داستان کلاسی بهمن آباد در مه

قسمت  1 تا 17

را در ادامه مطلب مطالعه نمایید :

«اگر در جنگ پیروز شویم، به جز این که همه ی شما به سمت های مهمی دست می یابید، بهمنشهر از ظلم بهمنستانی ها برای همیشه خلاص میشود. ما باید قبل از این که شاه بهمن دوم به قدرت پدرش برسد او را از میان ببریم» ابن بهمن-بزرگ بهمنشهر- بعد از گفتن این حرف شمشیر خود را از نیام کشید و بالا برد. هلهله در جمعیت افزایش یافت. هزاران مرد جنگی آمادگی خود را  با تکان دادن شمشیرهای خود درهوا اعلام کردند. فریاد درود بر بهمنشهر نگرانی ابن بهمن را کاهش داد. مردان به سرعت باابن بهمن بیعت میکردند. زنان هم با گذاشتن دست های خود درآبی که ابن بهمن دستهای خود را گذاشته بود، با او  بیعت میکردند. مردان با رقص شمشیر خوشحالی خود را ابراز میکردند.

 

چند سواره از دور می آمدند. جمعیت کنار رفت و ابن بهمن، امام بهمنی ویارانش را دید.جمعیت با دست زدن خود شیخ بهمنشهررا تشویق میکردند. امام بهمنی شمشیر و تیر کمان خود را بالا برد و مردم ساکت شدند.سپس رو به پسر بهمن گفت :«به خدا سوگند این شمشیر و تیرکمان به جز خون دشمنان بهمنشهر به خون دیگری آلوده نشده و حالا آماده ام برای فتح بهمنستان از اینان استفاده کنم. من و قومم آماده ی خدمت به بهمنشهریم»

مردم با خوشحالی داد و فریاد میزدند.امام بهمنی دست بر دست ابن بهمن گذاشت و گفت مطمئنم پیروز میشویم. وبا یارانش از آنجا دور شد.

 

2

خبر بیعت مردم با ابن بهمن به قصر رسید. شاه بهمن دوم با عصبانیت در قصرقدم میزد. نادر، پسر عموی شاه بهمن اول گفت:« هرچه سریعتر باید لشکر خود را آماده کنیم.اگر راست باشد که امام بهمنی با پسر بهمن بیعت کرده است پس کار سختی در پیش داریم. به یاد دارم که در جنگ رکن آباد چگونه شمشیر میزد. او عین رعد به سپاه دشمن یورش میبرد وآن ها را به هلاکت میرساند. قبیله ی او 5000 مرد جنگی دارد که به تنهایی با سپاه بهمن آباد برابری میکند.»

شاه رو به یکی از پیرمردان قصرگفت: کسی را به آن جا بفرست تا خبر بگیرد.پیرمرد سر خم کردو رفت. سپس رو به حسن-قاضی شهر-گفت:«چه کار کنیم؟» حسن در حال فکر بود. گفت: باید تمام مردم کشور را به عبادتگاه ها فرا بخوانیم و آن ها را نصیحت کنیم.سپس ادامه داد: حتی بهمنشهری ها.

شاه بهمن گفت: نصیحت بهمنشهری ها فایده ای ندارد. پدرم آن قدر آنان را اذیت کرد و بزرگانشان را کشت که الان حس خونخواهی در آنها به اوج رسیده است. خدا رحم کند.

 

3

مردی گریان خواست به سرعت وارد قصر بشود. نگهبانان جلوی او را گرفتند اما هنگامی که نقابش را کنارزد نگهبانان راه را برایش باز کردند. به تالار قصر رسید.رو به شاه گفت: حتی برادرشما هم با آنها بیعت کرده است! تعداد کسانیکه با ابن بهمن بیعت کردند به 21000 نفرمیرسد.

شاه با تعجب گفت: اکبر؟ و سپس سر خود را به دیوار زد و فریاد زد:« هر چه سریعتر لشکر را تمرین دهید و آماده کنید و در سراسر کشور مستقر کنید. سریع! سپس نقشه را برداشت وانگشت اشاره اش را روی بهمنشهر گذاشت و گفت: سزای اینها مرگ است. جز کسانی که با من بیعت کردند، همه باید کشته شوند. و سپس با دستش دستورداد همه از تالار بیرون بروند.

4

روز سومی بود که مردم با ابن بهمن بیعت میکردند.خبر بیعت اکبر-فردی که شاه بهمن دوم، پادشاهی را ازاو گرفت-همه را متعجب کرده بود.دراین سه روز 23000 نفر با پسر بهمن بیعت کرده بودند. قبیله ها فوج فوج می آمدند و با ابن بهمن بیعت میکردند.قبیله ی بنی بهمن هم با او بیعت کرده بود. تنها بزرگی که با ابن بهمن بیعت نکرده بود، بهمن کبیر-دانشمند بلند آوازه ی بهمنشهری بود که صبح دیروز، با یارانش بهمنشهر را ترک کرد.

آهنگران سخت مشغول کار بودند. اکبر و امام بهمنی به آموزش مردان جنگی مشغول بودند. 12000 سرباز مشغول تمرین بودند. در همین حال سربازان  سپاه شاه آماده ی حمله میشدند. گروهی شمشیر های خود را تیز میکردند و گروهی دیگر زره ی جنگ به تن میکردند. حتی سربازانی در جاهای مختلف کشور ازجمله بهمن آباد ، شهری که با بهمنشهر هم مرز بود، مستقرشده بودند و روز به روز به بهمنشهر نزدیک تر میشدند.

شاه بهمن به عبادتگاه  بزرگ بهمنستان رفت و برای جمع کثیری از مردم سخنرانی کوتاهی کرد:

مردم به هوش باشید که ابن بهمن ملعون در حال آماده شدن برای حمله به بهمنستان است. در صورتی که متوجه شوم کسی ازشماها به او کمکی حتی ناچیز کرده باشد، حداقل مجازاتش 1000 ضربه شلاق است و کسانی که به سپاه من کمک کنند، پاداش زیادی از آنشان میشود. پس درود خدا بر روح شاه بهمن اول و تمام پیروانش. ورفت. مردم متعجب شده بودند.

