۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

گراف داستان علامه جنگی


برای دیدن تصویر در اندازه ی بزرگتر روی آن کلیک کنید.

گراف داستان علامه جنگی

کیارش نیکو

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
رسولی

داستان علامه جنگی (قسمت هشتم)- کلاس 203

بچه های کلاس 203:
یک بار دیگر همه ی قسمت های داستان به دست کیارش نیکو ویرایش شده است.
***

آن شب تمام فکر و ذکرم امتحان فیزیک فردا بود و فکر   فداکارانه ام برای نجات کسری هر چند که شاید با این کار نمره ی فیزیکم بد می شد ولی کسری را از مصیبت هایش نجات می دادم. همه ی این افکار باعث می شد شب نتوانم بخوابم ولی با تلاش به این که به چیزی فکر نکنم بعد از دو ساعت خوابم برد.


صبح روز بعد دیر از خواب بیدار شدم و حتی صبحانه هم نخوردم . خیلی عجله داشتم اگر به امتحان فیزیک نمی رسیدم شاید هیچ فرصتی برای جبران لطف کسری نباشد. از سرویس جا مانده بودم پس دوچرخه ام را برداشتم و با دوچرخه رفتم . سوز هوای سرد به صورتم می خورد از عجله شال و کلاهم را نیز نیاورده بودم. من باید کمک کسری را جبران می کردم .وقتی به مدرسه رسیدم  کسی در حیاط نبود . دوان دوان از پله ها بالا رفتم و خدا را شکر هنوز امتحان آغاز نشده بود. سرجایم کنار کیان نشستم . هر از گاهی شیطان به سراغم می آمد و می گفت اگر این کار  را بکنی نمره ی فیزیک را از دست می دهی.                                                                                 در حقیقت خود  کار من هم کار قشنگی نبود و تقلب بود یعنی هر دو کار کار بدی بودند ولی کمک به کسری کار قشنگ تری بود . در نهایت آقای کریمیان وارد شد و شروع کرد به پخش کردن برگه ها ی امتحان فیزیک. من وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به من نیست نام و نام خانوادگی را نوشتم کسری روشنی و با دقت سوال ها را خواندم و پاسخ دادم . مطمئن بودم کسری با این وضعیت قطعا بالای نوزده می شد و البته من زیر هفده ولی مهم کسری بود منتظر فرصتی بودم که اسم برگه ی کسری را مسعود کنم و وقتی گفتند برگه ها را تحویل دهید خودکارم را عمدا زیر پای او انداختم و دقیقا در زمانی که او داشت بر می گشت کاغذ خود را که اسم او روی آن بود با کاغذ او عوض کردم .کسری فرصت به برگه نگاه کردن را نداشت که همان لحظه مراقب برگه ی ما دو نفر را گرفت .وای نه کیان که دیگر به او اعتمادی نبود ماجرا را دیده بود.نکند به آراد بگوید و بعد واییی نه بدبخت شدم.

               

اتفاقا مثل این که او این کار را کرده بود چون روز بعد:

آقای شایانی با عصبانیت وارد کلاس شد .                                                                                                     و گفت: (دوباره کلاس شما نسبت به کلاس های دیگر افتضاح شده اما من و آقای غلامی و آقای منوچهری با دیدن وضع نمرات شما تعجب کردیم و پیش آقای رحمانی رفتیم و با بررسی نمرات فهمیدیم میانگین کلاس شما به خاطر چند نفر پایین اومده که توی اکثر دروس خراب کردن و من فهمیدم اکثر مصیبت ها و حتی دعوای کلاس شما با بچه های سه ی چهار عاملش همون افرادن و گویا این افراد بر علیه معلمینی مثل من و آقای خمسه هم کار هایی می کنند و این کار ها می تونن حتی به ما آسیب بزنن و ...)

این جمله ی آخر باعث شد بفهمم تمام اشاره ی آقای شایانی به من است و همان موقع موجی از ناراحتی آمد به سراغم

 چرا برای نجات کسری نامم را کسری نوشتم؟ و....                                             

آقای شایانی حرف هایش را تمام کرد و شروع به خواندن نمرات کرد : رضا نوزده، آرین هجده، نوید هجده و نیم ، سیاوش هفده بیشتر تلاش کن، ...(تا این که رسید به) ،مسعود، نمی خواستم نمره اش را با صدای بلند بگویم ولی خیلی خنده داره، ده و نیم، و کسری آفرین بالاترین نمره بیست و نیم از بیست.                         احساس بدی داشتم که این فداکاری لایق کسری نبوده اما به هر حال او هم مرا در مقابل آقای منوچهری نجات داده است.معلم برگه ها را پخش کرد روی برگه ی من نوشته شده بود :چرا تقلب می کنی؟

 

زنگ تفریح سوم داشتم از پله ها پایین می رفتم تا ظرف غذایم را در فر بگذارم در فر را باز کردم می خواستم ظرفم را بگذارم که آراد رحمتی هم آمد و گفت: نمره ی درخشان فیزیکت به کلاس ما هم اومده مسعود از این به بعد تو الگوی فیزیک من هستی.   و زد  زیر خنده  که منصور هم آمد و گفت: من تعجب می کنم چه طور تونستی این نمره را بیاری من اگه خودم را هم می کشتم نمی تونستم و او هم زد زیر خنده. با عصبانیت در فر را بستم و از پله ها بالا رفتم که امین آمد و گفت: انقدر نمرش خوب شده که ما رو تحویل نمی گیره و او هم شروع کرد به خنده صدای خنده های آن ها در گوشم می پیچید و در تمام زنگ بعد صدایشان در گوشم بود.

            

زنگ نهار شد رفتم و غذایم را برداشتم و وارد کلاس شدم که یکهو دستی زد به زیر دستم و ظرف غذا افتاد و تمام غذای آن ریخت برگشتم و دیدم آراد است. با ناراحتی و بغض که همراه با عصبانیت بود داد زدم: چرا این کار را کردی؟                                        او جلو آمد و گلویم را گرفت و با صدای کلفتش کفت: فکر کردی من خرم و نمی فهمم تقلب می کنی؟ و خواست مرا بزند که کیان گوجه از غذایش را به لباس سفید نو اش پرت کرد و گفت: ولش کن. این باعث شد آراد برگردد و وقتی لباس سفیدش که حالا سفید نبود و نو هم نبود را دید با عصابنیت داد زد(تو چرا این کار را می کنی خیانت کار،بعد از کشتن همستر چه طوری روت میشه تو چشای مسعود نگا کنی) و لگدی به کیان زد کیان قاشقی از غذایش را روی سرش ریخت و این باعث شد آراد برود و باقی ظرف غذایش را روی سرش بریزد که سیاوش آمد و بعد امین برای دفاع از آراد و ...  سر انجام جنگی از غذا پدید آمد سر تا سر کلاسمان غذا بود و روی لباس همه آثار این حتی توی کیف بعضی ها (مثل من و کیان) دلستر ریخته بودند که آقای کاظمی مسئول نظافت کلاس ها آمد و در همان لحظه من در حال پرتاب قسمتی از کباب غذای نوید به سوی آراد بودم که به سر آقای کاظمی خورد. و او مرا بیرون کرد و با تی اش ضربه ای به من زد. و مرا مستقیم به دفتر آقای رحمانی هدایت کرد

