۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

داستان کارآگاه باهوش(قسمت ششم)-کلاس 202

سلام

بچه ها نظر یادتان نرود.

در همان لحظه که افراسیاب در جواب دادن سوال های جناب سروان بود مهران و فریبرزدر این فکر بودند که چکار کنند که افراسیاب به ان ها اعتماد کند اخر بعد ان همه بد گویی طهمورث به نظر نمی امد که افراسیاب به انها اعتماد داشبته باشد به خاطر  همین سعی می کردند که حرفایی که می خواهند ان روز بزنند را با هم مرور کنند و با هم هم نظر باشند و ان هک باارزش را بتوانند به دست بیاورند.همان جا بود که مهران گفت من اصلا به این یارو اعتمادی ندارم من باید تاتوش در بیارم نکند سر ما کلاه بگذار اخه ما اصلا این یارو نمی شناسیم حد اقل طهمورث در باره او چیزی می دانست ای کاش می شد او الان این جا بود و به ما دلداری می داد . همان جا بود فریبرز گفت چرا حرف مفت می زنی حقش بود می خواست نامرد با زی در نیاره .فریبرز و مهران هم که مثل طهمورث درامدی نداشتن دست به کار کثیف دزدی بردن

افراسیاب که همچنان در حال پاسخ گویی به سوال های پلیس بود . جناب سروان از او پرسید قرار بود چی کار کنید قرار بود چه کار کثیفی انجام بدید.گفت:هیچی در بارهی من چی فکر می کنی . من توبه کردم کار گناه را کنار گذاشتم.پلیس گفت :پس برای چی بایک زندانی فراری صحبت می کردی. گفت هیچی برای یاد گذشته ها.در همان موقع ان سه نفر یعنی طهمورث و مهران و فریبرز در حال رفتن به سمت دزدی بودند که ناگهان پلیس مهران را دید که در دزدی است

اما او را نشناخت .پلیس که تک و تنها بود و دزد ها دو نفر دست به کاری نزد. فقط به اداره گزارش داد .

(مرکز مرکز گزارش یک دزدی را در خیابان ده غربی می دهم)

همان جا بود که مهران پلیس را دید و گفت فرار .

مهران و فریبرز با ماشینی که دزدی کرده بودند شروع به فرار کردند پلیس ها همان لحظه رسیدند و شروع به تعقیب ان دو کردند .

پلیس تا می امد ان هارا بگیرد ان ها در می رفتند که ناگهان پلیس ها ان دو را گم کردند  مهران گفت شانس اوردیم.

که شناخته نشدیم ولی مهران سخت در اشتباه برای انکه دوربین های خیابان فیلم ان ها را گرفته و پلیس فهمید که ان دو فراری در این شهر ساکن هستند.

صبح بخیر.

دیشب جه شبی بود خیلی شانس اوردیم که دستگیر نشدیم.

ناگهان فریبرز ساعت را دید که یک ربع به دوازدست .

گفت راستی امروز چند شنبست.

مهران گفت:(سه شنبه برا چی می پرسی)

گفت بدو دیر شد ساعت 12 با افراسیاب قرار داریم به همین زودی یادت رفته .

گفت:اگر دیر برسیم فکر می کنه ما ادم قابل اعتماد نیستیم.

ان ها درست راس ساعت 12 به کافی شاپ رسیدند ولی خبری از افراسیاب نبود که هیچ هر 10 دقیقه یک پلیس از ان جا رد می شد. ان ها تا ساعت 2 منتظر ماندند ولی خبری از افراسیاب نبود که نبود.

مهران گفت : من از اول به این مرتیکه و دوستش اعتماد نداشتم.

ان ها به خانه برگشتن بعد از کمی استراحت کسی در زد و گفت:پلیس ,در را باز کنید ما می دانیم شما داخل هستید.بدون انکه کاری اشتباه انجام دهید در را باز کنید پلیس با شکاندن در وارد خانه شد ولی اثری از مهران و فریبرز نبود مگو ان ها رفته بودند غذا.

بعد از چند وقت مهران و فریبرز که فهمیدن افراسیاب در زندان است سعی کردن افراسیاب را از زندان فراری بدهند ..........

