به نام خداوند بخشنده مهربان


کارآگاهان خنگ و خنگ تر


 


 


بخش اول


سام قلیچ خانی


« قتل در مدرسه» 


 


مرد که تفنگ گِل آلود در دستان خود داشت و قیافه ای بسیار خشمگین و عصبانی با خونی که کنار ابرویش در جریان بود، بلند می گوید : « ما می تونستیم با هم تیم خوبی باشیم امّا ... . » ناگهان قبل از اینکه او حرفش را تمام کند صدای گلوله می آید و او مرد مقابل خود را می کشد. سریع سوار ماشین می شود از چهره اش معلوم است که اصلاً پشیمان نیست، ولی کمی ترسیده و با خود کلماتی را زمزمه می کند. ماشین از حرکت می ایستد. مرد پیاده می شود و اطراف را با دقت نگاه می کند و سریع به طرف خانه ای می رود. در را می کوبد و صدایی می آید: « کی هستی؟ » مرد هم که گوشه ی ابروی خود را پاک می کرد می گوید: « به امید روزی که همه دنیا آفتابی باشه . من و تو و همه خوشحال باشیم. » وبعد در باز می شود. این جا مخفی گاه آنهاست. مرد خیلی خسته شده به داخل اتاق می رود و می گوید: « کار رو تمام کردم. خودش نمی خواست با ما کار کنه»


 


مدیر مدرسه که کت آبی رنگی پوشیده است و پیپ بر دهان داشت سراسیمه می آید و به سرایدار میگوید: « نشونم بده. » سرایدار هم سریع میگوید: « این دیگه چی بود آخه قتل تو مدرسه!؟ » بعد هم باهم می روند تا جسد را ببینند. جسد مردی که دیشب کشته شد. مدیر که به جسد می رسد رنگ از رخسارش می پرد و سریع شروع به فحش دادن و ناسزا گفتن زیر لب می کند. امسال تابستان برای بچه ها  زودتر از همیشه شروع شد شاید 20 روز زودتر. به خاطر همین بچه ها در تعطیلات به سر می برند. مدیر مدام با خود زیر لب چیزی می گفت. او هروقت که نگران می شد و می ترسید همین کار را میکرد. سرایدار که موبایل در دست داشت، جلو آمد و گفت: « پلیس بهتر از من و شما می تونه این مشکل رو حل کنه. » ناگهان مدیر با فریاد بلندی موبایل را از دست سرایدار پَرت کرد در باغچه. وگفت: « می خواهی در مدرسه را تخته کنند. نمی شود ، نه نمیشود به پلیس زنگ بزنیم وگرنه اگر آنها به اینجا بیایند در اولین کار مدرسه را تعطیل میکنند، بعد هم فکر کردی کسی میتواند دیگر بچه اش را در مدرسه من ثبت نام کند. » سرایدار هم سرش را به نشانه تأیید تکان می دهد.


 


صبح روز بعد مدیر از خواب بلند می شود و تا چند دقیقه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، ولی مثل اینکه تازه یادش می افتد که دیروز با چه چیز هایی برخورد کرده و چهره اش چروکیده می شود. آبی به دست و صورتش میزند و بعد لباسش را میپوشد. کتی مشکی و پیراهنی سرخابی رنگ. قهوه ای می نوشد و کیف و پیپ خود را برمی دارد. از خانه که به بیرون می ورد، می بیند ماشینش در پارکینگ نیست و به جایش یک نامه است. در نامه نوشته شده بود: « هیچ حرفی درباره ی قتل به پلیس نمی گویی!!! » بعد هم با عصبانیت و طوری که در سردرگمی مانده بر روی زمین می نشیند و بغضی بر دهان دارد. بعد از چند دقیقه بغضش را قورت می دهد و بلند می شود و به راهش ادامه می دهد. به مدرسه که می رسد. سرایدار را گه بیلی بر دست دارد و باغچه را گل کاری می کند. چهره ای بشّاش دارد و انگار می خواهد چیزی بگوید. مدیر پیش او می رود و می گویی: « چی شده؟! » بعد سرایدار با عجله می گوید به دو گارآگاه زنگ زدم بیایند.