        

آقای رحمانی گفت:شیمی چهارده ، فیزیک ده و نیم ، ادبیات هجده ، آتش زدن پای معلم، کچل کردن معلم، پرتاب کباب به سوی مسئولین و آغاز آشوب هایی مثل جنگ غذا و ... دزدیدن غذای دانش آموزان و موارد بسیار بیشتر- این یعنی چه مسعود؟ اول سال تو بهترین بچه از لحاظ درس و اخلاق بودی و الآن ؟؟؟ من تا الآنت را چون قبلا پسر خیلی خوبی بودی می بخشم اما همه کوپن هایت سوخته اند تازه جریمه هم می شوی فعلا سه جریمه داری یک کلاست و کلاس سه ی چهار و طبقه ی همکف و زیر زمین را تو به جای آقای کاظمی تمیز می کنی ، دو مسئول جمع کردن گزارش غیبت و همه ی تکالیف و سه تا هفته ی بعد هزار بار می نویسی دیگر به معلم ها صدمه نمی زنم.

اولی از همه بدتر بود به خصوص این که همان لحظه آقای رحمانی به من تی و جارو داد و خب بقیه ی کار ها هم سخت بودند . آقای رحمانی ادامه داد: حرفی نداری؟

در حقیقت حرف ها داشتم که اگر می خواستم بیان کنم شاید یک ساعت طول می کشید.حرف ها داشتم ولی با این بغض گلویم نمی توانستم حرفی بزنم و اگر حرف می زدم اشکهایم می ریخت پس با صدایی آرام و ناراحت کننده که با ناله همراه بود گفتم : نه                                                                                           گفت: در این مدت که تو این جا بودی کسری  لطف کرد و کلاست را تمیز کردند امروز تنها آزمایشگاه زیست و شیمی را بشور .

گفتم چشم و راهی آژمایشگاه شیمی شدم البته مخفیانه که خدایی نکرده آراد یا منصور مرا نبینند وقتی پایین رفتم از شانس بدم دیدم منصور و آراد در آژمایشگاهند همان موقع آراد از قصد ظرف پرمنگنات پتاسیم را انداخت و گفت: ببخشید آقا .

صدایی آشنا  گفت: عیب نداره تا وقتی مسعود هست هر چی می خواهی بشکن مگه نه مسعود؟                                                                     رفتم داخل و آقای خمسه را دیدم که با گلاه کیسی مصنوعی (کاملا معلوم بود کچل است) را دیدم با همان لبخند مصنوعی گفت: بگذارید مزاحم کار نظافتچی مهربانمان نشویم مگه نه آراد ؟ پس بیا برویم بیرون تا خوب کارش را بکند .

با قدم های بلندش بیرون رفت و و گفت و برای این که افراد بیرون مزاحم ایشان نشند فکر کنم باید در را قفل کنم.

 

در را بست و قفل کرد و گفت : کارت که تمام شد صدام بزن در را برات باز کنن آخه می دونی نمیخوام بقیه تو را تو این وضعیت ببینن، خداحافظ.

از صدای پایش معلوم بود دارد می رود بالا شروع کردم به تمیز کردن ولی دیدم هر چه بیشتر تی می کشم کاشی ها بنفش تر می شوند نهار هم نخورده بودم آهی کشیدم که صدای مسئول آزمایشگاه که همان معلم فیزیک آقای شایانی بود را شنیدم: کسی داخل است آقای خمسه ؟

آقای خمسه گفت: خودتان که می دانید نه.                                                      از کنار در داد زدم : نه آقا من اینجام .   که صدای خنده ی آقای شایانی، آقای خمسه و آراد را شنیدم و صدای قفل شدن در زیر زمین. باورم نمی شد که تمام مصیبت هایم زیر سر آراد است تا دو ساعت در ها را می کوبیدم اما کسی پاسخ نمی داد چون در زیر زمین هم قفل بود. در پنجره هم نرده داشت و قفل هم بود . نشستم و صدای خندهی آراد، آقای خمسه، آقای شایانی، منصور و امین در ذهنم بود و گرسنه بودم که زنگ خورد ولی نمی توانستم بیرون بروم . باورم نمی شد آقای خمسه و شایانی چنین کاری کرده باشند اما اگر واقعا بواسطه ی آراد فکر می کردند من می خواهم به آن ها صدمه بزنم تا حدی حق داشتند صدای رفتن بچه ها می آمد و من تک و تنها در آزمایشگاه که راه خروجی نداشت موبایل هم نیاورده بودند راستی مادر و پدرم از نگرانی چه می کنند ؟ من از گرسنگی چه کار کنم؟ چه راهی دارم؟  خدایا کمکم کن.

وقتی لحظه ی گریه کردن کیان یادم افتاد خیلی دوست داشتم دلداری اش بدهم.بچه ها به او چه می گفتند؟ وای!   

---

نویسندگان: سامان القاصی و کیارش نیکو- با ویرایش کیارش نیکو و سامان القاصی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت دوازدهم)- کلاس 204

بعد از این که اقاى فرهادى کلى سرمان داد زد دوباره سوار شورلت ابى شدیم و به سمت ازمایشگاه رفتیم دل تو دلمون نبود که به زمان خودمون برگردیم حتى اقاى فرهادى هم خوشحال بود خیلى زود به ازمایشگاه رسیدیم و فرید رفت که مواد رو از قفسه هاى ازمایشگاه پیدا کنه

سزیم........آب اکسیژنه......... و هیدروژن مایع

بعد از پیدا کردن ماده ها ملازاده به اقاى فرهادى گفت :خوب این هم فرمول اقاى فرهادى دیگه وقتشه که ما برگردیم به زمان خودمون.بعد از اون اقاى فرهادى از ما خداحافظى کرد و رفت بیرون ازمایشگاه.فرید سزیم رو با هیدروژن مایع مخلوط کرد و اب اکسیژنه رو هم کم کم به محلول اضافه کرد او موقع حس خیلى خوبى داشتم و چشمامو بسته بودم و انتظار داشتم وقتى بازشون مى کردم تو سال ١٣٩٣ باشم اما هیچ اتفاقى نیفتاد حتى یک انفجار هم رخ نداد

اقاى فرهادى که از پنجره ى در ازمایشگاه ما را نگاه مى کرد داخل ازمایشگاه شد و خیلى خیلى عصبانى بود عصبانیت رامى شد از چشمهایش خواند با عصبانیت به ما گفت:احمقا پس چى شد چرا محلول کار نکرد مگه شما نگفتید همین سه تا ماده رو با هم مخلوط کردید...م

من حرف اقاى فرهادى را قطع کردم و خطاب به او گفتم:شاید مقدار ماده هایى که با هم مخلوط کردیم رو باید تغییر بدیم.اقاى فرهادى به ما گفت:بهتره که همین طور باشه وگرنه... کارتونو شروع کنید.و رفت دوباره پشت در ازمایشگاه ایستاد.

