به نام پروردگار
صبح روز بعد که برای طهمورث روز سرنوشت سازی بود. از وقتی که بیدار شد استرس هایش هم با او بیدار شدند.همهی فکر و ذکرش این شده بود که"نکنه امشب افراسیاب منو قبول نکنه".برای اینکه استرسش کم تر بشود وکمی هوا بخورد دل را به دریا زد و بیرون رفت.خیلی وقت بود که طعم آزادی را نچشیده بود،سالها بود به این صحنه فکر میکرد ولی فکر میکرد دیگر نمی تواند این صحنه ها را ببیند.با خودش میگفت"وای پسر اینها رو ببین.همشون کلی تعقییر کردن چه قدر باحال تر شدن و..."کلی برای خودش در خیابان های شهر چرخید و کیفش را برد که نزدیک غروب شد.
"دیگر باید به خانه بروم"
در خانه ای که در آن مهران و فریبرز بودند سکوت همه جا را فرا گرفته بود.هر دو در فکر فرو رفته بودند.از چهره یشان میشد تشخیص داد که خسته اند ولی دوست دارند این ماجرا زودتر تمام شود و از دست این افراسیاب لعنتی و ناز وکرشمه هاش برای این که هک رو بده،خلاص بشوند.
ولی در جایی دیگر افراسیاب روی مبل لم داده بود و نوشیدنی میخورد و به سودی که از سر کار گذاشتن اون سه تا خنگ فراری میبرد فکر میکرد.برای او که فرقی نداشت هک را میداد و چیزی هم از او کم نمیشد و یک سود توپ هم میکرد.
افراسیاب در فکر هایش غرق بود که زنگ در به صدا در اومد.افراسیاب گفت"کیه؟"صدای کلفت و خشنی از پشت در گفت
"پلیس!!!در رو باز کنید"
ترس و دلهره همه جای بدن افراسیاب را فرا گرفته بود.برای پیدا کردن یک اسلحه سریع همه ی خانه را گشت ولی فقط یک کلت بدون خشاب پیدا کرد.وقت فکر کردن نداشت. پلیس ها همین طور در پشت در فریاد میزدند
"شما در محاصره اید...میدونیم اونجایی پس خودت بیا درو باز کن"
و...
طهمورث داشت به کافی شاپی که با افراسیاب قرار داشت نزدیک میشد که دید جلوی در کافی شاپ کلی پلیس ریخته و مرد صاحب کافی شاپ هم داره با عصبانیت سر پلیس ها داد میزند و میخواهد آنها را از آنجا بیرون کند.طهمورث سریع خودش را پنهان میکند و با هر زحمتی که بود از پلیس هایی که آن دور و ور برای پیدا کردن او گذاشته بودند رد شد و به خانه رسید.هنوز خانه اش را پیدا نکرده بودند.
افراسیاب می دانست که راه فراری نداری یک قفل فرمان برداشت و همین که در را باز کرد آن را بر سر پلیس جلوی در فرود آورد.ولی این به خیال خودش بود و پلیسی نزدیک در نبود. همه ی پلیس را با تفنگ هایشان او را نشانه گرفته بوند و او راهی جز تسلیم نداشت.پلیسی قد بلند و چاق که انگار عالی رتبه ی پلیس ها بود در بلند گو فریاد زد
"مقاومت نکن.ما خیل اروم میایم جلو و میبریمت.تو نیازی نیست کاری کنی"
چند تا از پلیس های گارد ویژه جلو آمدند و او را دستگیر کرده و به داخل ماشین پلیس بردند.در ماشین پلیس آن قدر به طهمورث فحش و بدوبیراه گفت که پلیس نگهبانش گفت"خفه شو!!!"افراسیاب فکر میکرد که طهمورث برای خریدن آزادی از پلیس با آنها قرارداد بسته است که او را به پلیس ها تحویل دهد در عوض پلیس ها هم آزادی به او میدهند.در دلش میگفت
"ای آدم فروش لعنتی.مثلا خواستم بهت کمک کنم. عوضی و..."