 

                  نویسنده: آرین نجفیان
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان کارآگاه باهوش(قسمت پنجم)-کلاس 202

به نام پروردگار

صبح روز بعد که برای طهمورث روز سرنوشت سازی بود. از وقتی که بیدار شد استرس هایش هم با او بیدار شدند.همهی فکر و ذکرش این شده بود که"نکنه امشب افراسیاب منو قبول نکنه".برای اینکه استرسش کم تر بشود وکمی هوا بخورد دل را به دریا زد و بیرون رفت.خیلی وقت بود که طعم آزادی را نچشیده بود،سالها بود به این صحنه فکر میکرد ولی فکر میکرد دیگر نمی تواند این صحنه ها را ببیند.با خودش میگفت"وای پسر اینها رو ببین.همشون کلی تعقییر کردن چه قدر باحال تر شدن و..."کلی برای خودش در خیابان های شهر چرخید و کیفش را برد که نزدیک غروب شد.

"دیگر باید به خانه بروم"

در خانه ای که در آن مهران و فریبرز بودند سکوت همه جا را فرا گرفته بود.هر دو در فکر فرو رفته بودند.از چهره یشان میشد تشخیص داد که خسته اند ولی دوست دارند این ماجرا زودتر تمام شود و از دست این افراسیاب لعنتی و ناز وکرشمه هاش برای این که هک رو بده،خلاص بشوند.

ولی در جایی دیگر افراسیاب  روی مبل لم داده بود و نوشیدنی میخورد و به سودی که از سر کار گذاشتن اون سه تا خنگ فراری میبرد فکر میکرد.برای او که فرقی نداشت هک را میداد و چیزی هم از او کم نمیشد و یک سود توپ هم میکرد.

افراسیاب در فکر هایش غرق بود که زنگ در به صدا در اومد.افراسیاب گفت"کیه؟"صدای کلفت و خشنی از پشت در گفت

"پلیس!!!در رو باز کنید"

ترس و دلهره همه جای بدن افراسیاب را فرا گرفته بود.برای پیدا کردن یک اسلحه سریع همه ی خانه را گشت ولی فقط یک کلت بدون خشاب پیدا کرد.وقت فکر کردن نداشت. پلیس ها همین طور در پشت در فریاد میزدند

"شما در محاصره اید...میدونیم اونجایی پس خودت بیا درو باز کن"

و...

طهمورث داشت به کافی شاپی که با افراسیاب قرار داشت نزدیک میشد که دید جلوی در کافی شاپ کلی پلیس ریخته و مرد صاحب کافی شاپ هم داره با عصبانیت سر پلیس ها داد میزند و میخواهد آنها را از آنجا بیرون کند.طهمورث سریع خودش را پنهان میکند و با هر زحمتی که بود از پلیس هایی که آن دور و ور برای پیدا کردن او گذاشته بودند رد شد و به خانه رسید.هنوز خانه اش را پیدا نکرده بودند.

افراسیاب می دانست که راه فراری نداری یک قفل فرمان برداشت و همین که در را باز کرد آن را بر سر پلیس جلوی در فرود آورد.ولی این به خیال خودش بود و پلیسی نزدیک در نبود. همه ی پلیس را با تفنگ هایشان او را نشانه گرفته بوند و او راهی جز تسلیم نداشت.پلیسی قد بلند و چاق که انگار عالی رتبه ی پلیس ها بود در بلند گو فریاد زد

"مقاومت نکن.ما خیل اروم میایم جلو و میبریمت.تو نیازی نیست کاری کنی"

چند تا از پلیس های گارد ویژه جلو آمدند و او را دستگیر کرده و به داخل ماشین پلیس بردند.در ماشین پلیس آن قدر به طهمورث فحش و بدوبیراه گفت که پلیس نگهبانش گفت"خفه شو!!!"افراسیاب فکر میکرد که طهمورث برای خریدن آزادی از پلیس با آنها قرارداد بسته است که او را به پلیس ها تحویل دهد در عوض پلیس ها هم آزادی به او میدهند.در دلش میگفت

"ای آدم فروش لعنتی.مثلا خواستم بهت کمک کنم. عوضی و..."

