بچه های کلاس 203:
یک بار دیگر همه ی قسمت های داستان به دست کیارش نیکو ویرایش شده است.
***

آن شب تمام فکر و ذکرم امتحان فیزیک فردا بود و فکر   فداکارانه ام برای نجات کسری هر چند که شاید با این کار نمره ی فیزیکم بد می شد ولی کسری را از مصیبت هایش نجات می دادم. همه ی این افکار باعث می شد شب نتوانم بخوابم ولی با تلاش به این که به چیزی فکر نکنم بعد از دو ساعت خوابم برد.


صبح روز بعد دیر از خواب بیدار شدم و حتی صبحانه هم نخوردم . خیلی عجله داشتم اگر به امتحان فیزیک نمی رسیدم شاید هیچ فرصتی برای جبران لطف کسری نباشد. از سرویس جا مانده بودم پس دوچرخه ام را برداشتم و با دوچرخه رفتم . سوز هوای سرد به صورتم می خورد از عجله شال و کلاهم را نیز نیاورده بودم. من باید کمک کسری را جبران می کردم .وقتی به مدرسه رسیدم  کسی در حیاط نبود . دوان دوان از پله ها بالا رفتم و خدا را شکر هنوز امتحان آغاز نشده بود. سرجایم کنار کیان نشستم . هر از گاهی شیطان به سراغم می آمد و می گفت اگر این کار  را بکنی نمره ی فیزیک را از دست می دهی.                                                                                 در حقیقت خود  کار من هم کار قشنگی نبود و تقلب بود یعنی هر دو کار کار بدی بودند ولی کمک به کسری کار قشنگ تری بود . در نهایت آقای کریمیان وارد شد و شروع کرد به پخش کردن برگه ها ی امتحان فیزیک. من وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به من نیست نام و نام خانوادگی را نوشتم کسری روشنی و با دقت سوال ها را خواندم و پاسخ دادم . مطمئن بودم کسری با این وضعیت قطعا بالای نوزده می شد و البته من زیر هفده ولی مهم کسری بود منتظر فرصتی بودم که اسم برگه ی کسری را مسعود کنم و وقتی گفتند برگه ها را تحویل دهید خودکارم را عمدا زیر پای او انداختم و دقیقا در زمانی که او داشت بر می گشت کاغذ خود را که اسم او روی آن بود با کاغذ او عوض کردم .کسری فرصت به برگه نگاه کردن را نداشت که همان لحظه مراقب برگه ی ما دو نفر را گرفت .وای نه کیان که دیگر به او اعتمادی نبود ماجرا را دیده بود.نکند به آراد بگوید و بعد واییی نه بدبخت شدم.

               

اتفاقا مثل این که او این کار را کرده بود چون روز بعد:

آقای شایانی با عصبانیت وارد کلاس شد .                                                                                                     و گفت: (دوباره کلاس شما نسبت به کلاس های دیگر افتضاح شده اما من و آقای غلامی و آقای منوچهری با دیدن وضع نمرات شما تعجب کردیم و پیش آقای رحمانی رفتیم و با بررسی نمرات فهمیدیم میانگین کلاس شما به خاطر چند نفر پایین اومده که توی اکثر دروس خراب کردن و من فهمیدم اکثر مصیبت ها و حتی دعوای کلاس شما با بچه های سه ی چهار عاملش همون افرادن و گویا این افراد بر علیه معلمینی مثل من و آقای خمسه هم کار هایی می کنند و این کار ها می تونن حتی به ما آسیب بزنن و ...)