در حالی که او را به اتاق بازجویی میبردند ،طهمورث هم برعکس افراسیاب فکر میکرد او است که او را به پلیس های لعنتی لو داده است
"افراسیاب لعنتی.حالا خوب شد این پلیس های عوضی نتونستن منو بگیرن...اونا نمی دونن که نمی تونن منو به همین راحتی ها دستگیر کنن...فکر کنم این افراسیاب میخواسته منو به پلیسا بفروشه تا پرونده هاشو پاک کنه...اره فکر کنم موضوع همین باشه...ولی خطر پلیس ها مهم تر از هر چیزیه... اول باید یه خونه ی دیگه واسه ی خودم دست و پا کنم "
در خانه ی مهران و فریبرز سکوتی سنگین برقرار بود...
بعد از چند دقیقه ناگهان مهران سکوت را شکست و گفت
"چی میشد وقتی داشتیم فرار میکردیم مجبور نبودیم طهمورث رو جا بزاریم...الان اگه با اون دوست بودیم هم یه نفر بیشتر بودیم و کار هامون رو شاید میتونستیم بهتر و سریع تر انجام بدیم هم اینکه طهمورث رابطه ی بهتری با این یارو افراسیاب داره...شاید اگه اونو داشتیم راحت تر میتونستیم اون فایل هک رو به دست بیاریم و راحت تر اون الماس کزایی رو پیدا کنیم..."
"حالا که طهمورث نیست...مجبوریم خودمون کارامون رو دوتایی انجام بدیم...تا اینجا هم که با افراسیاب خوب پیش رفتیم فقط باید تا سه شنبه صبر کنیم و دست گلی به آب ندیم تا ببینیم چی میشه...نترس مهران خدا بزرگه...من نمی زارم دوباره به اون زندان لعنتی بریم به اندازه ی کافی زجر کشیدیم ذدیگه خسته شدم..."
"اره بابا زودتر بریم این الماس رو پیدا کنیم و بفروشیم تا یه زندگیه خوب واسه خودمون دست و پا کنیم و از این بلا تکلیفی دربیایم"
"اره راست میگی..."
طهمورث کل شب را داشت به این فکر میکرد که کجا برود و چه کار کند...
ولی او جایی برای رفتن نداشت و پولی هم برای غذا و اینها نداشت...
نمیتوانست جایی کار کند زیرا اولا کاری بلد نبودم دوما اگر هم بلد بود جایی او را راه نمی دادند و اگر کسی از ماهیت اصلی او خبر دار میشد سریع پلیس را خبر میکرد و اوضاع قاراش میش میشد که ناگهان...
فکری به سرش زد ... "بهترین راه توی این موقعیت دزدی کردنه...من که کاری بلد نیستم پس دزدی میکنم و پول شکمم رو در میارم...شایدم بتونم تو این گروه های دزدی و مافیا برم...چه پرونده ای سیاه تر از پرونده ی من...اره میرم تو یه گروه مافیا و خودمو میکشم بالا و پدر این افراسیاب واون دوتا ناشی احمق رو درمیارم...اره این بهترین کاره که میتونم انجام بدم...با یه تیر دو نشون میزنم...خداروچه دیدی شاید بعدا یه رییس مافیایی یه کاره ای تو این گروه های مافیا شدم...به هر حال کله گنده ی مافیا شدن برام خیلی بهتره تو این وضعیت..."
بعد از این خیال پردازی های رویا گونه طهمورث به سمت پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت...دید خبری نیست و رفت که بخوابه...
افراسیاب در اتاق بازجویی منتظر این بود که کارآگاه بیاید و از او سوال بپرسد...
بعد از چند دقیقه در باز شد و مردی سیاه پوست و درشت هیکل با یک سری برگه و یک قهوه وارد اتاق شد...
"تو افراسیابی درسته؟؟؟افراسیاب چی؟؟؟"
"اره...افراسیاب طباطبایی"
"خب اقای افراسیاب طباطبایی ...واستا ببینم...اوه اوه چه پرونده ی درخشانی...ولی الان این ها مهم نیست...بگو ببینم طهمورث رو میشناسی؟"
"اره خوب میشناسم اون عوضی رو!!!"
"خب حالا خوب میشناسیش بگو ببینم میدونی الان کجاست؟؟"
"شما که بهتر باید بدونید انگار اون از شماها بوده"
"خب اگر از ما بوده به نظرت من چرا باید درباره ی اون ازت چیزی بپرسم؟؟"
افراسیاب چیزی نگفت...
مرد سیاه پوست چند ثانیه به افراسیاب نگاه کرد و بعد یک قلپ به قهوه زد و رفت بیرون...
و بعد...
نویسنده: علیرضا روشن فکر
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.