5

ساعت پنج صبح بود و مردم بهمنستان آماده ی کمک به سپاه شاه بودند. قبیله های بزرگ با مردان جنگی خود به سمت قصر حرکت میکردند. در راس آنها قبیله ی آل بهمن بود. مردم برای آنها دست تکان میدادند. پیرمردی در خانه ی خود را باز کرد و رو به سپاه آل بهمن گفت:« بروید و از خاک کشورتان حفاظت کنید که خدا اینگونه افراد را دوست دارد.» تعداد زیادی هم از خانه هایشان به جمع سپاهان قبایل اضافه میشدند. در همین حال در بهمنشهر، ابن بهمن سپاهیان را کنترل میکرد. امام بهمنی هم آنها را به سمت میدان بزرگ شهر هدایت میکرد. 15000 مرد جنگی آماده حمله بودند. امام بهمنی سوار اسب سفید خود شد وبه سمت اکبر رفت. درگوش او چیزی گفت و به راه ادامه داد. آنها مسیر خود را کج کردند و به سمت قبیله ای در غرب بهمنشهر رفتند که با ابن بهمن بیعت نکرده بود. هنگامی که به چند صد متری آن رسیدند، ابن بهمن با حرکت دست خود سپاه را متوقف کرد وبه سمت قبیله رفت. مردان و زنان و کودکان بسیار ترسیده بودند. هنگامی که ابن بهمن به قبیله رسید، از مردی سراغ رئیس قبیله گرفت و بعد از چند ثانیه به سمت خانه ای گلی رفت.از اسب پیاده شد و محکم دستانش را به در کوبید. بعد از چند ثانیه پیرمردی با ریش های سفید که نصف صورتش را گرفته بود بیرون آمد. ابن بهمن گفت:«آیا  قبیله ی توحاضراست به یاری لشکر ما که قرار است کشوررا فتح کند و بهمنشهر را از ظلم بهمنستان نجات دهد،اضافه شود؟» -بهمنشهر هیچ وقت زیر ظلم بهمنستان نبوده و نخواهد بود.

-چطور میتوانی چنین چیزی بگویی در حالی که فرماندار بهمنشهر را گردن زدند؟

-اشتباه خودش بود. نباید گستاخی میکرد. و در را محکم بست. ابن بهمن مشتی محکم به زره اش زد و به سمت لشکر برگشت و رو به امام گفت : میگوید در ظلم نبوده ایم چگونه میتواند ... امام بهمنی حرفش را قطع کرد و گفت: قبیله ای نیستند که برای ما خطرآفرین باشند.

6

هوا تاریک شده بود و سپاه در چند متری بهمن آباد بود. سپاه به دستور ابن بهمن ایستاد و درآنجا خیمه زد. امام بهمنی و اکبر به سمت بهمن آباد تاختند. مردم در بهمن آباد به سمت عبادتگاه بزرگ شاه بهمن اول میرفتند. امام این را فرصت خوبی دانست برای این که مردان بهمن اباد را به سپاه خود بیافزاید. اما مردی جلوی ورود او به مسجد را گرفت و گفت لباست نشان میدهد که اهل بهمنشهری. امام با سر حرف او را تائید کرد. مرد گفت طبق دستور پادشاه بهمنشهری حق ورود به اماکن عمومی دیگر شهر ها را ندارند. امام بهمنی از عصبانیت مشتی به پایش زد و به سمت لشکر برگشت و رو به ابن بهمن گفت:« طبق دستور پادشاه، بهمنشهری ها اجازه ی ورود به عبادتگاه ها را ندارند.» ابن بهمن رو به سپاهش کرد و بلند گفت:«آماده ی جنگیدن باشید.»

7

سپاه بهمنستان به حوالی مرکز بهمن آباد رسیده بود. هوای سرد وباران شدید از سرعت آنان می کاست. طبق برنامه قرار بود آن ها الان در بهمنشهر باشند. سردار بهمن زاده- فرمانده ی سپاه بهمنستان-با صدای بلندی گفت: «نگذارید سرما بر ما غالب شود. ای سپاه بهمنستان پیروزی از آن شماست.»  نادر هم حرف او را تائید کرد. عده ی کمی هم با شعار مرگ بر بهمنشهر او را همراهی کردند. در همین حال مردان جنگی قبیله ی آل بهمن به فرماندهی فردی که به تیر کمان هایش معروف بود(نامش در تاریخ ثبت نشده است) با حرکت دستش سپاهش را به بهمن آباد هدایت میکرد. قبیله ی آل بهمن قبیله ای بسیار بزرگ با حدود 7000 مرد جنگی بود. 5000 تا از آنان به بهمنشهر میرفتند و 2000 نفر دیگر به سمت قصر می رفتند تا از قصر پادشاه محافظت کنند. عبدالبهمن عریف بهمنستان هم سپاه دوهزار نفره را کنترل میکرد.البته محافظت از قصر تنها بهانه ای برای گرفتن انتقام از دشمن دیرینه ی آل بهمنیها، یعنی خاندان ابوبهمن بهمن آبادی بود.  برف و باران شدید از سرعت آنان به شدت می کاست. به قدری باران آمده بود که خاک بهمن آباد به گل ترکیب شده بود. اسبان سپاه آل بهمن به قدری خسته شده بودند که دیگر نای یورتمه رفتن نداشتند،پس فرمانده ی آنان تصمیم گرفت که در بهمن آباد چند روزی استراحت کنند. هوا به قدری سرد بود که چندین و چند نفر به خاطر آن کشته شدند. فرمانده تحمل دیدن مرگ سربازانش در حالی که هنوز جنگ شروع نشده بود،  نداشت. بنابراین به سواره ای دستور داد تا به قصر شاه بهمن دوم برود و از شاه دستور بخواهد.

8

سپاه بهمنستان به دستور سردار بهمن زاده در جنوب بهمن آباد ایستاد. قرار بود سپاه آل بهمن به آنان اضافه شود اما خبری از آنان نبود. هوا به قدری سرد بود که تحمل کردنش برای حتی یک دقیقه هم کار سخت و طاقت فرسایی بود. اما هوا در بهمنشهر متعادل بود. سپاه ابن بهمن به سرعت به بهمن آباد نزدیک میشد. با دستور امام بهمنی سپاه در کمی عقب تر از مرز بهمن آباد و بهمنشهر ایستاد.سرما بدن فرمانده را به لرزه درآورده بود. همینطور بقیه ی سپاه. سواره ای نامه از طرف شاه بهمن دوم برای سپاهیان آورده بود. دستور شاه شروع جنگ بود.

در همین حال قبیله ی آل بهمن از راه رسید. سردار بهمن زاده گفت باید همین الان جنگ را شروع کنیم این دستور شاه است. نادر هم او را تائید کرد.

-اما سپاه من الان توانی برای جنگیدن ندارد. بگذار فردا به جنگ میرویم.

-نه از فرمان شاه نمیشود سرپیچی کرد. و خیلی سریع دستور حمله را صادر کرد. دو سپاه متحد شدند و به سمت بهمنشهر رفتند. طولی نکشید که به چند صد متری سپاه بهمنشهر رسیدند.

 امام بهمنی وقتی آنان را دید، به سمت ابن بهمن و اکبر رفت و فریاد زد: دارند می آیند.در همین نزدیکیان هر چه زودتر باید کاری بکنیم.

ابن بهمن به بلندی رفت و رو به سربازان گفت:قیمه قیمه شان میکنیم!

سربازان بهمنشهری خیلی زودتر از تصور بهمنستانی  به سمت سپاه بهمنستان یورش بردند. در راس آنان امام بهمنی سوار بر اسب سفیدش و به همراه تیرکمانش به سمت بهمنستانی ها میرفت. سربازان بهمنستانی که آماده ی جنگ نبودند، عقب نشینی کردند.طولی نکشید که تیرهای تیراندازان یکی یکی بهمنستانی ها را از پای در آورد. سرداربهمن زاده فریاد زد: بایستیدترسو ها تازه اول جنگ است. در همین حال اکبر با شمشیرش به سمت او حمله ور شد وجنگ سختی در گرفت.