فرید چندین بار محلول رو با نسبت هاى مختلف درست کرد اما هیج کدوم جواب نداد بعد از اون اقاى فرهادى با عصبانیت در ازمایشگاه را باز کرد و گفت اینقدر این جا مى مونید تا محلول را کشف کنید.بعدش هم رفت بیرون و در ازمایشگاه هم قفل کرد همه بچه نا امید شده بودند دو دقیقه تقریبا هیچ کس حرفى نزد

علیرضا سکوت را شکست و گفت:حتما ماده سوم یک چیز دیگه بوده و یکى از ما شش نفر اون رو به محلول اضافه کرده باید فکر کنیم ببینیم چى بوده.

همه به یک شکلى درحال فکر کردن بودند من هم داشتم تک تک وقایع او روز رو بررسى می کردم از نیامدن معلم شیمى تا رفتن پیش ناظم انجام اون ازمایش ها.اى کاش همراه بقیه بچه ها رفته بودم تو حیاط اى کاش اصلا معلم شیمى اون روز امده بود مدرسه.بعد از کلى فکر کردن یادم اومد که موقع که بچه ها محلول را درست مى کردند من یک گوشه نشسته بودم پس من ماده اى به محلول اضافه نکردم

بقیه ى بچه ها هم گفتند که چیزى به محلول اضافه نکردند به غیر از فرید و مرتضى که نمى دونستند چیزى به محلول اضافه کردند یا نه از مرتضى که بعید نبود این کار رو کرده باشه .

یادش نیاد تقریبا یک ساعت بعد بود که اقاى فرهادى برگشت وایندفعه به نظر عصبانى نمى امد اتفاقا خیلى هم اروم بود و به ما گفت:ببینید بچه ها من که با شما دشمنى ندارم معذرت مخوام که اونجورى عصبانى شدم اخه می دونید چه قدر سخته که چند سال تو یک زمان دیگه زندگى کنى به دور از خانواده و زندگیت.الانم بهتره برگردیم خونه تا اوجا حسابى فکر کنید که ماده ى سوم چى بوده

اقاى فرهادى ما رو برگردوند همون خونه تو میدان شه یاد و خودشم رفت بیرون از خونه فرید تصمیم گرفته بود یک لیست از ماده هایى که ممکن بود ماده سوم باشند تهیه کند

حمید که از صبح تا حالا بیشتر از دو سه کلمه صحبت نکرده بود با صداى بلند گفت:بچه ها یک مشکلى تو کل این ماجرا هست غرض کنید ما اون محلول رو ساختیم و خوردیم ولى به سال ١٣٩٣ نرفتیم و رفتیم به گذشته یا اینده به غیر از سال ١٣٩٣.

همه بچه بعد شنیدن این حرف تعجب کردند و...

---

امیررضا میرزائی

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
رسولی

نگارش هفتمها- تمرین 5

رئال مادرید

رئال مادرید تیم مورد علاقه ی من بوده و خواهد بود.اگر راستش را بخواهید من به رئال عرق دارم 

بگذارید از همان اسمش شروع کنم.رئال یعنی پادشاهی و مادرید هم که پایتخت کشور اسپانیا است پس در نتیجه این باشگاه یک باشگاه اشرافی است.این تیم بهترین تیم ، پر افتخار ترین تیم ، پر درامد ترین تیم ، پولدار ترین تیم جهان است و بهترین بازیکن جهان یعنی استاد کریستسانو رونالدو در این تیم حضور دارد.اگر بخواهم درباره ی افتخارات این تیم صحبت کنم ،  باید بگویم 19بار قهرمانی در جام حذفی ، 32 قهرمانی لیگ ، 2 قهرمانی در لیگ اروپا و 10 قهرمانی در جام قهرمانان اروپا ، در کارنامه ی این تیم بزرگ است.

ولی مشکل از آن جایی شروع می شود که برادر من متاسفانه بارسایی است و این کابوس پدر و مادر من است.چون اگر حتی روزی با برادرم کری نخوانم ، شب خوابم نمی برد.ولی مشکل از برادرم هست چون که مدام می گوید:رئال همیشه شانسی می برد.،رئال با داوری می برد.،رونالدو یورتمه می رود .،بازیکنان رئال بازی بلد نیستند و ...البته فکر نکنید که من جوابش را نمی دهم .من هم می گویم:بازیکن های بارسا کوتوله اند.،امسال ته جدول را پر کردید و ...

ولی به نظر من این کری خوانی ها درون خود،دوستی ، صمیمیت و مهربانی را به همراه دارد.به نظر من هیچ فرقی نمی کند که یک شخص طرفدار رئال است یا بارسا ، بایرن است یا دورتموند ، منچستر است یا چلسی ، چون این ها به سلایق افراد مربوط است بلکه مهم این است که شخصی حتی اگر می خواهد کری هم بخواند ، با کری خواندن خود افراد را ناراحت نکند.

در آخر می خواهم بگویم که با وجود همه ی این گفته ها باز هم رئال مادرید بهترین تیم دنیاست.

---

کیارش جباری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
رسولی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت چهارم)-کلاس 202

به نام او


    صبح روز بعد قرارشد که به دنبال افراسیاب بروند. طهمورث در حالی که نه اسلحه و نه ماشینش اماده بود با استرس این که افراسیاب پیشنهادش را قبول کند یا نه گوشی برداشت و زنگ زد به افراسیاب:

"الو...سلام خودتی افراسیاب چه خبر، حالت خوبه؟"

"سلام.کارتو بگو "  

"ببین حرفی که قبلا بهت زده بودم رو یادته همون قضیه پلیس و اسلحه و ماشین که ما به تو بدهیم وتو درعوض هک رو؟"

"آره خوب یادمه. خوب اسلحه و ماشین حاضره یا نه؟"

"نه، ولی ببین عوضش... هر کاری تو بگی انجام می دهم. مثلا می آم و توی کشتن اون عوضی ها کمکتمی میکنم.قبوله...