 


پایان بخش اول


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


بخش دوم


فرانک جعفر قلی


« تأخیر بی موقع»


 


صدای ملایم ساعت به صدا در آمد. بعد از چند لحظه از خواب بیدار شد و آرام روی ساعت زد تا زنگ آن خاموش شود. ساعت دیجیتالی زیبا و تازه ای بود که بدنه اش سفید و عدد هایش سبز بود. آن ساعت را کمتر از یک ماه بود که مادرش به او هدیه داده بود. با این که بیدار شده بود، هنوز روی تخت خوابیده بود و به بدنش کش و قوس می داد. بعد از چند دقیقه از روی تخت خوابش بلند شد و آنرا مرتب کرد. تخت خوابش آبی رنگ بود و راه راه های سبز و بنفش بر روی خود داشت که با هارمونی زیبایش بسیار جلب توجه می کرد. به جلوی آینه رفت و خود را بر انداز کرد، کمی صورتش خواب آلود بود و مو های بلندش بسیار ژولیده به نظر می رسید. به حمام رفت و به سر و رویش رسید تا خواب از سرش بپرد و ظاهرش مرتب شود. لباس رسمی کارش را پوشید. یک پیراهن اتو شده ی سفید رنگ به همراه یک کراوات راه راه قرمز و زرد که بر روی آن دو یک پلیور طوسی رنگ قرار داشت، پوشیده بود. ساعت چرمی اش که قاب بزرگ و مشکی رنگی داشت، بر دست کرد و گردنبند طلایش را که سنگ ماه تولدش را بر آن آویزان کرده بود، بر گردن خود انداخت. پدرش که به تازگی فوت کرده بود، آن گردنبند که طلای سفید بود را سال گذشته برای تولدش به او هدیه داده بود. به آشپزخانه رفت، صبحانه اش را آماده کرد و با آرامش شروع به خوردن صبحانه اش کرد. هنگامیکه صبحانه اش تمام شد، پالتوی مشکی رنگش که بر سر شانه هایش و بالای سرش خز قرار داشت و بسیار زیبا به نظر می رسید را بر تن کرد. هنگام خروج شال گردن راه راه قرمز و زردش را که با کراواتش هماهنگ بود، دور گردنش گذاشت و از خانه خارج شد و در را به آرامی پشت سرش بست.


صدای گوشخراش ساعت به صدا در آمد. ساعت، بسیار قدیمی و درب و داغون بود که عقربه هایش عمر خود را کرده بودند و تا نابودیشان فاصله ی زیادی نمانده بود.   بعد از پانزده دقیقه زنگ خوردن ساعت، کم کم بیدار شد و چون شب قبل خیلی دیر خوبیده بود، عصبانی بود و عصبانیتش را سر ساعت بیچاره خالی کرد و محکم روی آن کوبید تا خاموش شود اما این ها کارساز نبود و ساعت به زنگ خوردن ادامه می داد ولی او سرسخت تر از این حرف ها بود و ساعت را به آن طرف اتاق پرتاب کرد و به پنجره خورد و نزدیک بود باعث شکستن آن شود اما خدا را شکر که به خیر گذشت. بلند شد و بدون مرتب کردن تختش سمت ساعت وارونه رفت و آنرا برداشت و ساعت را دید که ناگهان متوجه یک مسأله ناراحت کننده ولی برای او عادی، شد. او با نیم ساعت تأخیر بیدار شده بود و دیگر زمانی برای آماده شدن نداشت. بدون اینکه آبی به سر و رویش خود بزند و خودش را مرتب کند، به سرعت لباس چروکیده و بسیار قدیمی خودش را که بسیار بر تنش زار می زد و بوی تعفن می داد را پوشید. به سرعت به داخل آشپزخانه رفت و از آنجاییکه همه چیز به هم ریخته بود و شلخته بود، وقتش بسیار آنجا تلف شد و در نهایت هول هولکی


صبحانه ی بسیار مختصری خورد و  به جلوی در خانه رفت، کفش هایش را نصفه و نیمه پوشید و در خانه را بی دقت و بسیار محکم بست.