اکبر با ضربه ای محکم به دست چپ بهمن زاده آسیب زد. سردار فریادی کشید و ضربه ای به اسب اکبر زد و پای اسب را قطع کرد. اکبر از اسب افتاد. نزدیک بود که شمشیر بر فرق اکبر بیاید اما با اضافه شدن ابن بهمن به جنگ، نبرد روی تازه ای به خود گرفت او ضربه به کتف راست سردار زد و شمشیر را از دست او انداخت و در آخرین ضربه اکبر سر او راقطع کرد. بدن بی جانش بر زمین افتاد و ده ها نیزه بر بدنش فرود آمد. اما در طرف دیگر میدان جنگ فرمانده ی ال بهمنی ها با شجاعت میجنگید. اینقدر سربازان بهمنشهری را کشته بود که وحشت بین سپاه بهمنشهر زیاد شود. در تاریخ ذکر شده او بین 120 تا 140 نفر را به هلاکت رساند. دیگر کسی جرئت جنگ با او را نداشت. بلند داد زد:چی شد ترسوها؟ چرا ترسیدید؟ کسی نمیخواهد با من بجنگد؟ امام بهمنی بلند شد شمشیرش را از نیام بیرون کشید و به سمت او رفت. جنگ سختی آغاز شد. این جنگ آن چنان جنگ سختی بود که دوطرف تا حد زیادی آسیب دیدند اما سرانجام این امام بود که توانست با ضربه ای سریع ابتدا دست چپ و سپس دست راست او را قطع کند. و در آخر با لگدی محکم اورا به زمین انداخت.فرمانده گفت: خدا دو دستت را بشکند.

-خدا با ماست.

- میتوانم سوگند بخورم که نمیتوانید قصر را فتح کنید.

-نظرت دیگر مهم نیست.

و سپس خواست شمشیری بر سر او فرود اما زره ای جلوی شمشیر او را گرفت. زره مال نادر بود. نادر گفت:« به جان جدم قسم زندگی ات رو از بین میبرم. نمیتوانی به راحتی ما را شکست بدهی.» و با تمام زورش سعی کرد شمشیرش را بر فرق امام فرود بیاورد اما با عکس العمل سریع او روبرو شد.

- فکر میکردم سریع تر باشی نادر!

و نبرد تن به تن شروع شد. امام که طبق رسوم قبیله اش از 4 سالگی با مهارت های شمشیرزنی آشنا شده بود، خیلی زود بر دشمنش غالب شد و با چند ضربه آسیبی جدی به پای نادر زد. اما نادر هم در طول این مدت دست به سینه ننشسته بود و با شمشیر گرانبهایش که دسته اش از عاج فیل شجاع آباد و تیغه اش از فلزی محکم ساخته شده بود، ضربه ای سریع به کتف راست امام زد. لحظه به لحظه نبرد سخت تر میشد.دو طرف به شدت آسیب دیده بودند و به نظر میرسید حتی اگر یکی از آنان جان سالم به در میبرد،دیگر نمیتوانست جنگ را ادامه دهد. ناگهان اتفاقی افتاد که آینده را عوض کرد. تیری از میان سپاه بهمنشهر بر فرق فرمانده  فرود آمد و او را نقش بر زمین کرد. بهمنشهری  ها نامردی کردند. این جنگ تن به تن بود اما حالا کار از کار گذشته بود. او بر زمین افتاده بود و تیر کارش را کرده بود.خون زمین را فرا گرفته بود. امام ناباورانه ایستاده بود. خم شد و شمشیر مردرا برداشت. شمشیر به شدت خونی شده بود. خیلی ها این مرگ را نقطه عطف تاریخ میدانند زیرا بهمنستانی ها افرادی جاهل بودند و بهمنشهری علم بسیار بیشتری نسبت به آنان داشتند. شاید اگر مردی از سپاه بهمنشهر نامردی نمیکرد و یا تیر به هدف نمیخورد، الان جهان در جاهلیت به سر میبرد.

هنگامی که بهمنستانی مرگ ناباورانه ی فرمانده ی خود را دیدند، به جز تعداد معدودی همه به سرعت عقب نشینی کردند.آن تعداد معدود هم بدم استثنا همه کشته شدند. سپاه بهمنشهر به دنبال سپاه بهمنستان رفت و با تیرکمان و نیزه تقریبا همه را از پای درآورد.

بهمنشهر به سادگی پیروز شد اما اکبر به شدت زخمی شده بود. نیزه ای به پایش و تیری به کمرش خورده بود. ابن بهمن با سرعت به سمتش رفت و سرش را روی سینه اش گذاشت. چند لحظه بعد گریان گفت: خدایش بیامرزد. امام بهمنی به سمتش آمد. با کمک نیزه اش در خاک سخت بیابان گودالی کند و پیکر بی جان اکبر را خاک کرد.

9

مردی پیاده و زخمی به زحمت خود را به سمت محله ای کوچک رساند. هوای سرد زمستان خستگی او را دو برابر میکرد. کشان کشان خود را به نزدیک ترین خانه رساند. به سختی در زد. دست راستش به شدت آسیب دیده بود. پیرزنی در را باز کرد. ابتدا مرد را ندید اما هنگامی که مرد دو ضربه آرام به دمپایی پیرزن زد، او را دید. با تعجب جیغ زد.مرد گفت: نترس، سربازی بهمنشهری ام. به شدت زخمی شدم. می شود یک شب مرا پناه دهی؟  پیرزن  گفت: چه بلایی سرت آمده؟ سرباز: من حاوی پیام مهمی هستم که باید حتما به دست امام بهمن برسد. پیرزن گفت: بیا تو، قبیله ما از دوست داران ایشان هستند. سرباز در حالی که دست روی زخمش گذاشته بود وارد خانه شد. پیرزن پارچه ای و بالشتی آورد و گفت اینجا دراز بکش بعد پیرزن از خانه خارج شد. 20 دقیقه بعد پیرزن همراه مردی که در دستش بقچه ای بود وارد خانه شد. مرد کنار سرباز نشست و گفت: من طبیب این ده هستم. سپس محل زخم را نگاه کرد و گفت: جراحت عمیقی نیست. بعلاوه اون زخم، خراشی نسبتا کوچک روی پیشانی او بود که از آن هم خون می آمد. طبیب مشغول درمان زخم او شد و گفت: چرا تو تنها هستی؟ مرد از گفتن هر حرف پرهیز کرد.این رفتار او طبیب را به او مشکوک کرد. طبیب گفت: تا دو روز دیگر زخمت خوب می شود تا آن موقع این جا استراحت کن.

خبر شکست سپاه آل بهمن و کشته شدن نادر به گوش شاه بهمن دوم رسید، او در حالی که روی تخت پادشاهی اش نشسته بود، دستش را مشت کرد و بر روی تخت کوبید و فریاد کشید لعنت به تو ابن بهمن، به روح شاه بهمن اول سوگند می خورم، انتقام نادر را از تو می گیرم و بدنت را تیکه تیکه می کنم و غذای سگان می کنمت.