این جمله ی آخر باعث شد بفهمم تمام اشاره ی آقای شایانی به من است و همان موقع موجی از ناراحتی آمد به سراغم

 چرا برای نجات کسری نامم را کسری نوشتم؟ و....                                             

آقای شایانی حرف هایش را تمام کرد و شروع به خواندن نمرات کرد : رضا نوزده، آرین هجده، نوید هجده و نیم ، سیاوش هفده بیشتر تلاش کن، ...(تا این که رسید به) ،مسعود، نمی خواستم نمره اش را با صدای بلند بگویم ولی خیلی خنده داره، ده و نیم، و کسری آفرین بالاترین نمره بیست و نیم از بیست.                         احساس بدی داشتم که این فداکاری لایق کسری نبوده اما به هر حال او هم مرا در مقابل آقای منوچهری نجات داده است.معلم برگه ها را پخش کرد روی برگه ی من نوشته شده بود :چرا تقلب می کنی؟

 

زنگ تفریح سوم داشتم از پله ها پایین می رفتم تا ظرف غذایم را در فر بگذارم در فر را باز کردم می خواستم ظرفم را بگذارم که آراد رحمتی هم آمد و گفت: نمره ی درخشان فیزیکت به کلاس ما هم اومده مسعود از این به بعد تو الگوی فیزیک من هستی.   و زد  زیر خنده  که منصور هم آمد و گفت: من تعجب می کنم چه طور تونستی این نمره را بیاری من اگه خودم را هم می کشتم نمی تونستم و او هم زد زیر خنده. با عصبانیت در فر را بستم و از پله ها بالا رفتم که امین آمد و گفت: انقدر نمرش خوب شده که ما رو تحویل نمی گیره و او هم شروع کرد به خنده صدای خنده های آن ها در گوشم می پیچید و در تمام زنگ بعد صدایشان در گوشم بود.

            

زنگ نهار شد رفتم و غذایم را برداشتم و وارد کلاس شدم که یکهو دستی زد به زیر دستم و ظرف غذا افتاد و تمام غذای آن ریخت برگشتم و دیدم آراد است. با ناراحتی و بغض که همراه با عصبانیت بود داد زدم: چرا این کار را کردی؟                                        او جلو آمد و گلویم را گرفت و با صدای کلفتش کفت: فکر کردی من خرم و نمی فهمم تقلب می کنی؟ و خواست مرا بزند که کیان گوجه از غذایش را به لباس سفید نو اش پرت کرد و گفت: ولش کن. این باعث شد آراد برگردد و وقتی لباس سفیدش که حالا سفید نبود و نو هم نبود را دید با عصابنیت داد زد(تو چرا این کار را می کنی خیانت کار،بعد از کشتن همستر چه طوری روت میشه تو چشای مسعود نگا کنی) و لگدی به کیان زد کیان قاشقی از غذایش را روی سرش ریخت و این باعث شد آراد برود و باقی ظرف غذایش را روی سرش بریزد که سیاوش آمد و بعد امین برای دفاع از آراد و ...  سر انجام جنگی از غذا پدید آمد سر تا سر کلاسمان غذا بود و روی لباس همه آثار این حتی توی کیف بعضی ها (مثل من و کیان) دلستر ریخته بودند که آقای کاظمی مسئول نظافت کلاس ها آمد و در همان لحظه من در حال پرتاب قسمتی از کباب غذای نوید به سوی آراد بودم که به سر آقای کاظمی خورد. و او مرا بیرون کرد و با تی اش ضربه ای به من زد. و مرا مستقیم به دفتر آقای رحمانی هدایت کرد

        

آقای رحمانی گفت:شیمی چهارده ، فیزیک ده و نیم ، ادبیات هجده ، آتش زدن پای معلم، کچل کردن معلم، پرتاب کباب به سوی مسئولین و آغاز آشوب هایی مثل جنگ غذا و ... دزدیدن غذای دانش آموزان و موارد بسیار بیشتر- این یعنی چه مسعود؟ اول سال تو بهترین بچه از لحاظ درس و اخلاق بودی و الآن ؟؟؟ من تا الآنت را چون قبلا پسر خیلی خوبی بودی می بخشم اما همه کوپن هایت سوخته اند تازه جریمه هم می شوی فعلا سه جریمه داری یک کلاست و کلاس سه ی چهار و طبقه ی همکف و زیر زمین را تو به جای آقای کاظمی تمیز می کنی ، دو مسئول جمع کردن گزارش غیبت و همه ی تکالیف و سه تا هفته ی بعد هزار بار می نویسی دیگر به معلم ها صدمه نمی زنم.