"باشه فقط تو تنها می آی کمک یا دوستاتم هستن!"

"ببین من تنهاام فقط لطفا هیچ اطلاعاتی به اونها نده.وبعد هم گفت:اونها یک مشت آدم های کثیف اند که سرمن روکلاه گذاشتند.احتمالا میخوان اطلاعاتو از تو بگیرن و بزنن به چاک.با من که همچین کاری رو کردن. ممکنه که بهت زنگ بزنن چون من خر تو زندان شماره ی تو رو بهشون دادم و بخوان باهات قرار بگذارن اما من پیشنهاد می کنم جوابشون رو ندی... حالا خود دانی.چی کار می کنی"

"باشه آخه تو فینگیل بچه می خوای بیای... ببینم چی میشه نیم ساعت بعد بهت زنگ می زنم."

افراسیاب گوشی رو قطع کرد و دراز کشید روی مبل و تو فکر فرو رفت ... که ناگهان گوشیش دوباره زنگ خورد.شماره ناشناس بود ، باحالت شک گوشی رو جواب داد اماحرفی نزد.

". . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . ."

"الو الو .. الو.... آقا افراسیاب.لطفا گوشی رو قطع نکن، ما دوست های طهمورث هستیم.یادت میاد؟ پیشنهاد خوبی برات داریم.

افراسیاب در حال شنیدن مو به مو حرف هاشون بود.

"خوب داشتم می گفتم اگه تو به ما کمک کنی که اون شی قیمتی رو پیدا کنیم، هرچه که به دستمون اومد20درصدش مال تو.خوبه؟"

طهمورث صداش رو کلفت کرد و گفت:"کَمه،بیشتر،30درصد"       

"اصلا جهنم و ضرر ، 30درصد، کافیه..."

"خوبه،حالا شد حرف حساب. ببینم کلکی که تو کارتون نیست؟"

"نه، چه کلکی.نه کُنه طهمورث زنگ زده بهت و پشت سر ما بدگفته و تهمت بهمون زده ؟هان ؟من که حدسم اینه."

"آره درست حدس زدی، حالا راست گفته یا دروغ؟"
"معلومه که حرفاش دروغه.آخی.طفلکی، اون تیری که بهش زدیم حقّش بود که زدیم.آخه داشت حرف زیادی می زد و مانع فرار می شد. خوب افراسیاب حالا تو به حرف کدوم یکی از ماها گوش میدی؟"

افراسیاب توی فشار روانی قرار  گرفت و نمی دونست کدوم رو انتخاب کنه.پیشونیش خیس عرق شده و مشغول فکر بود... که ناگهان پیش خود گفت من می تونم به حرف دوتاشون گوش کنم و اطلاعات رو به دوتاشون بدم. اون وقت هم انتقامم رو با استفاده از طهمورث میگیرم همم یه پول هنگفت گیرم میاد عالیه اون سه تا ابله نمی فهمن من چی کار میکنم و در عوض من کیفش رو می کنم.سریع گوشی رو برداشت و گفت:
" ببینم هنوزم پشت خطی؟"

"آره بگو"

"قبول،امروز شنبه هستش.سه شنبه ساعت 2 جلوی کافه آلکاپرو تو خیابون اصلی می بینمت.یک کار نیمه تموم دارم. فقط اگه یک وقت طهمورث بهتون زنگ زد هیچی در مورد این موضوع بهش نگید. وگرنه قول وقرارمون به هم می خوره."

و بعد گوشی رو قطع کرد و به طهمورث زنگ زد:

"طهمورث من خوب به حرفات فکر کردم.پیشنهادت رو قبول می کنم. فردا راس ساعت 12 جلوی کافه آلکاپرو تو خیابون اصلی وایسا. فقط اگه اون دوتا کلاه بردار بهت زنگ زدن هیچی در مورد این موضوع بهشون نگو. وگرنه خودت می دونی.   عزت زیاد."

"الو ... بیب بیب بیب ..."

صبح روز بعد...

                  نویسنده: امیررضا جلیل پور

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان محلول حلی(قسمت یازدهم) - کلاس 204

بچه های کلاس 204:

آرمان ملک قسمت نهم و دهم داستان را ویرایش کرده است. آن دو قسمت را بخوانید و حتما نظرتان را بگویید.
---


با این که هوا خیلی سرد بود اما دلمان گرم بود زیرا می دانستیم یا حداقل امید داشتیم که امروز آخرین روزی است که توی این سال هستیم و آخرین باریه که داریم توی این خیابان ها راه می رویم. خلاصه نمی توانم خوش حالی ام در آن زمان را توصیف کنم.

گفتم:( بهتر است به آقای فرهادی زنگ نزنیم و برای بار آخر هم که شده یه گشت و گذار حسابی توی خیابون داشته باشیم و  درباره ی این دوران برای دیگران تعریف کنیم با این که کسی باور نمی کنه. )

همگی با هم لباس هامون رو پوشیدیم و به قصد کله پاچه زدیم بیرون. این بار به خیابان بیش تر دقت کردیم. لباس آدم هارو با دقت بیش تری دیدیم و به مغازه های اطراف خیابون زل زدیم و اجناسی که توشون بود و می فروختن رو نگاه می کردیم. شیر های شیشه ای که مامان باباهامون برامون تعریف کرده بودن و توی فیلم ها دیده بودیم رو از نزدیک دیدیم. به بچه ها جنس های خارجی که توی سال خودمون مارک محسوب می شدند و قیمت هاشون ده برابر اجناس ایرانی بود رو نشون دادم که قیمت عادی داشتن و حدودا خیلی چیز ایرانی تو مغازه ها وجود نداشت. ما که دنبال که دیزی سرا یا طباخی بودیم همین طور راه رفتیم. در طول راه چیز بسیار زیبای دیگری که توجه همه ی ما را به خودش جلب می کرد حجاب خانوم ها بود که بعضی ها داشتند و بعضی ها نداشتند که حواس ما را به کلی پرت کرده بود.

همین طور به راهمان ادامه دادیم تا این که به یه دیزی سرا رسیدیم که روی سردرش نوشته بود: دیزی سرای ممّد. رفتیم تو . در داخل دیزی سرا بوی خوب قلیون به مشام می رسید . نشستیم و به آشپز گفتیم که برامون شش تا دیزی بیاره .

من قبلا یه رستوران هایی شبیه این جا دیده بودم ولی  خودش یه چیز دیگه بود  بافت عمرانی خیلی قشنگ تری داشت.