10

سپاه بهمنشهر تصمیم گرفتند در روستای حب البهمن به خاطر پیروزی در جنگ اخیر توقف کنند و در آن جا جشن بگیرند. ابن بهمن با سپاه وارد روستا شد و دید مردم روستا در رو به رویش ایستاده اند و با لبخند به او نگاه می کنند. سپس یک پیرمرد به سمت ابن بهمن رفت و گفت: درود بر ابن بهمن. ابن بهمن جلورفت و با او دست داد و گفت: درود بر تو ای ریش سپید حب البهمن. پیرمرد: وقتی شنیدیم شما در جنگ پیروز شدید آماده شدیم تا از شما استقبال گرمی کنیم تا خستگی جنگ از تنتان دربرود. ابن بهمن لبخندی زد و با هم به سمت جایی که در آنجا جشن برگزار می شد حرکت کردند.

در راه پیرمرد به امام بهمن و ابن بهمن گفت : دیشب سربازی زخمی از لشکر شما به یکی از خانه های روستا پناه آورد و می گفت: پیام مهمی دارد که باید به دست شما برساند.

امام بهمن : چه پیامی؟ پیرمرد: نمی دانم ولی خیلی عجله داشت طوری که امروز با وجود جراحتی که داشت بی آن که کسی متوجه شود روستا را ترک کرد.

امام بهمن کمی در فکر فرو رفت.

ابن بهمن گفت: اگر باز گشت بگویید که به "قبرستان بهمن" بیاید چون آن جا می خواهیم حمله ی نهایی را انجام دهیم و لشکر شاه بهمن دوم را نابود کنیم. امام بهمن به آهستگی و با صدای پایین به ابن بهمن گفت: درست است که این ها طرف ما هستند ولی ما باید احتیاط کنیم شاید این ها اطلاعات را لو دهند و نقشه ما برملا شود و شاه بهمن دوم ما را شکست دهد.

ابن بهمن با شرمندگی سری تکان داد.

سربازان در حال رقص شمشیر بودند و فرمانده ها و ابن بهمن و ریش سفید روستا پشت میز نشسته بودند و غذا می خوردند و از نمایش لذت می بردند.

فقط امام بهمن بود که هنوز دست به غذایش نزده بود و در حال فکر کردن بود و به نمایش توجهی نداشت. با خود گفت نکنه اون سرباز زخمی... . سپس رو به ریش سفید کرد گفت: حالا آن سرباز زخمی که دیشب آمده بود چه شکلی بود؟

ریش سفید: قد نسبتا بلند و مو های قهوه ای داشت. بعد از بیست ثانیه گفت: یک خط افقی بلند که معلوم بود زخم شمشیر است هم روی پیشانی اش بود و دستش نیز بر اثر ضربه شمشیر آسیب دیده بود.

رنگ از رخسار امام بهمن پرید و از جا بلند شد و گفت: ای وای! به خاک سیاه نشستیم!

11  

صدای شادی مردم قطع شد و رقاصان از حرکت باز ایستادند. همه به امام بهمن خیره شدند. ابن بهمن گفت چه شده. گفت: آن سرباز زخمی که دیشب به این جا آمده بود حاوی تمام اطلاعات لشکر ما از جمله نقشه ها و استراتژیک ها و خیلی چیز های دیگر همراه او بود. شب قبل از جنگ من متوجه شدم یک نفر به خیمه ای که مدارک در آنجا نگهداری می شد نفوذ کرده و دارد دنبال چیزی می گردد اون چند تا نامه برداشت که برای ما خیلی مهم بود و وقتی من به او نزدیک شدم او نقاب داشت، سرش را باز گرداند سپس به من یک مشت زد و فرار کرد من هم دنبالش کردم تا لب آبشار حب البهمن که همین نزدیکی ها هست. نبرد تن به تن رخ داد من با شمیرم دست راستش را زخمی کردم  و در حمله بعدی من که خواستم مغزش را سوراخ کنم او جا خالی داد و من فقط توانستم خراشی روی پیشانی اش ایجاد کنم.

همانطور که خواستم جلو بروم و کارش را تمام کنم او خودش را از آبشار پرت کرد پایین، وقتی دیدم هیچ اثری از او نیست من هم باز گشتم به محل اتراق لشکر و خدا را شکر کردم که از اطلاعات دزدیده شده دو نسخه وجود داشته و با خودم گفتم او که مرده و فردا هم جنگ سختی داریم، جنگ به کلی این موضوع را از یادم برد و یادم رفت به شما اطلاع دهم. حتما او خودش را به جای سربازان ما جا زده تا شما به آن پناه دهید.

ابن بهمن: حالا که دیگر کار از کار گذشته سپس فریاد زد، سرباز ها اطرف این ده و ده های اطراف را بگردید او زخمی است نمی تواند زیاد دور شده باشد. سپس سرباز ها را به چند گروه تقسیم کرد و فرستاد تا آن سرباز را پیدا کنند.

پس از دو روز گشتن آن شخص پیدا نشد. ابن بهمن تصمیم گرفت به سمت قبرستان بهمن که در نزدیکی بیابان سینا واقع شده بود،بروند و قبل از این که آن سرباز زخمی پیام را برساند جنگ را شروع کنند.

آن ها 10000 نفر از لشکر را به آن جا بردند و سردار شیخ رکن(یکی از قوی ترین فرماندگان رکن آباد و از متحدین امام بهمن)را فرمانده آن سپاه کردند و امام بهمن و ابن بهمن به آن جا نرفتند تا از پشت کتل های بیابان نتیجه ی جنگ را مشاهده کنند. لشکر شاه بهمن دوم نیز در روبروی شهر اتراق کردند. فردای آن روز نبرد آغاز شد.

12

با این که لشکر شاه بهمن 15000 نفر بود ولی جنگ به نفع سپاه شیخ رکن و بهمنشهری ها بود. تا آن که در ظهر آن روز  مردی نسبتا قد بلند و دارای مو های قهوه ای و دارای یک زخم شمشیر بر روی پیشانیش بعد از چند روز شاه بهمن را پیدا کرده بود. نقشه ها را به شاه بهمن دوم دادو شاه بهمن نقشه ها را به فرمانده های سپاه خود داد و آن ها را بررسی کردند. شیخ رکن آماده ی آخرین حمله شد.

درگیری آغاز شد. ازسپاه شیخ فردی مسیحی به نام وهب نصیری ابتدا پا به میدان مبارزه گذاشت. او در میانه راه با سپاه بهمنشهرآشنا و سپس به آن ها گرویید. فردی قد کوتاه،بور و بسیار قدرتمند بود و همانند رعد سپاه دشمن را میشکافت. اکثر بهمنستانی ها او را مشناختند. او در جنگ بهمنستان و حسن اباد فرمانده ی یک سوم نیروهای حسن اباد بود. این باعث رعب و وحشت بین سپاه کیان سجادآبادی که فرستاده ی شاه بهمن دوم در این جنگ بود،شد. به سپاه کیان که رسید گفت: تقدیر این بوده که ما دوباره در برابر هم قرار بگیریم.