در حالی که او را به اتاق بازجویی میبردند ،طهمورث هم برعکس افراسیاب فکر میکرد او است که او را به پلیس های لعنتی لو داده است

"افراسیاب لعنتی.حالا خوب شد این پلیس های عوضی نتونستن منو بگیرن...اونا نمی دونن که نمی تونن منو به همین راحتی ها دستگیر کنن...فکر کنم این افراسیاب میخواسته منو به پلیسا بفروشه تا پرونده هاشو پاک کنه...اره فکر کنم موضوع همین باشه...ولی خطر پلیس ها مهم تر از هر چیزیه... اول باید یه خونه ی دیگه واسه ی خودم دست و پا کنم "

در خانه ی مهران و فریبرز سکوتی سنگین برقرار بود...

بعد از چند دقیقه ناگهان مهران سکوت را شکست و گفت

"چی میشد وقتی داشتیم فرار میکردیم مجبور نبودیم طهمورث رو جا بزاریم...الان اگه با اون دوست بودیم هم یه نفر بیشتر بودیم و کار هامون رو شاید میتونستیم بهتر و سریع تر انجام بدیم هم اینکه طهمورث رابطه ی بهتری با این یارو افراسیاب داره...شاید اگه اونو داشتیم راحت تر میتونستیم اون فایل هک رو به دست بیاریم و راحت تر اون الماس کزایی رو پیدا کنیم..."

"حالا که طهمورث نیست...مجبوریم خودمون کارامون رو دوتایی انجام بدیم...تا اینجا هم که با افراسیاب خوب پیش رفتیم فقط باید تا سه شنبه صبر کنیم و دست گلی به آب ندیم تا ببینیم چی میشه...نترس مهران خدا بزرگه...من نمی زارم دوباره به اون زندان لعنتی بریم به اندازه ی کافی زجر کشیدیم ذدیگه خسته شدم..."

"اره بابا زودتر بریم این الماس رو پیدا کنیم و بفروشیم تا یه زندگیه خوب واسه خودمون دست و پا کنیم و از این بلا تکلیفی دربیایم"

"اره راست میگی..."

طهمورث کل شب را داشت به این فکر میکرد که کجا برود و چه کار کند...

 

ولی او جایی برای رفتن نداشت و پولی هم برای غذا و اینها نداشت...

 

نمیتوانست جایی کار کند زیرا اولا کاری بلد نبودم دوما اگر هم بلد بود جایی او را راه نمی دادند و اگر کسی از ماهیت اصلی او خبر دار میشد سریع پلیس را خبر میکرد و اوضاع قاراش میش میشد که ناگهان...

فکری به سرش زد ... "بهترین راه توی این موقعیت دزدی کردنه...من که کاری بلد نیستم پس دزدی میکنم و پول شکمم رو در میارم...شایدم بتونم تو این گروه های دزدی و مافیا برم...چه پرونده ای سیاه تر از پرونده ی من...اره میرم تو یه گروه مافیا و خودمو میکشم بالا و پدر این افراسیاب واون دوتا ناشی احمق رو درمیارم...اره این بهترین کاره که میتونم انجام بدم...با یه تیر دو نشون میزنم...خداروچه دیدی شاید بعدا یه رییس مافیایی یه کاره ای تو این گروه های مافیا شدم...به هر حال کله گنده ی مافیا شدن برام خیلی بهتره تو این وضعیت..."

بعد از این خیال پردازی های رویا گونه طهمورث به سمت پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت...دید خبری نیست و رفت که بخوابه...

 افراسیاب در اتاق بازجویی منتظر این بود که کارآگاه بیاید و از او سوال بپرسد...

بعد از چند دقیقه در باز شد و مردی سیاه پوست و درشت هیکل با یک سری برگه و یک قهوه وارد اتاق شد...

"تو افراسیابی درسته؟؟؟افراسیاب چی؟؟؟"

"اره...افراسیاب طباطبایی"

"خب اقای افراسیاب طباطبایی ...واستا ببینم...اوه اوه چه پرونده ی درخشانی...ولی الان این ها مهم نیست...بگو ببینم طهمورث رو میشناسی؟"

"اره خوب  میشناسم اون عوضی رو!!!"

"خب حالا خوب میشناسیش بگو ببینم میدونی الان کجاست؟؟"

"شما که بهتر باید بدونید انگار اون از شماها بوده"

"خب اگر از ما بوده به نظرت من چرا باید درباره ی اون ازت چیزی بپرسم؟؟"

افراسیاب چیزی نگفت...