بعد از چند دقیقه غذامون حاظر شد و خوردیم و الحق که خیلی خوش مزه بود . با خودم گفتم اگر توی زمان خودمان غذا هایی می پختند که مثل این خوش مزه باشند دیگر هیچ کس دنبال پیتزا و فست فود نمی رفت. خلاصه صبحانه ی مفصلی خوردیم و بلند شدیم که برویم اما یه دفعه یه فکری مثله یه دوش آب سرد تمام اوقاتم رو تلخ کرد. به بچه ها گفتم:(شما پول همراتون دارین که این جوری راحت راحت نشستین و دارین می خورین؟)

با این حرف هر چیزی که خورده بودیم برامون سم شد . در فکر این بودیم که چی کار کنیم که یه دفعه آشپز با اون سیبیل های قیطونی اش گفت:(داداش نمی خوای بری؟غذاتو خوردی برو دیگه ! نون مارو آجر نکن جون ما!)

این ها رو هم یک جوری گفت که دیگه جرات نکردیم بهش بگیم که پول همراهمون نیست که همین طوری بذاره بریم. در آخر این همه بحث و گفت و گوی متفکرانه با پیشنهاد طلایی فرید که مغز متفکرمان بود به این نتیجه رسیدیم که به آ بگیم ظرف ها رو بشوریم تا این که بذاره بریم. سید امیر قبول کرد که این پیشنهاد جسّورانه رو به آشپز بگه که خوشبختانه قبول کرد انگار که ظرف شور کم داشت.

حدودا تا ساعت دوازده ظهر مشغول شستن بودیم تا این که ممّد آقا مرخصمان کرد. با عجله همان راهی که آمده بودیم رو برگشتیم اما این بار فقط با سرعت دویدیم و دیگر هیچ توجهی به اطرافمان نکردیم. حتی آن خانم های زیبا هم توجهمان را جلب نکرد. می دانستیم که  آقای فرهادی حتما حسابی نگران شده و

وقتی که ما را ببیند دعوایمان می کند. وقتی که به مدرسه رسیدیم و آقای فرهادی ما را دید ، دو اتفاق برایش افتاد. اول این که از شدت عصبانیت خون جلوی چشم هایش را گرفته بود و داشت همین طور ما را سرزنش می کرد و از طرفی دیگر در باطن این چهره ی خشمگینش، خوش حال بود که ما را پیدا کرده است.

بعد از گفتن ماجرای جذاب کله پاچه   برای آقای فراهادی، او گفت:(باز دم آشپز گرم که نگرتون نداشته. توی این مدت زیادی که می شناسمش اصلا چنین رفتاری ازش ندیده بودم. خوب حالا زود باشین بگین که چی کار کردین؟تونستین ماده ی سوم رو پیداکنین؟)

لبخند ملیحی روی صورت بچه ها نمایان شد .

آقای فرهادی هم که برق چشمان مرا دید قضیه را تا ته خواند.

به همین ترتیب به سمت آزمایشگاه راه افتادیم تا این آزمایش حماسه ساز را تمام کنیم.

---

سید محسن حسینی- ویرایش آرمان ملک
۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رسولی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت سوم-ویرایش 2)-کلاس 202

به نام او

سلام بر همگی


و اینجا بود که فریبرز به مهران گفت:"آهان یادم اومد طهمورث قبلا به من گفته بود که دوستش توی لس آنجلس مخفی شده."

"ایول فریبرز حالا یه قدم به پیدا کردن افراسیاب نزدیک تر شدیم.ببینم حالا چجوری به لس آنجلس بریم؟! "

"ببین مهران وقتی من ماشین می دزدیدم یه نفر رو می شناختم که وقتی ماشین دزدیدم ماشینو ازکشور خارج کنه. حالا شاید بتونه مارو ببره لس آنجلس ولی خیلی خطرناکه."

"ببینم فریبرز مگه چاره ی دیگه ای هم داریم ؟؟! الان هر کاری کنیم پلیسا مثل مور ملخ می ریزن رو سرمون بعدش هم می گیرنمون.بیا این موبایل زیر پام بود اگه می خوای زنگ بزنی می تونی ."

"آره راست میگی پس بذار یه زنگ بزنم"

"الو سلام چطوری خیلی وقته ازت خبر ندارم. ببینم می تونی من و یکی از دوستامو  از دالاس ببری به لس آنجلس؟"

"ببین فریبرز فقط یه شرط داره اینکه هر کار بزرگی خواستی بکنی منم باید توی گروهت باشم ."

"باشه  خودمم پول می خوام تو مارو ببر اونجا منم سریع یه کاری را می ندازم"

"خب فریبرز حالا این آدرسی که می دم رو یادداشت کن و یک ساعت دیگه بیا اونجا و یادت باشه که افرادم توی یه هواپیمای آبی منتظر تو و دوستت هستن . "

"مهران قرارو گذاشتم ولی وقتی اونجا رسیدیم باید یه کار بزرگ انجام بدیم و اونم باید تو گروهمون باشه . حالا به این آدرسی که میگم برو."

در همین حال طهمورث در زندان در آن شلوغی دنبال مهران و فریبرز می گشت که ناگهان متوجه نبودن سیم چین در سلول فریبرز شد و با عصبانیت به سمت فنس ها رفت و متوجه سوراخ فنس شد و به هر بد بختی که بود از فنس عبور کرد و تا می توانست از آن جا دور شد ولی بسیار شانس آورد زیرا پلیس ها همان موقع وارد عمل شده بودند تا نظم زندان را بر قرار کنند.طهمورث از دست مهران و فریبرز بسیار عصبانی بود چون آن دو باعث شده بودند که یک پلیس به او شلیک کند و آن ها در موقع فرار طهمورث را با خود نبرده بودند.

طهمورث با موبایلی که از زندان داشت مکان خودش را پیدا کرد وبه یکی از دوستان قدیمیش زنگ زد و ترتیب رفتنش پیش افراسیاب که در لس آنجلس بود را داد تا بتواندن از طریق او مهران و فریبرز را پیدا کند.

در همین حال مهران و فریبرز به هواپیما رسیدند.

"ببین مهران خودشه بیا بریم ."

"سلام من فریبرزم شما منتظر منید؟؟"

"بله لطفا سوار شید و به حرف خلبان گوش کنید ."

چند ساعت بعد فریبرز و مهران درون هوا پیما بودند و داشتند به مقصد خود پرواز می کردند.

"مهران این هواپیما های جنگی رو ببین اومدن دنبالمون؟!!"

"واستا الان از خلبان میپرسم."

"اهای خلبان لمون دادی؟!!"

"نه بابا اینا دنبال یک تن موادی هستند که تو هوا پیما هست تازه سفر شما هم اینجا تموم می شه "

"یعنی چی سفرمون تموم میشه ؟!!"

"یعنی الان باید چتر هاتون رو بپوشید و بپرید و تو آب فرود بیاید و به سمت کشتی که نزدیک شما است شنا کنید."