بسیار با متانت و آرامش در پیاده رو قدم می زد. هنگامیکه از کنار دیگر عابرین  رد می شد، قد بلندش کاملاً به چشم می آمد که حدوداً به یک متر و نود سانتی متر می رسید. با قد بلندی که داشت اما بسیار لاغر بود و همین باعث می شد که بسیار ظریف و با متانت به نظر برسد. قهوه ای در دست داشت و آن را به آرامی می نوشید تا در آن باد سرد زمستانی ّباعث گرمای وجودش شود.


قهوه اش کم کم در حال تمام شدن بود که به سر یک میدان کوچک رسید و در آنجا سطل زباله ی عمومی پیدا کرد و به نزدیکی آن رفت. آخرین جرعه ی قهوه را نوشید و لیوانش را داخل سطل انداخت و میدان را به سمت شمال ادامه داد. حدود دویست متر سربالایی راه رفت و مدرسه ی بزرگی را دید و فهمید که همانجاست.


دوان دوان به سر خیابان رفت و آنجا سوار یک تاکسی شد. هنگامیکه می خواست سوار تاکسی شود، قدش تنها کمی از ارتفاع ماشین بیشتر بود. هنگامیکه سوار شد هم، بسیار چاق به نظر رسید زیرا تقریباً جای دو نفر را اشغال کرده بود. وقتی دید که هیچ پولی در جیب هایش ندارد، کمی به مقصد مانده بود، خیلی آرام و یواشکی در تاکسی را باز کرد و خارج شد و به سرعت به سر میدان دوید، راننده ی تاکسی هم که بسیار پیر بود . توانی در بدن نداشت تنها با گفتن چند ناسزا بدرقا اش کرد. به سر میدان که رسید کمی به سر و رویش رسید اما همچنان تی شرت صورتی رنگش و شلوار قهوه ای رنگش به هم نمی آمدند و باعث بد به نظر آمدنش می شدند. پاشنه ی کفش هایش را صاف و مرتب کرد و دوان دوان میدان را بالا رفت و به مدرسه رسید.


 


پایان بخش دوم


 


 


 


 


بخش سوم


آرشام بدیع زادگان


« آشنایی با رقیب»


 


با اینکه همزمان از خانه راه نیفتاده بودند اما همزمان به در مدرسه رسیدند. از دیدن همدیگربسیار تعجب کرده بودند. 2 تا کارآگاه همزمان سر یک محل! کارآگاه اول زنگ مدرسه را زد. صدای سرایدار مدرسه می‌آید که: کیه؟ وقتی به دم در می‌آید و آن دو را می‌بیند به آنها خوش‌آمد می‌گوید و آنها را به داخل دعوت می‌کند. کارآگاه ها که بسیار متعجب بودند می‌پرسند: ما هر دوتایمان میخواهیم اینجا کار کنیم؟ سرایدار می‌گوید: بفرمایید داخل. آقای مدیر که بیایند همه چیز را توضیح می‌دهند.