کیان حرف او را قطع کرد و به عمرو بن احمد دستور حمله داد. دو پهلوان در برابر هم قرار گرفتند. نبرد سختی روی گرفت. ابتدا عمرو سعی کرد ضربه ای سریع به پای وهب بزند اما وهب با شمشیر خود مانع از این کار شد. دو طرف با تمام قدرت و سرعت شمشیر میزدند. دو سپاه نظاره گر آنان بود. در این میان ضربه ای به گردن اسب وهب خورد که به شدت ازقدرت اسب کاهید. وهب از اسب به پایین پرید و به نبرد ادامه داد. عمروفریادی زد و به سمت وهب حمله ور شد وهب خم شد و با ضربه ای قدرتمند به پای اسب عمرو، اسب اورا از پای انداخت و خود عمروهم چند متر انطرف تر افتاد.  وهب خنجری را که روی پایش برای روز مبادا گذاشته بود، در اورد و به سمت بزرگ قبیله ی بنی احمدیان پرت کرد. خنجر بعد ازپرواز شکوهمندانه اش بر کمر عمرو فرود آمد و عمرو که در آن لحظه سعی کرده بود بلند شود، ناباورانه برای همیشه زمینخورد ودیگر هرگز بلند نشد.

.

جنگ اصلی شروع شد و افراد دو سپاه با تیروکمان همیدیگر را می زدند اما در این مدت لشکر دیگری به فرماندهی برادرزاده ی کیان سپاه رکن را محاصره کرد و همه ی آنها را به قتل رسانید

لشکر شیخ رکن در مرکز محاصره قرار داشت. با دستور شاه بهمن دوم همه شروع به تیر اندازی کردند افراد لشکر شیخ رکن به شکل نا جوان مردانه ای یکی یکی کشته می شدند. فقط شیخ رکن مانده بود، اوتوانست چندین و چند تیر را با سپر خود دفاع کند اما به دستور کیان بارانی از تیر بر بدنش فرود آمد. شیخ رکن از دست رفت. ابن بهمن با دیدن این صحنه آهی کشید و گفت خدایش بیامرزد. کاش میتوانستیم همینجا کیان رواز بین ببریم.

امام بهمن سرش را به نشانه ی نه تکان داد و گفت: نمیتوان اشتباهی که یک بار مرتکب شدم رو دوباره مرتکب شوم.

13

دیگر جانی در بدن شیخ رکن نبود، بیشتر استخوان هایش خورد شده بود.

شاه بهمن دستور داد بدن او را آتش بزنند و به همین دلیل امروزه آرامگاه این جنگجو دلاور وجود ندارد.

این شکست در روحیه ی باقی مانده لشکر و امام بهمن و ابن بهمن تاثیر گذاشت و آن ها برای پیروزی به فکر تغییر استراتژیک حمله هایشان افتاند.

در تمام این مدت سپاه بهمنشهر شاهد شکست خود  بودند اما به فرمان امام بهمنی وارد جنگ نشدند.

ابن بهمن مسئولیت طراحی نقشه حمله ی بعدی را به عهده گرفت. طی نقشه ی جدید آن ها تصمیم گرفتند از دو سمت شرق و غرب سپاه بهمنستان را در هم بکوبند ولی برای عملی شدن این کار سپاه نیاز به سربازان بیش تری داشت و خوشبختانه بین آنان و شرق بهمنستان شهر نسبتا بزرگ بهمن الله که مرکز مذهبی کشور بود، وجود داشت داشت و آن ها تصمیم گرفتد که ۱۵۰۰۰ نفر از سپاه را با فرماندهی امیرالسجاد پسر ابن بهمن که دست پرورده ی ابن بهمن بود را به سمت غرب فرستاده و خودشان نیز با ۱۵۰۰۰ نفر دیگر به سمت بهمن الله بروند.

14

خورشید در حال غروب بود و ابن بهمن و امام بهمن با ۱۵۰۰۰ نفر وارد شهر می شدند و آماده ی جنگ با سپاه بهمنستان بودند چون احتمال میدادند که بهمنستان این شهر را فتح کرده باشد،‌ ولی با همه ی این احتمالات حتی یک نفر از سپاه بهمنستان هم در شهر نبود و مردم با دیدن ابن بهمن و امام بهمن خوشحال شدند و آن ها را به مراسم دینی-تفریحیشان دعوت کردند. سپاه به نظر خسته و غمگین از شکست قبلی بود و این فرصت خوبی برای استراحت و شادی بود. شب موقع مراسم ابن بهمن و امام بهمن و سه روحانی شهر که حاکمان شهر بودند و تعدادی ریش سفید دور میز شام بودند. روحانی اعظم شروع به صحبت کردن کرد: خوشحالیم که شما را در این شهر می بینیم. ما از همان اول دعوت شاه بهمن را قبول نکردیم و اگر هم طرفداری به شما را اعلام میکردیم آن ها به ما  حمله می کردند و حتی ممکن بود مکان های مذهبیان را هم خراب کنند چون شاه بهمن اصلا دین نمی شناسد، برای همین هم ما خود را بی طرف به آن ها اعلام کردیم تا به ما حمله نشود ولی حالا که این جا هستید، به ریش سپیدم قسم که تا آخر راه با شما هستم و از جانم برای رضای خدا می گذرم.

امام بهمن گفت:چطور است که شما از همان اول با بهمنستان قطع رابطه کردید و با آن ها هم پیمان نشدید؟

-     بگذارید داستانم را برایتان تعریف کنم: من سال ها پیش در بهمنستان و خانه ای بزرگ که برای پدر تاجرم بود زندگی می کردم. صورت پدر و مادرم را بعد از چندین سال هنوز به خاطر می آورم. پدرم تاجری عادل و با ایمان بود که برای نان حلال می کرد و مادر خانه دارم نیز هر شب در خانه نان می پخت و خانوادگی آبگوشت گرم میخوردیم و پدرم به من میگفت: بخور تا سرد نشده. ولی یک روز در ۸ سالگی و بعد از برگشتن از بهمن بازار با غلامان، دیدم خانه ی ما در آتش می سوزد و هیچ موقع وقتی که شاه بهمن اول سر پدر و مادرم را با بی رحمی قطع کرد را یادم نمی رود. آن موقع تا شاه بهمن اول من را پیدا نکرده بود، غلامان من را در کاروانی به سمت این جا قایم کردند و دیگر از آن ها خبری نشد. وقتی به این جا رسیدم جایی برای ماندن نداشتم که حاکم این شهر که یک روحانی مهربان بود و در زندگیش با همسرش هیچ بچه ای نداشتند مرا به فرزندی پذیرفتند و من نیز کار پدر روحانیم یعنی حکومت را ادامه دادم و منتظر روزی بودم که انتقامم را از شاهان بهمنی بگیرم و این بهترین فرصت است تا ظلم آن ها به پایان برسد. ما در این قبیله پس از فهمیدم قیام شما تا کنون ۶۰۰۰ سرباز آمده به جنگ را تربیت کردیم و منتظر چنین روزی بودیم. اسم من روزبه است و آماده ام با شما همکاری کنم.

روزبه بعد این همه صحبت اشک خود را از چشم پاک کرد و گفت: نقشه چیست؟

ابن بهمن گفت: من پسرم امیرالسجاد را با ۱۵۰۰۰ سرباز به غرب بهمنستان فرستادم و خودم و امام بهمن و ۱۵۰۰۰ سرباز این جا هستیم و قرار است سپاه بهمنستان را در هم بکوبیم.