خلاصه مهران و فریبرز به کشتی رسیدند و داشتند از سرما یخ می زدند که در کشتی به آن ها لباس دادند. این پایان سفرشان نبود وچند بار وسیله شان را عوض کردند یعنی از هلکوپتر به کشتی و از کشتی به هلکوپترتا اینکه به مقصد رسیدند.

"خب بالاخره به لس آنجلس رسیدیم.آهان فریبرز من یادم رفت بهت بگم ولی من یه دانش آموز اینجا دارم که اسمش کوروش هست. قراره بریم پیش اون بخوابیم ولی باید اون رو هم توی کار بزرگمون بیاریم. چاره ای نداریم ولی نگران نباش درصد زیادی نمی گیره. در همین حال طهمورث که با ماشینی که بدست آورده بود پیش دوستش رفت ولی از دور پلیس ها را در خانه ی دوستش دید .کمی صبر کرد تا پلیس ها بروند و بعد وارد خانه ی دوستش شد .

" منو لو دادی نامرد باید بکشمت."

"نه نه اون یک موضوعه راجبع پسرم و به تو هیچ ربطی نداره ."

"به نفعته که با هواپیمات منو ببری لس آنجلس و خونه ای که توی لس آنجس داری رو واسه چند روز به من بدی وگر نه پدرت  رو در میارم."

"باشه "

آن ها بعد از پرواز خسته کننده ای به مقصد رسیدند .

هر سه نفر آن ها به افراسیاب نیاز دارند هم برای دزدی و هم برای پاک کردن اسمشان وحالا پیدا کردن افراسیاب یک چالش دیگر برای مهران و فریبرز طهمورث است زیرا افراسیاب به هیچ کسی زیاد اعتماد ندارد مخصوصا به سه فراری که اسم آنها در اخبار است.

در صبح روز بعد....

                          نویسنده: پارسا بندار صاحبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان محلول حلی(قسمت دهم) - کلاس 204


اگر نظری در مورد داستان دارید، حتما آن را همین جا بنویسید.
---

بعد از یافتن ماده ی سوم همگی خوش حال بودیم و در پوست خود نمی گنجیدیم. در راه خانه به این فکر می کردم که بعد از درست کردن محلول و بازگشت به آینده دوباره تمامی این کارهایمان تبدیل به خاطره می شود در این فکر بودم که ملازارده یکدفعه زد پس کله ام و گفت: چرا خوش حال نیستی ؟باید جشن بگیریم. تا آمدم جواب بدهم گفت: بهانه بی بهانه بیا خوش حال باشیم.

آن شب یکی از بهترین روز های زندگی ام بود. اما ما که حالا در گذشته بودیم در آینده چه اتفاقی می گذشت؟

با ناپدید شدن ما خانواده هایمان و تمامی عزیزانمان شروع به اعتراض علیه مدرسه کردند، آخر حق هم داشتند چرا که ناپدید شدن شش دانش آموز با همدیگر خیلی عجیب است!(جل الخالق) خانواده ها از این بیشتر عصبانی بودند که مدرسه جوابگوی سوالات نبود. برای پیدا کردن ما، به پلیس رجوع کرده بودند. 

خلاصه با کلی تحقیق و مطالعه و ...  به این نتیجه رسیدند که این شش دانش آموز دزدیده شده و سپس کشته شده اند و خانواده هایمان برایمان مجلس ختمی آبرومندانه گرفتند.  

برمی گردیم به ادامه داستان:

از خواب بیدار شدم. صبح بسیار زیبایی بود البته زمانی که فهمیدم لوله ی آب یخ بسته و آب نداریم، صبح زیبایش­اش را از دست داد! مگر بدون آب هم می شود زندگی کرد؟

بالاخره تصمیم گرفتم از در و همسایه آب بگیرم اما آنها هم مثل ما بی آب بی آب بودند، خلاصه با هزار بد بختی یک آفتابه جور کردم و کمی آب نیز یافتم حالا زیاد هم مهم نیست به خانه برگشتم و دیدم دوستان هنوز خوابند آخر حق هم داشتند چراکه دیشب تا صبح با هم گفتیم و خندیدیم به این فکر می کردیم که به خانواده هایمان چه بگوییم و تازه ملازاده هم گنجینه ی افکارش را برایمان باز کرده بود و جک می گفت، جک هایی که ما از بی مزه بودنشان می خندیدیم، بگذریم همه را بیدار کردم و گفتم امروز روزی است که به آینده برمی گردیم بنابراین باید جون داشته باشیم کی با خوردن کله پاچه موافقه؟ همه دست هایشان را بالا آوردند و سریع از خانه زدیم بیرون.

---

پارسا جمیلیان- با ویرایش آرمان ملک

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
رسولی

داستان خمسه(قسمت هفتم) - کلاس 203

بچه های کلاس 203:
اگر نظری در مورد داستان یا نامش دارید، حتما آن را همین جا بنویسید.

---

آن روز آتش معرکه چند برابر شده بود. آقای شایانی -دبیر فیزیک- حتی با کسری( پاچه خوار کلاس) هم بد رفتاری کرد . کسری  مثل همیشه گفت ”ای الگوی من، ای انیشتن دوران”

آقای شایانی اخم بدی کرد و با صدای بلندی گفت ”واقعا نسبت به کلاس بغلی ضعیف هستین” چون تازه از آزمایش برگشته بودیم  استاد گفت ”کلاس بغلی تو آزمایش هم از شما 30 درجه بالا تر رفته بود و میانگین نمره اش هم سه نمره از کلاس شما بیشتر شده ” حق با استاد بود نمره ی من هم در فیزیک خیلی کم شده بود . آقای شایانی هم مثل آقای غلامی و خمسه شده بود .

آقای خمسه از بیمارستان مرخص شد و وقتی به آیینه نگاه کرد فریاد زد و قسم خورد ازعامل کچل شدنش انتقام بگیرد و تا مدتی عزای مو هایش را داشت . وقتی عزایش تمام شد و به زندگیش بازگشت دید که آراد برای او ایمیل زده که می خواهد جبران کند و آقای خمسه هم او را تشویق کرد .آراد که می دانست کار کار کیان است با او قرار گذاشت .

-اگر می خواهی تو را لو ندهم باید همسترتان را بکشی

-من این کار را نخواهم کرد

-اگر این کار را نکنی من به آقای کریمیان همه چیز را خواهم گفت

-خوب....خوب بگو باید چه کنم.

-خوب گوش بده.............

 او نقشه ای کشید و شب بعد برای شب مانی به مدرسه رفت و  زمانی که بچه ها خواب بودند او به آزمایشگاه زیست  رفت و با ریختن داروی شیمیایی بد در غذای یکی از همستر ها آن را کشت.