مرد سیاه پوست چند ثانیه به افراسیاب نگاه کرد و بعد یک قلپ به قهوه زد و رفت بیرون...

و بعد...

                            نویسنده: علیرضا روشن فکر
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت دهم) - کلاس 201

به نام خدا

    گفتیم سر درخت‏ها برویم و میوه‏ای بخوریم. حسن گفت: بچه‏ها شانس آوردیم که تو اون آسانسور زرده نرفتیم. ادامه داد: راستی چه طور شد که به این جا آمدید؟

داستانو را با آب و تاب تعریف کردیم. خوشحال شد که کسانی هم‏نوع خودش پیدا کرده‏است.

داشتیم همین جور راه می‏رفتیم و حرف می‏زدیم و حواسمان به جلو و عقبمان نبود. ناگهان، دو موجود در هیبت انسانی ایستاده‏اند. چشماهایشان سرخابی بود و داشت از حدقه در می‏آمد. هر‏دو یک چیز گفتند و ما را به سمت اطراف شوت کردند. حسن داد زد: فرار! فرار!...

تا آن جایی که می‏توانستیم دویدیم و صدای آن دو موجود آویزه گوشمان شده بود: به من میگی موذی؟ خودتی! میکشمت! حسن گفت: آره حتما! منم وایمیستم تو رو نگا کنم!! نمیدانم چه قدر دویدیم ولی آن قدر دویدیم که خسته شدیم و هریک به طرفی افتادیم. خیلی بد گرسنه‏مان شده بود. دلیر گفت: چه طوره از آب دریای این جزیره استفاده کنیم. این که دیگه مشکلی نداره.       نفس نفس زنان گفتم: والا من دیگه نمی‏دونم چی مشکل داره یا نه. ما که هر کاری می‏کنیم یه اتفاق بد برامون می‏افته. برو ببین اگه مشکلی نداشت برا ما هم بیار.

دلیر رفت و بطری‏ای پیدا کرد و آن پر از آب بود. جرئه‏ای خوردم و گفتم: اه! چه قد شوره! دلیر گفت: تازه به این نتیجه رسیدی! حسن گفت: از هیچی که بهتره!

نمیدانم چه شد که همه بعد از آن خوابمان برد و به خواب عمیقی فرو رفتیم. از خواب که بلند شدیم دیدیم که آن دو موجود دارند به ما نزدیک و نزدیکتر می‏شوند. کفشهایمان را به یکی ازشان پرت کردیم  و یکیشان بیهوش شد ولی دوباره جان گرفت و بلند شد. حسن گفت: بسه دیگه از جون ما چی می‏خوای؟ موجود غرشی کرد و گفت: من همون فضایی هستم که شما منو کشتین. البته فکر کردین که کشتین. من باید انتقاممو از شما بگیرم. دلیر گفت: وای بدبخت شدیم! دلیر آرام آرام در دلش الله اکبر می‏گفت که ناگهان آن دو موجود  ناپدید شدند و راهی هموار به سوی ما پدیدار شد. ندایی گفت: ای بندگان خدا! بشتابید که راه شما به این سمت است. ناگهان صدایی خندان و نازک گفت: بیا اینور! مگر دیوانه شده‏ای! این هم از ماست! منحرف شده مگر نه، چندی پیش با ما بود! خلاصه چون ما آدمای بدی بودیم رفتیم سراغ آن شیطان و راهی بسیار کوتاه ولی سخت را دیدیم. صدایی گفت: درسته راهش سخته ولی کوتاهه. اتفاقی نمی‏افته که فوقش میافتید اونجا و یکی می‏آد میبرتتون دیگه! دوباره به سمت راه شیطان نزدیکتر شدیم ولی یک دفعه زیر پایمان خالی شد و با طحال به زمین افتادیم.

-اوه! خوبی؟

-آره، خوبم دلیر. ببین حسن چه‏ طوره؟

-منم خوبم.خیلی شانس آوردیم.

