی بود.

طهمورث گفت:«بیا بریم دنبالش.برای کار بهش نیاز داریم.»

مهران گفت:«خودت برو دنبالش و بیارش.من نمیتونم بیام دنبالش.اون الآن حرف منو نه قبول داره و نه میشنوه.»

طهمورث هم دنبال فریبرز برای برگرداندنش رفت و رفت و رفت تا...

                                                                                           نویسنده: اشکان فاموریان


 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت بیستم) - کلاس 201

به نام خدا
اون یه پیر مرد بود که اون هم مثل ما در این دنیا مسخره گیر افتاده بود.اما ما یه فرقی با اون داشتیم اونم این بود که اون به خاطر سنی که داشت نمیتونست درست فکر کند تا راه خروج را پیدا کند.و اون هم از خدا خواسته با ما آمد تا راه را با او پیدا کنیم.حدود 5 دقیقه که راه رفتیم از دنیای آیینه ها خارج شدیم و به یک سربالایی خیلی شدید رسیدیم که فقط یه مشکلی داشتیم اونم این بود که ان پیر مرد نمیتوانست از سربالایی به راحتی بالا بیاید.
من و حسن به اون پیر مرد کمک میکردیم که اون پیر مرد بالا بیاید بعد از 3 ساعت به بالای کوه رسیدیم.ساعت 6 بود دیگر همه ما خسته شده بودیم و گرفتیم خوابیدیم تا فردا.ساعت 8 صبح ببند شدیم به ادامه ی راه رسیدیم یک دریاچه بود که حدوداً 400 متر بود اینجا بود که پیر مرد گفت من نمیتوانم شما را دنبال کنم شما بروید و من هم در این دنیا میمانم.هر چه قدر حسن گفت که شما هم بیایید ما به شما کمک میکنیم گوش نکرد.خلاصه بعد از خداحافظی آن ها شروع به شنا کردند وقتی به آن رو دریاچه رسیدند کاملاً خیس شده بودند و تا خشک شوند استراحت کردند.
                        نویسنده: پدرام فدایی نژاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲
ابوالقاسمی