روزبه گفت: طبق دانسته های من در شمال بهمنستان رشته کوه های بهمنی و در جنوب هم مرکز نظامی بهمنستان وجود دارند و نباید از این دو جهت حرکت کنیم. ولی اگر با این امکانات از شرق و غرب نمیتوان حمله کرد چون دیوار هایی بزرگ شهر را احاطه کردند .

و کمی فکر کرد و گفت: میتوانیم کاری کنیم، در غرب بهمنستان شهری به نام کریمان وجود دارد که پر از معادن سنگ است و در آن جا سنگ انداز هایی تولید می شود که می تواند این دیوار ها را خراب کند ولی سپاهی ۲۰۰۰ نفره از آن جا محافظت می کنند و تو باید به امیرالسجاد نامه بنویسی تا آن جارا فتح کند و سپس جنگ را از طرف غرب آغاز کند تا سپاه بهمنستان به آن جا بروند و شرق خالی شود و ما بتوانیم با آسیب کم تری از دیوار ها با نردبان بالا برویم و سپاه بهمنستان را در هم بکوبیم.

امام بهمن و ابن بهمن موافقت کردند و امام بهمن گفت: ایده ای که دادی واقعا روحم را تازه کرد و شاد شدم و می توانم شاه بهمن شکست خورده را جلوی چشمم ببینم. پس امشب نامه را می نویسم ولی بعد از این مراسم زیبا و شروع کرد به تماشای  مراسم.

15

مراسم که تمام شد همه به خیمه ها رفتند تا برای فردا آماده باشند.

نامه را به دست نامه رسان دادند تا نامه را تحویل دهد. نامه رسان به امیرسجاد رسید و امیر سجاد پس از خواندن آن دستور حمله به کریمان را داد. پس از نزدیک شدن به کریمان لشگری 2000 نفره را مشاهده کردند. از دور پرچم های سبز آزادی طلب نمایان بود. اکثر مدافعان از سرباز ها و سردارهای گذشته ی بهمنستان بودند.

امیر سجادبا 5000 نفر به آن سپاه نزدیک شد و برای آن ها نامه نوشت تا هرچه زودنر تسلیم شوند. که امیرالسجاد هرگز تسلیم نمیشود.

و پس از رسیدن این نامه به بهزادمهر بن امیریانیان _ملقب به بهزاد_ ایشان جوابشان این بود که ((بهمنستان هرگز شکست نخورده و هیچگاه شکست را نمیپذیرد .))وبا او اعلان جنگ کرد.

امیرسجاد پس از خواندن نامه بسیار ترسیدعصبانی شد و دستور حمله را صادر کرد. دو سپاه در مقابل هم قرار گرفتند بهزاد دستورحمله را صادر کرد. تیرها درهوا پرواز میکردند شمشیرها بهم میخوردند و صدایی دلخراش ایجاد میکردند. جسد خیلی ها روی زمین افتاده بود.این اتفاقات ده روز ادامه داشت تا این که امیرالسجاد بالاخره قبول کرد که به جنگ ادامه دادن به ضرر همه است همه بهزاد هرگز شکست نمیخورد و به جنگ ادامه داد هرچه امیرالسجاد ادامه دادن جنگ را بیخود میدانست،بهزاد پایان دادن به جنگ را. اما سرانجام بهزاد در روز هفدهم بعد از چند شکست متوالی خود را تسلیم آنان کرد.

بهزاد و سجاد قرارداد نامه نوشتند که  سجاد به جنوب که پایگاه سربازان است حمله کند و در زمانی که همه ی سربازان بهمنستان مشغول جنگ در جنوب هستند بهزادمهر از غرب حمله کند و سپاه امام بهمن هم از شرق حمله میکنند.

روز حمله فرا رسید همه ی سربازان در باران منتظر دستور حمله ی امیرسجاد بودند و 15000نفر در حالی که خیس زیر باران بودند ولی با شعار هایی مانند درود بر امام بهمن ودرود بر... خود را خوشنود می ساختند.

وقتی فرمان حمله را و بلند کردن شمشیر امیر سجاد را دیدند شروع به پرتاب سنگ ها از منجنیق کردند و زمانی که سربازان بهمنستان سنگ های امیر سجاد را می دیدند که به پایگاه برخورد میکرد شیپور را درآوردند و با 5000 سوار و 7000 پیاده به سمت لشگر امیرسجاد تاختند در زمانی که دو لشگر در جلوی هم ایستادند و فرماندهان با سرباز به سوی یک دیگر می تاختند ناگهان حسین بن بهمن با نامردی از درشگه ی خود یک تیرو کمان در آورد و با آن امیرسجاد را نشانه گرفت و زد. امیرسجاد در حالی که دو تیر در قفسه ی سینه اش بود به سمت لشگرش بازگشت و دستور حمله داد. سواران هم درنکردند وبه سمت سپاه دشمن می تاختند.

جنگ تقریبا تمام شده بود و امیرسجاد در حال مبارزه بود تنها 200 سرباز از لشگر امیرسجاد باقی مانده بود و 250 سرباز هم از لشگر حسین. امیر سجاد در حال مرگ بود سربازان مرده اش را می دید و به حالشان گریه می کرد و همچنان شمشیر می زد.

از سمت شرق امام بهمن وارد شهر شده بود و با 5000 سوار می جنگید و بهزادمهر هم از سمت غرب با 10000 سرباز می جنگید. هیچکس از حال آن یکی خبر نداشت همه فقط شمشیر می زدند و دوستان کشته شده ی خود را بر زمین می دیدند امام بهمن که با 5000 سرباز تنها مانده بود. به سمت مرکز شهر تاخت تا به سر قرار 3 لشگر برسد بهزادمهر را با 15000 سوار در آنجا دید هر دو از حال امیرسجاد نگران بودند. بهزادمهر 10000 سرباز در مرکز شهر گذاشت و با 5000 سوار به جنوب تاخت تا از حال امیر سجاد با خبر شود. وقتی به جنوب رسید دید که امیرسجاد دست چپش بر زمین افتاده و 3 تیر در بدنش است و 10 سوار برایش باقی مانده و در مقابل 500 سوار درحال شمشیر زدن است. زمانی که بهزادمهر این تصویر را می بیند شمشیرش را بالا میبرد و با سوارانش به حسین حمله ور می شود و با تبرش دست راست حسین را قطع کرد تا دیگر نتواند شمشیر بزند سواران بهزادمهر به راحتی حسین را کشتند ولی امیرسجاد بسیار زخمی بود به قدری که حتی نمی توانست شمشیر بر دست بگیرد ولی بهزادمهر او را در آغوش گرفت و گفت:"نمی گزارم که شوالیه مانند تو بمیرد(!)". امیرسجاد در حالی که از درد فریاد می کشید خون صورتش را پاک کرد و سوار بر اسب شد و به مرکز شهر تاختند. به مرکز شهر که رسیدند امام بهمن امیرسجاد را در آغوش گرفت و برای او دارو آورد. امیرسجاد داروها را خورد ولی حالش خیلی بد بود. برای امام بهمن تنها 5000 سرباز باقی مانده بود، برای بهزادمهر 15000 سرباز و برای امیرسجاد تنها 10 شوالیه زخمی باقی مانده بود.