                        ..........................

روز بعد پس از بیدار شدن بچه ها معلم زیست به آزمایشگاه سری زد تا حال همسترها را ببیند. و وقتی همستر مرده را دید داد زد و گفت کلاس شما حرص من را در آورده از بین همه ی همستر های کلاس های هر چهار کلاس فقط همستر شما مرده است .

ما عامل این قضیه را کلاس 4/3 می دانستیم . چون هم غذا و هم گرما و همه چیز همستر ها شب پیش فراهم بودند. اگر کار آن ها نبود کار که بود.

چند وقتی بود که کیان با آراد زیاد حرف میزد نکند... نه کیان... نه .......یعنی..........

 من موضوع را در میان گذاشتم .قرار شد حواسمان را بیش تر به او جمع کنیم.

 

 روز دوشنبه هنر داشتیم. معلم هنر به ما تکلیف عجیبی داد. ما باید در این تکلیف بازیگری می کردیم و به سایت  آپارات می فرستادیم. چند روز بعد جواب مسابقات در آمد. آرشام از کلاس 4/3اول شده بود.

دیگر بس بود. تحمل نداشتیم. چه قدر باید صبر می کردیم؟ طوری معلمان از ما بد میگفتند که انگار کلاس ما از خنگ ترین افراد تشکیل شده بود. از ورزش بگیرید تا ریاضی. حتی از کارنامه هایمان هم مشخص بود که کدام کلاس بهتر است. اگر روی هم می گذاشتیم شاید فقط یک ردیف از کل کلاس مورد رضایت دبیر بودند.

 خلاصه بعد از همه ی این داستان ها دو اتفاق خیلی مهم در راه بودند :روز فیزیک و مسابقه ی کامپیوتر.

در مسابقه ی کامپیتر با حضور 10 نفره و پر شور بچه ها(!) ما با کسب مقام دوم از سه چهاری ها بهتر شدیم میدانید چرا؟ چون از کلاس سه چهار 0 نفر شرکت کردند. و این باعث شد حد اقل معلمین کامپیوتر از ما بد نگویند.

اما اتفاق مهم روز فیزیک بود. ما در این روز درباره ی قایق پاپ آپ صحبت کردیم که با آتش درست می شود. آقای شایانی خودش بچه ها را گروه بندی کرد و از شانس بد من با منصور و آراد توی یک گروه افتادم. می خواستم از مدرسه فرار کنم. “این یعنی بد بختی “ با گفتن این دوباره سید از تیکه کلام مشهور “ما بیش تر” استفاده کرد که باعث اختشاش در کلاس شد اما منصور به آراد چشمک زد و در نتیجه آزار دادن ها شروع شد.

چون می دانستند که من از آتش می ترسم و حتی چوب کبریت روشن کردن را هم بلد نیستم هی آتش را سمت من می گرفتند. حتی زمانی که ازشان دور می شدم دنبالم می کردند. در یک آن من خود را روبروی معلم فیزیک دیدم. واقعا شبیه فیلم های علمی تخیلی شد. تنها چیزی که حس کردم شکم گنده ی آقای شایانی بود و نفهمیدم چه شد که آن دو آقای شایانی را ندیدند. با برخورد من به آن مرحومِ به نوعی لبِ گور (چون به قول خودش فقط 65 سال سن دارد) آن دو هم به هم برخورد کردند اما چون من قدی نسبتا کوتاه داشتم، از زیر دست و پای آن سه در رفتم اما چشمتان روز بد نبیند. کبریت از دست آراد افتاد و به پاچه ی آقای شایانی گرفت. آقای شایانی هم اصلا حواسش به پاچه اش نبود. بلند شده بود و میخواست مقصر را پیدا کند. هنوز تنبیه را شروع نکرده بود که آتش به زانویش هم رسید. حالا دیگر کاملا خطر را احساس کرده بود. آتش را که دید افتاد روی زمین و سعی کرد با غلت زدن آتش را خاموش کند. و دیگر توضیح نمی دهم. خودتان می دانید که چه اتفاقی افتاده.اما مهم اینجاست که آقای شایانی فکر کرده که کار کار من بوده است.

پس کی پیروزی ها شروع می شوند؟ ما به خون هم تشنه بودیم. بالاخره ورق برگشت و یک شانس خوب آوردیم و آن هم مسابقه ی ریاضی بود واقعا کلاس ما پر از مخ ریاضی بود به همین دلیل من و کسری  و رضا تو مسابقه شرکت کردیم که مجبور شدیم  ساعت ها تمرین و کار کنیم. روز مسابقه بچه ها به دلیل کرکری خواندن بچه های 4/3  استرس زیادی داشتند. هر چند که من هم پس از ماجرای روز فیزیک تا دم اخراج شدن رفتم اما با کلی اصرار حداقل تا روز امتحانات دوام آوردم. واقعا بچه ها مثل سریال معراجی ها به دو دسته ی سه چهار و سه سه تقسیم شده بودند. خلاصه با کلی تلاش توانستیم رتبه ی اول را به دست بیاوریم. و این باعث شد علاوه بر دبیران کامپیوتر آقای احمدی هم با ما شد .

 بچه ها هر موقع از جلوی بچه های سه چهار رد می شدند نمی توانستند به آن ها تیکه نیندازند. اصلا کم کم داشتم فکر میکردم مهم ترین تکلیفی که در خانه انجام میدادیم، تکلیف طراحی تیکه بود یعنی بیشتر از هر درسی به تیکه انداختن به سه چهاری ها فکر میکردیم. ای کاش که برایمان زنگ تیکه میگذاشتند. اگر این زنگ را میگذاشتند مطمئنم که همیشه از نمره های بهتری از سه چهاری ها میگرفتیم. در این میان آراد حسابی روی تیکه هایش کار میکرد و  به سه سه ای ها تیکه های آبداری می انداخت. راستی گفتم آبدار.

روز پنج شنبه که ما برای تحقیق علمی به سعدآباد رفته بودیم من همراه خود یک سیب آبدار داشتم. بچه ها طوری که انگار میخواهند کاخ را فتح کنند به سمت درب ورودی هجوم بردند. در همان لحظه سید که از همه تند تر می رفت به من خورد و سیبم افتاد و دقیقا در همان لحضه آقای منوچهری پایش روی سیب من رفت. پایش لیز خورد و رفت هوا و همان طور که پایش میرفت هوا، بقیه ی بدنش میامد زمین و بلاخره هم کلا خورد زمین. بدنش خرد و خاکشیر شد. در همان لحظه سید مانند شبحی از کنارم رد شد و به درب کاخ رسید. کسری به آقای کرمیان گفت که چه شده و آقای کرمیان هم فکر کرد کار کار خود اوست. من حالا به دو نفر مدیون بودم یکی کسری و دیگری هم کیان .

