اگر نظری در مورد داستان دارید، حتما آن را همین جا بنویسید.
---

بعد از این که آقای فرهادی مواد را به ما داد، من دوباره گفتم: بچه ها، از کجا معلوم کاسه ای زیر نیم کاسه اش نباشه؟

علیرضا هم که از اول به او شک داشت گفت: آره باید یه راهی پیدا کنیم که حسن نیتش رو نشون بده.

امیر عصبانی شد، بلند داد زد و گفت: اااااهههههه، شماها چقدر شکاک و وسواسی هستید. یارو خودش از آینده اومده و داره کمکمون میکنه دیگه،فقط کمی از حرف زدن در مورد داستانش حساسه.

مرتضی آمد پیش امیر نشست و گفت: امیر، قبول کن که این یه داستان باور نکردنیه و حتی اگه خودت بودی هم باور نمیکردی.

بچه ها، چطوره ازش درباره آینده بپرسیم اگه درست جواب داد یعنی از اونجا اومده.

-آره ولی چی ازش بپرسیم.

- اووه خیلی سوال داریم مثلا : کی رییس جمهور بود، کی انقلاب شد، کی جنگ شروع و تموم شد و یه عالمه دیگه.

من گفتم: آره بچه ها، حله!

فردا صبح که شد آقای فرهادی آمد به خانه تا از پیشرفت کار خبردار شود. ما هم رک و راست به او گفتیم که ما به شما هنوز هم شک داریم.

-         چطوری به شما ثابت کنم که راست میگم؟

 

-         ما چند تا سوال از اینده از شما میپرسیم اگر درست جواب دادید یعنی واقعا از آینده آمدید.

 

چند ثانیه شوکه شد و سپس آب دهان خود را قورت داد. معلوم بود که عصبانی است.

بعد رفت و روی یک صندلی نشست و گفت: آماده ام!

از او پرسیدیم که از چه سالی آمده گفت:73

تو اولین سوال رفتیم تو حس معلمان تاریخ و از او پرسیدیم: امام خمینی که بود و چه کرد؟

آقای فرهادی اولش من من کرد و گفت: امام خمینی کسی است که یکسال دیگر انقلاب و سال شصت و هفت فوت خواهد کرد.

همه ما با تعجب داشتیم همدیگر را نگاه میکردیم که یک هو علیرضا پرسید: رییس جمهور سال هفتاد و سه که بود؟

-         آقای هاشمی رفسنجانی.

 

باز هم با تعجب چند سوال درباره ی جنگ ایران و عراق کردیم و دیگر مطمئن شدیم که او از سال هفتاد و سه آمده است.

من گفتم: ممنون آقای فرهادی، ما دیگر مطمئن شده ایم که شما هم مثل ما از آینده آمده اید و قصد کمک به ما را دارید.

اوبا عصبانیت گفت: به هر حال از اول به شما گفتم حالا هر چه زودتر از اینجا برید!

فردا می آیم تا پیشرفتتان را ببینم.

-         آقای فرهادی میشود مارا به آزمایشگاه ببرید؟

کتش را پوشید وگفت

-           برویم،ولی باید کم کم یاد بگیرید با اتوبوس بروید مردم وقتشان را از سر راه نیاورده اند!

 

پس از اینکه مارا به آزمایشگاه رساند، گفت: برگشتن خودتان بروید.

فرید گفت: خودمان میرویم، میخواهیم کمی در راه به ماجراجویی بپردازیم.

-         باشه، پس من رفتم.

 

پنج دقیقه بعد مرتضی یک آه بلند کشید و گفت: ای بابا، یادمان رفت ازش پول بگیریم که برگردیم.

گفتم: کاری نداره، زنگ بزن به موبایلش بگو برگرده بهمون پول بده. نمیدونم چی شد همه زدند زیر خنده. بعد از چند لحظه خودم فهمیدم چه سوتی دادم. آخر در سال پنجاه و شش موبایل کجا بود؟ مرتضی گفت: چقدر در سال پنجاه و شش زندگی سخته، باید زودتر از این سال بیایم بیرون. با این حرف مرتضی همه دوباره دست به کار شدیم. مواد جدید را از کیسه در آوردیم. ماده ی سومی که فرید حدس زده بود تتراکلرید کربن بود.

اول اکسیژن مایع رو تو ظرف ریختیم. میخواستیم سزیم رو بریزیم که یک هو فرید داد زد و گفت: صبر کن! اکسیژن یه نا فلز قویه و سزیم یه فلز خیلی خیلی قویی. اگه اینارو رو هم بریزیم قبل از اینکه بتونیم تتراکلرید رو بریزیم، به جای آینده میریم اون دنیا.