اولی از همه بدتر بود به خصوص این که همان لحظه آقای رحمانی به من تی و جارو داد و خب بقیه ی کار ها هم سخت بودند . آقای رحمانی ادامه داد: حرفی نداری؟

در حقیقت حرف ها داشتم که اگر می خواستم بیان کنم شاید یک ساعت طول می کشید.حرف ها داشتم ولی با این بغض گلویم نمی توانستم حرفی بزنم و اگر حرف می زدم اشکهایم می ریخت پس با صدایی آرام و ناراحت کننده که با ناله همراه بود گفتم : نه                                                                                           گفت: در این مدت که تو این جا بودی کسری  لطف کرد و کلاست را تمیز کردند امروز تنها آزمایشگاه زیست و شیمی را بشور .

گفتم چشم و راهی آژمایشگاه شیمی شدم البته مخفیانه که خدایی نکرده آراد یا منصور مرا نبینند وقتی پایین رفتم از شانس بدم دیدم منصور و آراد در آژمایشگاهند همان موقع آراد از قصد ظرف پرمنگنات پتاسیم را انداخت و گفت: ببخشید آقا .

صدایی آشنا  گفت: عیب نداره تا وقتی مسعود هست هر چی می خواهی بشکن مگه نه مسعود؟                                                                     رفتم داخل و آقای خمسه را دیدم که با گلاه کیسی مصنوعی (کاملا معلوم بود کچل است) را دیدم با همان لبخند مصنوعی گفت: بگذارید مزاحم کار نظافتچی مهربانمان نشویم مگه نه آراد ؟ پس بیا برویم بیرون تا خوب کارش را بکند .

با قدم های بلندش بیرون رفت و و گفت و برای این که افراد بیرون مزاحم ایشان نشند فکر کنم باید در را قفل کنم.

 

در را بست و قفل کرد و گفت : کارت که تمام شد صدام بزن در را برات باز کنن آخه می دونی نمیخوام بقیه تو را تو این وضعیت ببینن، خداحافظ.

از صدای پایش معلوم بود دارد می رود بالا شروع کردم به تمیز کردن ولی دیدم هر چه بیشتر تی می کشم کاشی ها بنفش تر می شوند نهار هم نخورده بودم آهی کشیدم که صدای مسئول آزمایشگاه که همان معلم فیزیک آقای شایانی بود را شنیدم: کسی داخل است آقای خمسه ؟

آقای خمسه گفت: خودتان که می دانید نه.                                                      از کنار در داد زدم : نه آقا من اینجام .   که صدای خنده ی آقای شایانی، آقای خمسه و آراد را شنیدم و صدای قفل شدن در زیر زمین. باورم نمی شد که تمام مصیبت هایم زیر سر آراد است تا دو ساعت در ها را می کوبیدم اما کسی پاسخ نمی داد چون در زیر زمین هم قفل بود. در پنجره هم نرده داشت و قفل هم بود . نشستم و صدای خندهی آراد، آقای خمسه، آقای شایانی، منصور و امین در ذهنم بود و گرسنه بودم که زنگ خورد ولی نمی توانستم بیرون بروم . باورم نمی شد آقای خمسه و شایانی چنین کاری کرده باشند اما اگر واقعا بواسطه ی آراد فکر می کردند من می خواهم به آن ها صدمه بزنم تا حدی حق داشتند صدای رفتن بچه ها می آمد و من تک و تنها در آزمایشگاه که راه خروجی نداشت موبایل هم نیاورده بودند راستی مادر و پدرم از نگرانی چه می کنند ؟ من از گرسنگی چه کار کنم؟ چه راهی دارم؟  خدایا کمکم کن.

وقتی لحظه ی گریه کردن کیان یادم افتاد خیلی دوست داشتم دلداری اش بدهم.بچه ها به او چه می گفتند؟ وای!   

---

نویسندگان: سامان القاصی و کیارش نیکو- با ویرایش کیارش نیکو و سامان القاصی