بلند شدیم و لباسهایمان را تکاندیم و راه افتادیم. ناگهان پیرمردی را دیدیم که داشت دعا می‏کرد. معلوم بود که فارسی‏زبان بود. این را از حرف‏هایش فهمیدم. جلو رفتم و پرسیدم: آقا ببخشید راهی برای خروج از این جزیره وجود نداره؟ پیرمرد گفت: ها؟پسرم چی‏ می‏گی؟ گفتم: هیچ راهی برای خروج از این جزیره وجود نداره؟ گفت: اول راسته دماغتو بیگی برو جلو، بعد برو چپ، 90 درجه بچرخ، برو راست بعد چپ بعد راست یه تابلو هس که نوشته کجا باهاس بری بعدش.

برگشتم سمت بچه‏ها و گفتم: بابا این پیرمرده دیوونس! مارو خر فرض کرده! پیرمرد شنید و داد زد: من دیوونم! خودتی! و یک مشت روانه صورت مبارکم کرد. بیهوش شدم و وقتی بلند شدم دیدم دلیر کنارم خوابیده است و حسن را دیدم که نارگیلی را پیش ما می‏آورد. نارگیل را از حسن گرفتم و گفتم: خب، بخوابیم که فردازود بتونیم دنبال راه فرار بگردیمو خودمونو از این مخمصه نجات بدیم. نارگیل را به 3 قسمت تقسیم کردیم و خوابیدیم.

                            نویسنده: امیر خسروی نژاد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت نهم) - کلاس 201

به نام او

حرفش منطقی بود. ولی خب چه لزومی داشت که خارج شیم؟ اونم وقتی که این همه قدرت داریم و این همه می تونیم حال کنیم. وقتی دوباره به فکرهای احمقانه ام فکر کردم پشیمون شدم. به دلیر گفتم: چرا راه برگشتنو ازش نمی پرسی؟

-          اونم لابد حتما بهمون می گه.

-          خب ما پیشش بمونیم هم به هیچ جا نمی رسیم.

-          تو راه بهتری سراغ داری؟

-          اگه نابودش کنی و از دنیای ارواح خارج بشیم شاید بتونیم یه راهی برای خروج پیدا کنیم.

-          دقیقا مثل اینه که کلیدی که تو دستمونه رو بشکونیم و دنبال یه کلید دیگری بگردیم.

-          وقتی کلیدی که تو دستمونه قفل رو باز نمی کنه خب به چه دردی می خوره؟

با اکراه حرفمو قبول کرد. راستش خودمم به حرفم شک داشتم. ولی چاره ی دیگه ای نداشتیم. روحه رو کتلت کردیم و از شهر روح ها خارج شدیم. دوباره به جزیره برگشتیم. توی غار که برگشتیم به علت این که خیلی خسته بودیم خوابیدیم. صبح که با نعره ی دلیر بیدار شدم دیدم که با یه کلاه مسخره روی سرش و یک کلاه دیگه توی دستش داره پشت سر من می دوه و مدام می گه :"انسان خاطی ....... انسان خاطی". نا خود آگاه فرار کردم. منو گرفت و کلاه رو روی سرم گذاشت. نعره ای زدم و بعدش انگار به یه خواب عمیق فرو رفتم.

وقتی بیدار شدم کلاهمو دیدم که از سرم افتاده. به نظرم علت خوابم کلاهه بود. توی کلاهه دو تا سیم بود. سیم هارو قطع کردم و کلاهو روی سرم گذاشتم. بیدار بودم. وقتی به دنیای اطرافم نگاه کردم آدم های ربات مانندی رو دیدم که همه شون کلاه به سر داشتند و برای موجودی که شبیه آدم فضایی بود کار می کردند. فهمیدم که کلاه آدمارو به یه خدمتکار تبدیل می کنه. تصمیم گرفتم که دلیرو پیدا کنم. مثل آدمای اطرافم_در حقیقت ربات های اطرافم_ رفتار می کردم تا بهم شک نکنن. دلیرو دیدم. داشت برای آدم فضایی _که بهش می گفت ارباب_ نوشیدنی می برد. گوشه ای رفتم و کلاه دلیرو برداشتم. دلیر گفت: من کجام؟ اینجا کجاست؟

-     ما تو قلمرو آدم فضایی هستیم. آدم فضایی با این کلاه کنترلمون می کنه. شاید اون راه خروجو بدونه. ما می تونیم آدمارو علیهش بشورونیم و راه خروجو پیدا کنیم.

-          فکر خوبیه. خب باید چی کار کنیم؟

-          اول این کلاهو بزار سرت تا خودتو شبیه بقیه کنی.