آنها به داخل اتاق مدیر رفتند. اتاق مدیر اتاق بزرگی بود و یک میزبزرگ در آن بود. روی دیوار آن پر از تابلو‌های شعر بود. حدود پانزده دقیقه منتظر ماندند تا مدیر آمد. مدیر همه‌ی ماجرا را از سیرتا پیاز برای آنها توضیح داد وسپس اسم آنها را پرسید. کار آگاه بلند تر گفت اسم من فرانک محمدی  است و آن یکی گفت که اسم من آلبرت نهنگی است. مدیر گفت که ما دو تا کارآگاه میخواهیم که کار سریع تر انجام شود چون اگر کسی بفهمد که همچین اتفاقی افتاده مدرسه‌ی من را پلمپ می‌کنند. فرانک گفت: من نمیتوانم با کس دیگری کار کنم چون که مطمئنم در انتها به نتیجه ای نخواهم رسید. اما آلبرت که خیلی میلی به کار نداشت قبول کرد ولی باز هم مدیر مدرسه مجبور شد که اصرار کند ولی او قبول نکرد. در نتیجه مدیر مجبور شد که راه دیگری را به آنها پیشنهاد کند. او گفت که هرکس که بتواند زودتر قاتل ماجرا را پیدا کند دستمزد کامل این کار را می‌‌گیرد. این پیشنهاد برای فرانک قابل قبول بود به همین دلیل مدیر آنها را برد تا محل قتل را نشان دهد.


او گفت که جسد را چه طور پیدا کرده بودند. سپس مدیر به آنها گفت که میتوانند امروز به خانه بروند و از فردا کار خود را شروع کنند. هر دوی آنها قبول کردند و به خانه رفتند. آن روز همه‌ی فکر فرانک این بود که چه طور میتواند سرنخی پیدا کند تا قاتل را پیدا کند. او از تجربیاتی که داشت استفاده کرد و یک لیست از جاهایی که باید نگاه کند تهیه کرد و وسال مورد نیاز مثل ذره بین و دستکش و کیسه را برداشت تا فردا اثر انگشتش جایی نماند و بتواند نمونه‌هایی را که جمع کرده در آزمایشگاه خود آزمایش کند. اومیخواست که در کوتاه ترین زمان آن پول را به دست آورد و اصلا دوست نداشت که کس دیگری آن را بگیرد.


اما برعکس فرانک، آلبرت مثل روز های دیگر روی کاناپه‌ی گلبهی اش دراز کشیده بود و درحال فیلم دیدن داشت ذرت بوداده می‌خورد. تنها کاری که کرده بود این بود که در راه برگشت ساعتش را به یک ساعت سازی برده بود و آن را تعمیر کرده بود تا فردا صبح هم زنگی بخورد.


فرانک ساعت 8 شب خوابید تا فردا سروقت و سرحال به سرکار برود و آلبرت هم طبق معمول ساعت 1 نصفه شب روی کاناپه جلوی تلویزیون خوابش برد.


 


پایان بخش سوم


 


 


بخش چهارم


« اولین روز کاری»


 


رینگ رینگ 


صدای زنگ ساعت فرانک می آمد که ساعت شش را نشان می داد. از آنجا که می دانست مدرسه ساعت هفت شروع به کار می کند از الان بیدار شده بود تا بتواند به موقع به کارش برسد. چون دیشب زود خوابیده بود توانست سریع و بی معطلی آماده شود تا به سر کارش برود. صبحانه اش را که شامل کمی خامه و عسل بود را به سرعت خورد و یک لیوان شیر نوشید چون معتقد بود که مغزش را کار می اندازد. ساعت شش وسی دقیقه از خانه خارج شد تا ساغت هفت در مدرسه باشد. ترس او از این بود که دیر تر از آلبرت به مدرسه برسد غافل از اینکه آلبرت تازه داشت بیدار می شد. هوا آن روز نسبتا خوب بود و فرانک فکر کرد کمی پیاده روی ضرری ندارد برای همین کمی زودتر از تاکسی پیاده شد. 


آلبرت مثل همیشه با کی تاخییر از خواب بیدار شد ولی بدون توجه به ساعت آرام به کارهایش مشغول شد و تازه ساعت هفت ونیم آماده حرکت شد.اما نمی دانست که امروز روز او نیست چون حدود پانزده دقیقه تاکسی گیرش آمد و تونست راه بیافتد. موقع پیاده شدن از راننده پرسید: چقدر شد؟


راننده جواب داد: ده هزار تومان.