خلاصه روز ها همین طور گذشت تا این که به امتحان ورزش رسیدیم. معلم ورزش از کیان که نفر اول لیست بود اول امتحان گرفت. او نمره ی دویدن را 0 از 4 و نمره ی بارفیکس را هم 0 از 4 گرفت.این باعث شد آقای ناصری همان اول عصبانی شود  نمی دانم چه شد که این خبر به صورت سریع السیر به همه جای مدرسه رسید. هر موقع از جلوی یک سه چهاری رد میشد سریع هو اش می کردندش. اما من هر موقع می دیدم که به او تیکه می اندازند به آن ها هم تیکه می انداختم.  هرچند که تا الان اصلا تکه نمی انداختم تکه هایم الآن آبدار تر شدها ند. و حتی یک بار با آرشام دعوا کردم .  فشاری که بچه های سه ی چهری ،معلم هنر،آقای منوچهری ،آقای غلامی،آقای ناصری و به خصوص آقای شایانی روی من می آوردند باعث ناراحتی من می شد و علاوه بر آن ناراحتی کسری و کیان و دوستانم باعث می شد سربلند بایستم و به دوستانم به خصوص کسری که اگر قضیه ی آقای منوچهری گردن او نمی افتاد من اخراج می شدم کمک کنم . اما باید برای کمک کردن به کسری کار بزرگی در حقش می کردم اما چه کار؟

بالا خره امتحان فیزیک فرارسید، امتحانی که او در آن خوب نبود.  این برای من فرصت خوبی بود.

برای امتحان فکر بکری به ذهنم رسیده بود.


 ---

کیارش نیکو (کسری) - ویرایش سامان القاصی

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۳
رسولی

داستان آسانسور(قسمت هفتم) - کلاس 201

به نام او

نظر بدیدها!


    قدم اول را برداشتم به داخل غار رفتم. قدم دوم را که گذاشتم صدای خروپف اشنا به گوشم رسید دیگر مطمئن شدم که کسی در غار و ولی  خواب است. پس سریع جلو رفتم تا بفهمم آن مرد کیست. هر قدم بر می داشتم هیجان پیشتری پیدا می کردم. وقتی رسیدم به داخل غار هیجی معلوم نبود. سریع به دنبال صدای خروپف گشتم به جلو رفتم که ناگهان زانویم به چیز سفتی برخورد کرد. با لمس کردن ، فهمیدم که یک تنه چوبی است. ناگهان صدای خروپف قطع شد. کمی صبر کردم کم کم تصاویر داشت برایم واضح می شد. که سرم را به بالا بردم و دیدم که یک نفر صاف به من زل زده است قیافه اش آشنا بود بعد چند ثانیه که تصویرش برایم واضح شد. فهمیدم که خود دلیر است. همه چیز های  قبل فراموش کرده بودم و خواستم که دلیر را خوشحال کنم و گفتم : مرد حسابی سکته کردم چرا هیچی نمی گی. اما دلیر همچنان ساکت بود.

 ناگهان یاد آن دعوا افتادم و شروع کردم به عذرخواهی کردن بعد از جند جمله دلیر بلاخره به حرف امد گفت:« اولا سلام ، بعدشم مهم نیست من خودم متوجه شدم که اشتباه کردم باید دقت بیشتری در نگاه کردن داشته باشم » اما معلوم بود که هنوز هم می خواهد از خود دفاع کند.

من داشتم از خوشحالی بال در می اوردم. یه نگاهی به اطرافم انداختم که چشم به استخوان ها و پوست میوهایی که کنار دیوار غار بود افتاد، گفتم : «حسابی دلی از عزا در اوردیا » دلیر گفت « اره ، ولی فقط میوه ها مال من است استخوان ها قبلا بود. من که دلیل دیگری برای وجود انسانی در جزیره پیدا کرده بودم گفتم : میوه ها را از کجا کنده بودی. دلیر گفت: همین جا بود . به نظر می رسید دلیر هم مثل من کنجکاویش برای پیدا کردن انسان دیگر در جزیره بیشتر شده بود. بعد مکثی گفت: من باید از این جا بیرون بروم و آن را پیدا بکنم . من که خسته بودم و حال راه رفتن نداشتم به او گفتم :« بی خیال تو این تاریکی که چیزی معلوم نیست». او سریع قانع شد. خودم هم تعجب کردم. که ناگهان صدای رعد برقی حواس ما را پرت کردن و بعد از چند لحظه صدای چکیدن آرام آرام باران بیرون غار شنیده می شد. معلوم بود که به این زودی ها قطع نمی شه ، ما درحال صحبت کردن درباره ی ان انسان داخل جزیره بودیم . کم کم هوای داخل غار سرد شد. من چیزی نگفتم و به صحبت کردن ادامه دادیم

بعد از چند دقیقه دلیر گفت : چه قدر سرد شد. من هم که از سرما دندان هایم می لرزید گفتم :آره راست می گی باید یه فکری بکنیم. دلیر گفت: «چه طوره یه اتش ردیف کنیم» من هم گفتم : باشه و با هم به بیرون غار رفتیم ، هم جا تاریک بود. حتی تاریک تر از قبل چون ابر ها مانع نور ماه می شدند و سنگ ها بسیار لغزنده بود .

دلیر گفت:« دو راه داردیم تو رو به بالا برو من روبه پایین» اما من که تازه آن را پیدا کرده بودم و دیگر دنبال درد سر نبودم گفتم :« نه من که از پایین امدم درختی خشک شده ندیدم» پس بیا با هم بریم بالا دلیر قبول کرد. قدم به قدم بالا رفتیم من پا هایم را محکم می گذاشتم ، رفتیم و رفتیم ولی درخت خشک شده  پیدا نمی کردیم یا اگر شک شده بود باران ان را خیس کرده بود. اما بلا خره چند تا بوته خشک زیر صخره ای پیدا کردیم دلیر سریع رفت که ان را جدا کند . که ناگهان دیدم دلیر نیست و صدای اخ آمد، جلو رفتم پایین را نگاه کردم دیدم که گودی کم ارتفاعی وجود دارد اما اینجا در کوه چه طور تله وجود دارد ؟ رفتم و با هر قیمتی شده دلیر را بیرون کشیدم ، خدا رو شکر ، دلیر سالم بود. با هم آن بوته های خشک را جمع کردیم و آرام پایین آمدیم که به در غار رسیدیم ولی انگار که آتشی در غار روشن است. بله بوی دود اتش هم می آمد. در کمال نا باوری من به دلیر نگاه کردم وگفتم ...

                        نویسنده: محمد علی بیداری

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ابوالقاسمی