-          مگه نگفتی کلاه مارو تبدیل به برده می کنه؟

-          سیماشو قطع کردم.

-          آها.

-     بعدش باید یار جذب کنیم و بعدش شورش می کنیم. فقط نباید تابلو بشیم و کسی بمون شک کنه. اینم بدون که کوچک ترین اشتباه باعث این می شه که کل عمرمونو برده باشیم.

-          گرفتم.

-          آفرین. حالا مثل اونا رفتار کن. همدیگه رو دو باره اینجا می بینیم.

-          باشه، خداحافظ.

-          خداحافظ.

رفتم. بعد حدود دو ساعت برگشتم. دلیر یکی دیگه رو پیدا کرده بود. اسمش حسن بود. حدود پنج سال از ما بزرگتر بود. قضیه وارد شدنش به آسانسورو تعریف کرد. بعد گفت که توی جزبره یه ساختمون بود که یه گنبد داشت. از سر فضولی به ساختمون وارد شد و کلاه سرش گذاشتند و دیگه چیزی تا الان یادش نمی یاد. بعدش از ما تشکر کرد و گفت که توی شورش کمکون می کنه. اما احتمال اینکه موجود فضایی هم ندونه که چه جوری باید از این جا خارج شد زیاده. چون اگه می دونست خودش خارج می شد. خوابیدیم. فردا صبح ده نفر دیگه هم جمع کردیم و شورش رو علنی کردیم. همه ی آدمارو بدون کلاه کردیم. حدود پنجاه نفر بودیم. بعد رفتیم سر آدم فضایی. زبون آدم فضایی رو نمی فهمیدیم. کشتیمش و بعد از هشت سال از اون ساختمون گنبدی فرار کردیم. بعد که از ساختمون خارج شدیم آسانسور رو دیدیم ....

مردم به سمت آسانسور حمله ور شدند. ما هم می خواستیم به آسانسور بریم که حسن گفت:"آسانسور زرد رنگ آسانسور مرگه!". مردم دکمه ی آسانسور رو زدند. در آسانسور بسته شد. صحنه ی دلخراشی بود. از در و دیوار چاقو می ریخت و مردم به زمین می ریختند. بعد از اینکه چیزی از هر فرد باقی نماند، آسانسور رفت و در افق محو شد. من و دلیر و حسن در جزیره ماندیم.

                               نویسنده: حمیدرضا کلباسی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت هشتم) - کلاس 201

به نام پروردگار

و اینک قسمت هشتم داستان آسانسور!