آلبرت گفت: چه خبره مرتیکه. مگه اینجا سر گردنه است.


راننده: نه آقا من چون دیدم عجله داری شما رو دربشت اوردم هزینه دربست هم همین قدره.


آلبرت با صدای بلند گفت: کی دربست خواست الکی مردمو می چاپی؟


راننده: صداتو نبر بالا. بدو پول من رو بده.


بالاخره آلبرت با کلی جروبحث هفت تومان به راننده داد و چند فوحش سنگین بارش کرد و به راه افتاد تا به مدرسه برسد.از بس که به فکر درگیری بود یادش رفته بود که الان ساعت هشت است.


فرانک که از ساعت هفت کارش را شروع کرده بود، هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بود ولی سرنخی پیدا کرده بود. در هفت، هشت متری  جسد قطره خون خشک شده ای روی آسفالت   دید که به نظر به جسد مربوط نبود. مقداری نمونه برداست و به کار خود ادامه داد. قبلا پرونده را خواند بود  ومی دانست که مقتول از جلو تیر خورده است و تیر در قلب او خورده بود. او سوابق آن مرد را بررسی کرد و متوجه شد که با توجه به شغلش نمی توانسته دشمنی داشته باشد. پس چرا کسی سعی کرده او را بکشد. بسیار به این موضوع فکر کرد ولی وقتی دید که نمی تواند دلیلی پیدا کند به حیاط برگشت.


آلبرت راس ساعت هشت به مدرسه رسید. او روز را خوب شروع نکرده بود در ننتیجه با اشتیاق کار نمی کرد وقتی به فرانک رسید، فرانک گفت:ساعت خواب !!


و آلبرت با تمسخر کمی خندید شروع به کار کرد. از اول کلی غر می زد و راه می رفت و اصلا به کار تمرکز نداشت ولی کمی بعد سرحال تر شد و کمی محل جسد را بررسی کرد. او در روز قبل مطالعه بر روی پرونده نداشت و از شرایط قتل بی خبر بود در نتیجه نتوانست چیزی دستگیر خود کند. او تمام مححل را بررسی کرد ولی نتوانست چیزی پیدا کند.  در گوشه نشست تا کمی استراحت کند و نگاهش به فرانک افتاد که راضی به نظر می آمد و انگار چیزی کشف کرده بود. رفت پیشش تا بپرسد آیا او چیزی پیدا کرده است یا نه ولی فرانک کشف خود را پنهان کرد. آلبرت از قیافه فرانک فهمید که دارد دروغ می گوید پس دوباره مشغول به کار شد تا شاید چیزی پیدا کند.تا آخر آن روز یعنی حدود ساعت چهار نتوانست چیزی پیدا کند ولی فرانک را می پایید.


فرانک هم نتوانست دیگر چیزی پیدا کند ولی متوجه نگاه های هونگ شد اما توجه نکرد. راس ساعت چهار سوار تاکسی شد و به سمت خانه اش رفت تا روی نمونه آزمایش کند. وقتی به خانه رسید بدون معطلی خواست شروع به کار کند ولی وقتی کیفش را باز کرد تا نمونه را بردارد، متوجه شد که آن نیست. سردرگم شده بود و نمی توانست فکر کند ولی اولین مظنونی که به ذهنش رسید آلبرت چون به غیر از او و آلبرت و سرایدار کسی در مدرسه نبود و اگر کسی هم بود او متوجه اش نشده بود.پس فکر کرد فردا باید مچ آلبرت را بگیرد.


آلبرت ساعت شش به خانه رسید چون در راه به یک کافه رفته بود. وقتی به خانه رسید روی کاناپه اش لم داد و تاصرف شام کاری نکرد بعد هم کمی پرونده مقتول را خواند وفیلم دید و طبق معمول همیشه در نیمه شب خوابید.


پایان بخش چهارم