بهزادمهر گفت:"من در این شهر قصری داشتم که برای خودم بود ولی حال بهمن آل حسین پدر حسین بن بهمن رئیس آن شده و او خلیفه ی این شهر است و همیشه 7000 سرباز با خود دارد حال ما با 20000 سرباز باید او را نابود سازیم تا بهمنستان برای ما شود."

از سوی دیگر جاسوسان خبر حمله به بهمنستان را به شاه بهمن دوم دادند. شاه بسیار عصبانی شد و خواستار مرگ هرچه زود تر بهزادمهر و امام بهمن و اکبر شد. و 10000 سرباز به آنجا اعزام کرد.

بهزادمهر و امام در راه رفتن به قصر مردم را با خود متحد ساختند در حدی که 5000 سرباز از سوی مردم به آنها اضافه شد و تعداد سربازان به 25000 نفر رسید.

شب فرا رسید و سربازان خسته مشغول علم کردن چادر ها شدند. در شب که به مناسبت پیروزی جشن گرفته بودند مردمان بهمنستان آنها را به شام دعوت کردند یک دختر زیبا روی از آنان پذیرایی می کرد. امیرسجاد که عاشق ومحو نگاه به صورت او بود به او پیشنهاد عقد با او را داد. دخترک خندید و گفت امشب حرف می زنیم.

شب شد همه به خیمه ها می رفتند امیرسجاد هم در خیمه اش دخترک را صدا کرد. دخترک که با جامه ای پر از شراب وارد شد شراب را در لیوانی ریخت و به امیرسجاد داد. امیرسجاد هم لیوان را گرفت و سر کشید کم کم تصویر جلوی چشمش سیاهی می رفت که ناگهان بهزادمهر وارد اتاق شد و دخترک را با تصویر خندان جلوی امیرسجاد دید.امیرسجاد که قش کرده بود و لیوان از دستش افتاده بود و به زمین ریخته بود. دخترک بلند فریاد زد درود بر شاه بهمن دوم و سوار اسبش شد و به سمت قصر تاخت. بهزادمهر که نگران امیرسجاد بود طبیب را صدا زد و طبیب با نوش دارو به سوی امیرسجاد آمد. نوش دارو را به خورد امیرسجاد داد ولی:

نوش دارو پس از مرگ امیرسجاد بی تأثیر است.

بهزادمهر به همه خبر داد و سپس قسم خورد که آن خائن را خودش با دستانش خفه خواهد کرد.

صبح حمله فرا رسید همه آماده حمله و انتقام جویی خون امیرسجاد بودند. 25000 سرباز آزادی خواه در مقابل 7000 شوالیه کملا تألیم دیده. همه خون خواه امیرسجاد بودند و به مناسبت مرگ اوپرچم هایشان را سیاه کرده بودند. بهزادمهر شمشیرش را بالا برد و با فریاد "حملههههههه" جنگ شروع شد.حسین و کیان فرمانده سپاه بهمنستان بودند.

همه ی سربازان امام و بهزادمهر به تندی شمشیرمی زدند. جنگ بسیار سخت بود و افراد زیادی را قربانی خود کرد. در این میان نیزه ای بر پیشانی حسین  فرود آمد و او را در لیست کشته شدگان این جنگ قرار داد. جنگ حدود ده روز ادامه داشت و دو طرف به نتیجه ای نرسیدند. سرانجام در روز یازدهم با کشته شدن روزبه-فرمانده ی 3000 سرباز بهمنشهری جنگ به اتمام رسید.

 

نوشته شده توسط: محمد صادق فتوحی

 

16

 

بعد از دلاوری ها و پیروزی های امیر السجاد و بهزاد مهر در غرب و جنوب بهمنستان، اخبار به شاه بهمن دوم رسید و او را بسیار عصبانی کرد. برای همین او پیران و ریش سفیدان وفادار به بهمنستان را دعوت کرد تا با یک استراتژی جدید، ورق را برگردانده و پیروز میدان شوند. در جلسه، پیر مردی گفت:(( ما باید سپاه را به یک سمت ببریم و کاری کنیم که آن ها از سمت دیگر حمله کنند. ما باید قبل از حمله  در مکان احتمالی حمله آن ها خندقی را بکنیم و با خوشه های گندم، آن را  بپوشانیم.))

 

شاه بهمن که از نظر او خوشش آمده بود گفت:(( از نظرت خوشم آمد پیر مرد. حالا بگو اگر محاسبات ما درست در نیامد و آن ها از سمت دیگری حمله کردند چه؟))

 

پیر مرد گفت:((خب  من فکر اینجایش را هم کرده ام، همانطور که می دانید رشته کوه های بهمن و سیبیل در اطراف بهمنستان قرار دارند. ما دیدبان هایی را بالای کوه ها می گذاریم و جاسوس هایی را به سپاه ابن بهمن ملعون می فرستیم. هنگامی که آن ها مسیر را انتخاب می کنند، جاسوس ها به دیدبان ها خبر می دهند و دیدبان ها  از هر طرف با روشن کردن آتش،  مسیر حرکت آن ها را معلوم می کنند.))

 

شاه که قانع شده بود، جلسه را ختم شده اعلام کرد و پیرمرد ناشناس را مشاور اول خود کرد

 

پیر مرد ناشناس، صادق بن فتوح، عالمی پر آوازه از توابع بهمنشهر بود. او طبق دستور امام بهمن به بهمنستان رفته بود تا شاه را گول بزند و پیروزی سپاه بهمنشهر را حتمی کند. او دیدبان ها را انتخاب کرده بود تا اطلاعات غلط را به شاه بهمن بدهد و از طرفی که پایتخت بهمنستان بود، حمله کند و برآن غالب شود

 

در طرف دیگر سپاه ابن بهمن نیز پس از با خبر شدن از این موضوع، تصمیم گرفتند استراتژی خود را کامل کنند. در این جلسه تصمیم گرفتند که بهمنستان را به سمت غرب بفرستند و از شمال شرقی به تخت بهمن، پایتخت بهمنستان حمله کند و تا بهمنستانی ها به خود بیایند، محاصره شده اند.

 

امام برای جمع کردن نیرو ، به شهری در دره بهمن می رود. آن شهر، شهری بزرگ در دره بهمن است که به گور بهمن معروف است. طبق افسانه های بهمن آبادی، این شهر مردانی دارد که تا موقعی که قطره ای خون در بدن دارند، از شهر خود دفاع می کنند و کسانی که آنان را می کشند، به جنون سیبیل دچار می شوند.

 

هنگامی که امام به آنجا رسید، زبانش بند آمد زیرا این مکان، مکانی بی آب و علف و فاقد حیوانی زنده بود. مه همه جا را گرفته بود و چشم چشم را نمی توانست ببیند.آن شهر شبیه قلمرو اشباح بود و از نظر امام خالی از سکنه بود.

 

سپس صدایی مثل صدای طبل آمد و آتشی در دور دیده می شد. امام نزدیک تر شد. او صفی بالا بلند را دید که افرادی با سن های مختلف آن را تشکیل می دادند.