    و به دلیر گفتم:"این ...... کیه که دقیقا هر جا ما میریم یا میخوایم بریم یا اونجا بوده  یا میخواد باشه؟!" دلیر هم با تعجب گفت"چی؟..." من هم به او گفتم"هیچی بابا ولش کن بیا بریم ببینیم کسی تو غاره یا نه"وارد غار شدیم و به سمت آتش می رفتیم. هر چه نزدیکتر می شدیم نور آتش بیشتر میشد. جالب اینجاست که رد پای من و دلیر از دفعه ی قبل که آنجا بودیم مانده بود اما الان هیچ رد پایی نبود. وقتی به آتش رسیدیم من چیزی دیدم اما نمی دانم توهم بود یا واقعیت در هر حال من یک سایه دیدم که سریع پنهان شد و من درون غار را گشتم ولی اثری از هیچ چیز نبود. با خودم فکر کردم که شاید چیزی که اینجا ما را می- ترساند روح است. اما روح که نمی تواند این کارها را بکند چون نیاز به جسم دارد و اگر انسان است چطور آنجا هیچ چیز نبود و یک سوال دیگر: "اون سایه ی کوفتی چی بود؟؟؟؟" نظر دلیر را پرسیدم و او گفت:" نمی دانم."من هم نمی دانم چرا از وقتی دلیر در آن غار بوده رفتارش اینطوری شده. به او گفتم:"تو که همین طور سوال میکردی و دنبال سر نخ بودی چرا حالا انقدر ساکتی؟چرا انقدر آرومی؟چته تو؟" نا گهان حرفم رو قطع کرد و گفت:"غار؟کدوم غار؟اگه منظورت اینجاست تازه الان اومدیم پس اونی که قاطی کرده تویی نه من."من به او گفتم:"یعنی تو یادت نیست دیشب با هم بحث کردیم تو هم اومدی اینجا؟!" ناگهان او گفت:"من و تو؟دعوا؟په چرا من هیچی یادم نمیاد؟" به فکرم رسید که شاید او چیزی که در جزیره پنهان شده را دیده و آن هم حافظه ی اورا به طور خاصی پاک کرده. پس برای این که بفهمم تا چه زمانی را به یاد ندارد به او گفتم:"می دونی الان کجاییم ؟" اون هم گفت:"بعده این همه وقت میگی لیلی مرد بود یا زن؟خو الان تو جزیره ای هستیم که نمی دانیم کجاست و هیچ اثری از هیچ چیز و هیچ کس اینجا نیست."تازه فهمیدم که خاطرات مر بوط به آثاری که پیدا کردیم را از دست داده. من هم به او چیزی نگفتم چون ممکن بود هنگ کند خوابیدیم تا صبح شد. سپس به دلیر گفتم:"بیا بریم بیرون ببینیم چه خبره."او هم که خیلی با غار حال کرده بود گفت:"تو هم حال داریا. بشین همینجا صفا کن". همین طور مدام میخواستم ماجرا رو بهش بگم چون رفتارش خیلی رو مخ بود. پس با حرص به او گفتم :" هوا خوبه پاشو بریم یه گشتی بزنیم."هر چه اصرار کردم نیامد که نیامد. آخر سر قانع شدم که تنها بروم. وقتی رفتم بیرون و چند قدم به جلو رفتم آسمان صاف با چیزی شبیه سایه ای که دیدم تیره شد. خواستم دلیر را صدا کنم که صدایم در نیامد نمی دانستم چی کار کنم که فهمیدم کلا نمی توانم کاری کنم چون... فلج شده بودم.وقتی به هوش آمدم همه چیز تغییر کرده بود. لباس هایمان و جایی که در آن می خوابیدیم و هر چیزی که بود.از دلیر پرسیدم:"من چند وقت بیهوش بودم؟" گفت:"8ماه...".گفتم:"ه.......ههش..........ت ماه؟چه خبره؟چی شده؟" گفت:"آن روز که من خاطرات مربوط به روح خبیث را فراموش کرده بودم خیلی چیز ها فهمیده بودم.اگر یک اشاره ی کوچک می کردی من همه جیز را می فهمیدم چون از ذهنم پاک نشده بود فقط نیاز به یک جرقه ی کوچک داشتم که تو ایجاد نکردی. حتی می تونستی خودتو از 8 ماه بیهوشی و سرگردانی خلاص کنی." گفتم:"روووووووووووح؟ یعنی اون روح بود؟..."گفت:"یادم رفت بهت بگم که ما در دنیای ارواحیم."من هم به او گفتم :" ممکن نیست!اگر ما در دنیای ارواحیم پس چرا جسم داریم؟چرا درد حس می کنیم؟اصلا چرا حس می کنیم؟" ناگهان او به بخاری سفید تبدیل شد و دور من شروع به چرخیدن کرد. من تا مرز غش کردن پیش رفتم که او دوباره انسان شد و گفت:" اگر چیزی حس می کنی به خاطر این است که خودت می خواهی، البته دست خودت نیست چون نا خود آگاهت میگه الان اصولا باید درد بکشی پس درد میکشی همینطور در مورد بقیه ی حس ها ولی اگر خودت نخواهی حس نمی کنی . در ضمن در اینجا هم می توانی انسان باشه هم ..." من حرفش را قطع کردم و گفتم:"روح" و خودم را تبدیل به روح کردم .خیلی حال داد ولی بعد از 2 دقیقه انسان شدم و خوردم زمین.دلیر گفت:"اگه میذاشتی بهت میگفتم هر بار بیش از 2 دقیقه نمی تونی روح باشی." به او گفتم:"در این 8 ماه راهی برای نا بودی آن روح پیدا نکردی؟"گفت:"در واقع من هر موقع که اراده کنم می توانم نابودش کنم!" گفتم:"خوب بزن کتلتش کن من 8 مااااااه به خاطر اون ......... بیهوش بودم .."حرفم توسط دلیر قطع شد و گفت:" تو می خوای تنها کسی که می دونه چطوری از اینجا خارج شیمو نابود کنم؟؟"

