به نام خدا
اون یه پیر مرد بود که اون هم مثل ما در این دنیا مسخره گیر افتاده بود.اما ما یه فرقی با اون داشتیم اونم این بود که اون به خاطر سنی که داشت نمیتونست درست فکر کند تا راه خروج را پیدا کند.و اون هم از خدا خواسته با ما آمد تا راه را با او پیدا کنیم.حدود 5 دقیقه که راه رفتیم از دنیای آیینه ها خارج شدیم و به یک سربالایی خیلی شدید رسیدیم که فقط یه مشکلی داشتیم اونم این بود که ان پیر مرد نمیتوانست از سربالایی به راحتی بالا بیاید.
من و حسن به اون پیر مرد کمک میکردیم که اون پیر مرد بالا بیاید بعد از 3 ساعت به بالای کوه رسیدیم.ساعت 6 بود دیگر همه ما خسته شده بودیم و گرفتیم خوابیدیم تا فردا.ساعت 8 صبح ببند شدیم به ادامه ی راه رسیدیم یک دریاچه بود که حدوداً 400 متر بود اینجا بود که پیر مرد گفت من نمیتوانم شما را دنبال کنم شما بروید و من هم در این دنیا میمانم.هر چه قدر حسن گفت که شما هم بیایید ما به شما کمک میکنیم گوش نکرد.خلاصه بعد از خداحافظی آن ها شروع به شنا کردند وقتی به آن رو دریاچه رسیدند کاملاً خیس شده بودند و تا خشک شوند استراحت کردند.
                        نویسنده: پدرام فدایی نژاد