 

در آخر صف، مردی چهار شانه بود که تمام بدنش را نقوش مختلف تشکیل می دادند و در هر دستش شمشیری طلایی و نقره ای داشت. افراد که به او می رسیدند هدیه ای می گذاشتند و می رفتند

 

امام از مردی جوان پرسید:((او کیست و شما چرا برای او هدیه ای می گذارید؟)) مرد جوان با لهجه سیبیلی گفت:(( او سرور ما سبیل کبیر است و ما یک روز در هر سال، به ستایش او می پردازیم و هدیه هایی برای او می آوریم. تو باید برای حرف زدن با او شمشیری طلایی بیاوری و به او تقدیم کنی.))

 

امام شمشیر طلایی خود را بیرون کشید و به سیبیل کبیر داد. سیبیل کبیر گفت:(( با من چه کار داری ای مرد جنگجو.)) امام از فرصت استفاده کرد و گفت:((من فرمانده سپاه بهمنشهر هستم. ما دیگر نمی توانیم ظلم ها و ستمگری های خاندان شاه بهمن را تحمل کنیم و به همین دلیل به آن ها حمله کردیم. ای سیبیل کبیر من از تو می خواهم به کمک ما بیایی و ما را در این جنگ همراهی کنی.)) سیبیل با خشم گفت:((ای پیرمرد این نبرد چه سودی به ما می رساند. طبق گفته پدرم نبرد چیزی غیر از بدبختی و فلاکت به بار نمی آورد.)) امام با تدبیر گفت:(( می دانم که پدر تو در نبردی با شاه بهمن اول شکست خورده است و او باعث شده است که شما به اینجا بیایید. حال که من به شما پیشنهاد انتقام و بدست آوردن سرزمین خود را می دهم اینگونه جا می زنی.))

 

سیبیل کبیر که غرورش خدشه دار شده بود،گفت:((به خدا قسم اگر می دانستم که می توانم انتقام بگیرم، درنگ نمی کردم اما می ترسم مردمم را نا امید کنم.))

 

امام گفت:((اگر تو اراده کنی، ما در این نبرد پیروز می شویم و تو پدرت را سر بلند می کنی.)) سیبیل با امام دست داد و طبل ها به صدا در آمدند.

 

 

 

17

 

 

پس از پیمان حسین با امام بهمنی حسین راضی شد تا 10000 نفر از سربازانش را برای جنگ با شاه بهمن دوم همراه امام بهمنی بفرستد امام بهمنی که حدود 20000 شوالیه ، 200 منجنیق ، 3000 کماندار و 20000 پیاده داشت خواستار کمک بیشتر شد و ابن بهمن را صدا کرد و گفت «ای ابن بهمن ما به سربازان و لشگر بزرگتری برای غلبه بر بهمنستانی ها نیاز داریم پس تو از سمت شرق به قلمرو های نا آشنا برو و درخواست کمک بکن من هم از سمت غرب درخواست کمک می کنم».

 

ابن بهمن با سپاهی با 10000 شوالیه به سمت شرق و قلمرو های نا آشنا رفت و پس از 15 روز به قلمروی بزرگی با دیوار های بلند رسید که نامش منتصر‌آباد بود به داخل شهر رفت و خودش را معرّفی کرد و گفت «من ابن بهمن یکی از فرماندگان بهمنشهر از شما تقاضا دارم که مرا پیش رهبرتان ببرید تا من با او پیمان ببندم که به ما کمک کند و ما را در جنگ با بهمنستانی ها پیروز کند تا شرّ بهمنستانی ها از روی زمین پاک شود».

 

ابن بهمن رهبر منتصر‌آباد را دید نام او پاشا بن علی بود ابن بهمن به او گفت : «سلام بر رهبر فرهیخته و عادل منتصر‌آباد ، از شما تقاضا می کنم تا در حمله به بهمنستانی ها به ما یاری برسانید و سبب پیروزی ما شوید و لشگر خودتان را نیز همراه ما کنید». پاشا بن علی پاسخ می دهد : « حمله به بهمنستانی ها هیچ سودی برای ما ندارد. من پیشنهاد می کنم که معامله را کمی تغییر دهیم تا به نفع مردم منتصرآباد و شما باشد. من بهترین فرمانده ام که بهمن کبیر دوم است را با سپاهی 35000 نفره راهی بهمنستان می کنم به شرطی که نصف خاک بهمنستان متعلّق به من شود». اما پسر بهمن گفت: تند نرو. نصف زیاده. میتوانیم با هم بر سر فرماندهی شمال بهمنستان  به توافق برسیم.پاشا ابن علی که زیاد از شمال بهمنستان تعریف شنیده بود حرف او را قبول کرد.

 

امام بهمنی که در غرب هیچ قلمرو ای جز قبیله ی بربر های وحشی ندیده بود با نا امیدی برمی گردد ولی وقتی خبر پیمان ابن بهمن با پاشا بن علی می شنود بسیار خوشحال می شود و وقتی که ابن بهمن برمی گردد به او می گوید : «آفرین بر تو که توانستی 35000 سرباز با فرماندهی بهترین فرمانده جهان بهمن بن حسین دوم را با ما همراه کنی».

 

امام بهمنی از جاسوسش می خواهد که به پایتخت بهمنستانی ها برود و پیش صادق بن فتوح رفته و نقشه را تغییر دهند او در یک نامه ی محرمانه که به صادق بن فتوح می رسد از او درخواست کرده تا به شاه بهمن سم بخورانند تا او بمیرد و وقتی که مردم در عزا هستند با یک استراتژی جدید به بهمنستان حمله کنند.

 

امام بهمنی جریان نقشه را با ابن بهمن در میان می گذارد و او موافقت می کند آن ها به پاشا بن علی هم خبر می دهند که تا چند وقت دیگر نیرو هایش را به آن ها ملحق کند.

صادق بن فتوح به طور پنهانی نامه را دریافت می کند و متوجّه تغییر در نقشه می شود او همان روز به طور پنهانی به آشپزخانه می رود و سم را هم با خود به آنجا می برد و وقتی می خواهد در شربت مورد علاقه ی شاه سم بریزد یکی از درباریان به آشپزخانه می رود و صادق بن فتوح را می بیند سپس می فهمد که خواست او کشتن شاه بوده و در دستش سم وجود دارد. او سربازان را صدا می زند آنها هم صادق بن فتوح را دستگیر می کنند.او را پیش شاه بهمن می برند تا قضاوت کند شاه بهمن میگوید:«هر که را که خواستش کشتن شاه بوده است را باید کشت» و با این حرف ، دستور اعدام کردن صادق بن فتوح و سپس سوزاندن جسدش را داد.

چوبه ی دار را آماده می کنند و سر صادق بن فتوح را میان طناب می برند همان زمان مردم فریاد می کشند این خائن را زودتر اعدام کنید زمان اعدام فرا می رسد وصادق بن فتوح خفه می شود و پس از چند دقیقه جان می دهد سپس جسد صادق بن فتوح را در آتش می اندازند تا بسوزد.

 

بهمنشهر پیروزی را بسیار به خود نزدیک میدید .

.