گفتم: راست میگه، اول تتراکلرید کربن رو روی اکسیژن مایع بریز بعد سزیم رو. پس اول تتراکلرید رو روی اکسیژن ریختیم و بعد نوبت سزیم بود هیچکس نمیخواست اون رو بریزه که یک هو حمید اونو از دست من گرفت و ریخت روی محلول.

به جز یک انفجار بزرگ(خیلی خیلی بزرگ!) و یک دود غلیظ و وحشتناک اتفاق دیگری نیفتاد، اولش فکر میکردیم دوباره در سال نود و سه ایم ولی در اشتباه بودیم. این همان آزمایشگاه بود.

همه ی بچه ها یک گوشه ناراحت نشستند. حدود یک ربع همان جوری بودیم. ولی حمید پاشد گفت بچه ها بیایید یک جا بنشینیم و درباره اش حرف بزنیم و ببینیم مشکل از کجا بوده است. همه بلند شدیم و رفتیم پیش حمید. من گفتم: به نظر  من تتراکلرید کربن را اشتباه حدس زده ایم. این اولین باری است که من اسم این ماده را میشنوم. همه به نشانه ی تایید سرشان را تکان دادند. مرتضی گفت حالا بیایید به خانه برویم و بیشتر درباره اش فکر کنیم.

-         ولی اخر چجوری بدون پول تا خانه برویم؟ امیدوارم نخواهی که این همه راه را پیاده برویم.

 

-         حالا بیا یکاریش میکنیم.

 

داشتیم در پیاده رو راه میرفتیم که به یک ایستگاه اتوبوس رسیدیم. مرتضی گفت: بچه ها من دیگه حال راه رفتن ندارم، باید سوار این اتوبوس ها شویم. همه داشتند فکر می کردند که یکدفعه ملازاده داد زد: بچه ها کسی قلم و کاغذ داره؟ علیرضا گفت: بیا من خودکار دارم. فرید هم از دفترش یک کاغذ کند و داد.

ملا زاده گفت: ببینین بچه ها، راننده اتوبوس اصلا بلیط هارو دقیق نگاه نمیکنه. میتونیم از روی بلیط ها شش تا نقاشی کنیم و به راننده بدیم و اون هم نمیفهمه که بلیط ها تقلبیه! همه خوشحال شدیم و گفتیم: عجب فکر بکری! حالا باید دنبال یه بلیط بگردیم تا از روش بکشیم! با کمی گشتن، یه بلیط نیمه پاره از رو زمین پیدا کردیم و از روش شش تا کشیدیم و موقع سوار شدن به راننده اتوبوس دادیم و خوشبختانه نفهمید. وقتی وارد اتوبوس شدیم دوباره یاد محلول ناموفق خود افتادیم و هر کس یک جا نشست. من بغل یک نوجوان نشستم. داشت کتاب علومش را میخواند. من هم بدم نیامد که یک نگاهی به کتاب علومش بکنم و از درس های آن موقع خبردار شوم. با اینکه به قیافه اش میخورد پانزده، شانزده ساله و دبیرستانی باشد، سطح کتابش در حد کلاس پنجم ما بود.

داشتم کتابش را میخواندم که به جمله ی " آب از دو اتم هیدروژن و از یک اتم اکسیژن تشکیل شده است." بر خوردم.

نمیدانم چرا ذهنم ناخودآگاه به سمت محلول رفت. حتما یک کلمه بوده که به محلول خیلی ربط داشته. ممم، یافتم، یافتم، یافتم. سریع پیش مرتضی که دوتا صندلی از من جلوتر بود رفتم. بهش گفتم: مرتضی، مرتضی، ماده سوم رو پیدا کردم، هیدروژن مایع!

-         آره، آره همین بود منم یادم افتاد. بیا بریم به بقیه هم بگیم.

 

همه ی اتوبوس داشتند مارا نگاه میکردند. به هر کدام از بچه ها که میگفتیم از جای خود میپرید و تایید میکرد. همه مطمئن بودیم که ماده سوم هیدروژن مایع است. حمید گفت: کدوم احمقی گفت که ما فقط اکسیژن مایع تو آزمایشگاه داریم؟

-         حالا ول کن مهم اینه که الان ماده ی سوم را پیدا کردیم.

 

بچه ها سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند.

همه لحظه شماری میکردیم تا ماده ی سوم را به آقای فرهادی بگوییم.

---

محمدحسین قنبری- با ویرایش آرمان ملک