                 نویسنده: امیر پارسا شایقی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

در حال و هوای زمان آزمونها-2

ای عزیزان پشت کنکوری
تا به کی داغ و درد و رنجوری ؟

تا به کی تست چند منظوره ؟
تا به کی التهاب و دلشوره ؟

شوخی و طعن این و آن تا چند ؟
ترس و کابوس امتحان تا چند ؟

غرق بحر تفکرید که چی ؟
بی خودی غصه میخورید که چی ؟

گیرم اصلاً شما به طور مثال
کشکی، از بخت خوش، به فرض محال

زد و شایسته دخول شدید
توی کنکور هم قبول شدید

یا گرفتید با درایت و شانس
مدرک فوق دیپلم و لیسانس

گیرم این نحسی است، سعدش چی ؟
اصلاً این هم گذشت، بعدش چی ؟

تازه از بعد آن گرفتاری
نوبت رخوت است و بیکاری

بعد مستی، خمار باید بود
هی به دنبال کار باید بود

آنچه داروی دردمندی هاست
صفحات نیازمندی هاست

گر رضایت دهی تو آخر سر
گه شوی منشی فلان دفتر

به تو گویند : بعله، دفتر ما
هست محتاج آدمی دانا

آشنا با اتوکد و اکسل
و فری هند و آوت لوک و کورل

باید البته لطف هم بکند
چای هم، بین تایپ، دم بکند

بکشد وانگهی به خوش رویی
هفته ایی یک دوبار جارویی

این که از این، حقوق هم فعلاً
ماهیانه چهل هزار تومن!

پس بیایید و عز و جز نکنید
بی خودی هی جلز ولز نکنید
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری

در حال و هوای زمان آزمونها-1

    بی همگان به سر شود ، بی تو بسر نمی شود
    این شب امتحان من چرا سحر نمی شود ؟
    مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده
    گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمی شود
    استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان
    دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمی شود
    مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه!
    به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمی شود
    مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست
    خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمی شود
    هرچه بگی برای او ، خشم و غصب سزای او
    چون که به محضر پدر ، عذر پسر نمی شود
    رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو
    این شب امتحان من ، دست به سر نمیشود ؟
    توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم
    خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود !

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری

هوا کم است

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است!
اکسیر من! نه این که مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعرِ من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیهِ غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضورِ شما کم است
گاهی تو را کنارِ خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خونِ هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
!
  محمد علی بهمنی 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حائری

حکایت داور(بوستان طنز)

شنیدم که یک داور گوشت‌تلخ

قضاوت همی‌کرد در لیگ بلخ!

آوانتاژ را کرده کلاً رها

خطا می‌گرفتی ز باد هوا

نبودی به هنگام بازی حلیم

بدادی فقط  قرمزِ مستقیم!

ز ترسش نیارست کردن  نگاه

به چشمان  او صاحبِ باشگاه!

نه اهل تعامل نه اهل تماس

تو گویی که ضد بود با اسکناس!

(گر اینها شود جمع  در داوری

شود  داوری شغلِ درد آوری!)

قضا را به پارتی دو تن نانجیب

خوراندند او را دوایی عجیب

در اول دچارِ کمی رعشه شد

سپس نشئه-یعنی همان «نعشه»(!)-شد!

چه دارو کزآن داور تیزخشم

فسرد و پس از آن فقط گفت:چشم!

به کرّات غش کرد در  داوری

گهی اینوری و گهی آنوری

در این مستطیل طویل و عریض

بخواهم ز حق: اشفِ کُلَّ مریض!

سعید سلیمانپور

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حائری

رئیس نمونه(بوستان طنز)

شنیدم رئیسی گرانمایه بود

که غمخوار مرئوسِ دون‌پایه بود

 نه اهل ریا و نه مست غرور

نه چون برخی از همگنان بی‌شعور!

 دو چشمش پر از اشک و دل، ریش‌ریش

که خوردی غم کارمندان خویش

 اتاقش نه چون مخزن راز بود

درِ آن به روی همه باز بود

 نگویی مرا :«از نشانش بگو!»

چه گویم؟ ندارم نشانی از او!

 همان اوّلِ  شعر، عارض شدم:

که من هم شنیدم،ندیدم خودم!!

سعید سلیمانپور

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری