سلام بچه‌ها!

با خواندن داستان و ارسال نظر، به بهبود داستانِ دوستانتان کمک کنید...

آن ها که متوجه شدند به یک نقشه ی اساسی نیازمندند، تصمیم به کشیدن نقشه ای گرفتند که هم آزادی شان  از زندان را تضمین کند و هم آن ها بتوانند اثر را به دست بیاورند.

آن ها به چند چیز اساسی نیاز داشتند :

1)     یک نقشه ی حسابی

2)     پیدا کردن رابط در داخل و خارج زندان

3)     کلی اسلحه

براساس تصمیم مهران، قرار بر این شد که آن ها ابتدا سعی کنند با بقیه ی زندانی ها ارتباطی برقرار کنند تا اوضاع احوال زندان خبر دار بشوند.

در زندان همه حالت مجرمی بود و هر کدام از زندانی ها برای خودش، خلافکار خفنی بود. هر کدامشان به دلیل جنایتی فجیع و مجازاتی سنگین، به این زندان آمده بودند.

یک ماه گذشت. مهران دیگر با راه و چاه زندان آشنا شده بود و تقریبا با همه ی زندانی ها و مسولین زندان، رفیق شده بود. مهران از هر کسی و هر چیزی که دم دستش بود برای پیش بردن نقشه اش استفاده می کرد.

یک روز، فریبرز وقتی می خواست وارد سالن غذا خوری بشود، به یکی از زندانی ها به طور غیر عمد تنه زد. اول کسی که تنه خورد با داد و فریاد گفت: چته؟! مشکلی داری؟!! ها ! جواب منو بده!

 فریبرز ابتذا در کمال خونسردی گفت: ببخشید، حواسم نبود...

ولی زندانی به او خیلی فرصت حرف زدن نداد و گفت: من حواس مواس حالیم نمی شه!! الانم باید یه درس ادب حسابی بهت بدم... فریبرز متوجه شد که کار به دعوا می کشد. پس آماده شد.

بقیه زندانی ها هم که شاهد دهن به دهن شدن این دو نفر بودند، حلقه ای تشکیل دادند و بلند می گفتند : دعوا! دعوا! دعوا!...

در همین حین، مهران که داشت غذایش را می خورد، جمع شدن بقیه زندانی ها را دید. او از بغل دستی اش پرسید: اینا چرا دارن حلقه می زنن؟

بغل دستی اش گفت: فکر یه دعوایی راه افتاده...

مهران به محل دعوا نزدیک تر شد و ناگهان فریبرز را دید که  با یکی از زندانی ها گلاویز شده. قیافه ی زندانی آشنا بود؛ زندانی همان اکبر بود. مهران تصمیم گرفت که به فریبرز کمک کند. مهران به هر سختی بود خودش را از حلقه ی بقیه زنادانیان عبور داد و وارد محل دعوا شد. اکبر با لحنی تمسخر آمیز گفت: به به! جمع بچه پررو ها هم که جمعه!

مهران که حسابی جوش آورده بود گفت: می بینم بغضی ها گنده تر از دهنشون حرف می زنن!

فریبرز هم به طرفداری از مهران گفت: پس باید یکی کاری کنیم که اون بعضی ها اندازه دهنشون حرف بزنن!

اکبر که تحمل شنیدن توهین این دو را نداشت، ناگهان کنترل خود را از دست داد و به سمت مهران و فریبرز حمله ور شد. مهران در کسری از ثانیه به طور ناخودآگاه به ضربه ی اکبر جاخالی داد و برای او زیر پا گرفت. اکبر که سرعت نسبتا زیادی داشت و چون خیلی هم سنگین بود، 2-3 متر روی کف سالن یر خورد. همه تعجب کردند حتی خود مهران!

وقتی اکبر این اتفاق را دید تعجب کرد اما تعجبش خیلی طول نکشید چون فربیرز چنان ضربه ی محکمی با ته کفش اش به سر او زد که اکبر درجا بیهوش شد و بی حال روی زمین ماند.

همه متعجب شدند و گفتند: اوووووه!!! چی زد؟! دیدی؟! خیلی خفن بود!!

آن دو در حالی که در بحر ضربه ی خودشان بودند، باورشان نمی شد که همچنین کار غیر ممکن و دور از ذهنی را انجام دادند.

همه ی زندانیانی که این صحنه را دیدند، از تعجب دهانشان باز ماند که رئیس زندان از بلندگو گفت: زندانیان مهران ربیعی و فریبرز وثوقی به دفتر من بیان!

در همان لحظه، چند مامور هم آمدند و به آن ها دستبند زدند. فریبرز که قبلا تجربه داشت به مهران گفت: ببین مهران، هر چی این یارو بهت گفت قبول نکن!

مهران پرسید: آخه چرا همچین کاری بکنم؟!

فریبرز با لحنی دلگرم کننده گفت: به من اعتماد کن...

تهمورس که از تمام اتفاقات دعوا بی خبر بود و صدای بلندگو را شنید، تصمیم گرفت به مهران و فریبرز کمک کند. به همین خاطر، خودش را سریع به دفتر رئیس زندان که آقای رضوی نام داشت، رساند.

او در حضور آن دو با آقای رضوی در گوش و پچ پچ کنان گفت: ببین رضوی، اگه سعی کنی این دو تا رو اذیت کنی یا سعی کنی هر کاری به ضرر این ها انجام بدی، قضیه ی 5 سال پیش رو لو می دم! حالا تصمیم با خودته! یا بی خیال این دو تا می شی یا خودت که می دونی چی می شه...

رضوی که از لو رفتن ماجرای 5 سال پیش می ترسید، اتفاقی که طی آن یکی از زندانیان با رشوه دادن و گول زدن رضوی توانست از زندان فرار و دوباره جرم هایی در سطح بالا انجام دهد، تصمیم گرفت که از مهران و فریبرز صرف نظر کند و آن ها را به سلول هایشان برگرداند.

آن دو وقتی از دفتر رضوی خارج شدند، پیش تهمورس رفتند و از او تشکر کردند و دلیل کارش را پرسدند.

تهمورس در جواب این دو گفت: انسان برای دوستاش حاضره هرکاری بکنه!

روز به روز رفاقت بین این سه دوست بیش تر می شد و هر وقت یکی از آن ها به مشکل بر می خورد، دو تای دیگر به او کمک می کردند.

مهران برای آزادی خود روز شماری می کرد. هر روز برای خلاصی از زندان ایده ی جدیدی به ذهنشان می رسید ولی هر دفعه اشکالی در نقشه هایشان می دیدند؛ برخی خیلی دشوار و غیر ممکن بودند و برخی هم بسیار ساده و پیش پا افتاده بودند.

10 سال از ورود مهران به زندان می گذشت. او دیگر به قول معروف " کله گنده ای " در زندان شده بود و دار و دسته اش که خودش و تهمورس و فریبرز بودند، در کل زندان مشهور شده بودند.هیچ کس جرات نمی کرد با آن ها در بیافتد چون مطمئن بودند که حسابشان سرجایشان می آمد.

دیگر محیط زندان شبیه خانه ی مهران شده بود. دیگر فکر نمی کرد که چه مدتی دیگری باید زندان را تحمل کند و همین طور روز ها، هفته ها و ماه ها را طی می کرد.

هر از گاهی مهران و تهمورس و فریبرز دور هم جمع می شدند و از کارها و خاطره های گذشته شان برای هم تعریف می کردند.

مثلا یک با مهران یک خاطره تعریف کرد که : یادمه اون روزا که تازه وارد بیزنس ماشین و دلالی اون شده بودم، یه بنده خدایی اومد یه ماشین مدل بالایی ازم بخره. اول که وارد شد، به سر و وعضش می خورد که از این معتاد پعتاد های پائین شهر باشه ولی وقتی که گفت می خواد یه مرسیدیس بنز s500ازم بخره، یهو زدم زیر خنده! حالا به هر بدبختی بود ازم ماشینو خرید ولی هیچ اون خنده ی بی موقعمو یادم نمی ره!

این سه نفر، هر روز می گفتند و می خندیدند و کار های مختلفی در زندان انجام می دادند.هیچ کس هم نمی توانست مانعی برای آن ها شود. از زندانی ها و اسرا گرفته تا مسئولین زندان و بقیه افراد.

دیگر چیزی به زمان آزادی آن ها نمانده بود که یک روز ...

                                                                              نویسنده: کوروش شریفی