به همان جایی که به احتمال 70 درصد زیرزمین باستانی بود رساند.


وارد حفره شد و همان برج بلند و ساختمان تمیز را دید که بدون هیچ تغییری در جای خود بودند. به فکر این افتاد که نکند داریوش بار دیگر او را ببیند و کار دستش دهد! به همین خاطر سعی کرد تا جایی که میتواند آرام و ساکت باشد و حتی صدای پایش هم نیاید. به ارامی داخل ساختمان شد و از پلکان بالا رفت و وارد درب دوم شد و بار دیگر به نقاشی ها نگاه کرد. چیزی برایش جالب بود! با این که دفعه قبل زیاد به آن نقاشی های روی بوم کشیده شده نگاه نکرده بود اما برایش خیلی آشنا بودند! چیزی یادش آمد، با تردید به خود  گفت: در موزه و طبقه مربوط به تاریخ باستان و نقاشی های شبیه سازی شده، دقیقا شبیه سازی همین نقاشی ها بودند. و از خوشحالی به هوا پرید و میخواست فریاد بزند که یاد داریوش افتاد و این کار را نکرد. با صدای آرام گفت: حیف که دوربینم گم شده وگرنه یه عکس توپ برا سهیل و معلم تاریخ میگرفتم و بهشون میفهموندم که من زیر زمین باستانی را کشف کردم.یادش امد الان که او دارد به اکتشاف میپردازد، سهیل و شهاب و کیهان دارند به درس آقای طاهری(معلم تاریخ) گوش میکنند. از اتاق بیرون رفت و دوباره حس کنجکاوی اش گل کرد و وارد اتاق سوم شد. دوباره صندوق ها را دید ولی این بار دقت بیش تری به آن ها کرد و دید جایی که کلید باید به آن ها بخورد تا باز شوند مثل بقیه جای کلید ها نیست! یک مستطیل دراز و بازیک بود که انگار کلید مخصوص داشت. صندوق ها نقره ای کدر بودند و پشت هر صندوق یک نقاشی حکاکی شده بود که به عینه همان نقاشی های اتاق بغلی بودند.  کنجکاوی امانش نمیداد. بدو بدو رفت و یک نقاشی از اتاق بغلی برداشت و به اتاق سوم آورد و نقاشی حکاکی شده مربوط به آن را پیدا کرد و بوم نقاشی را درون سوراخ روی صندوق کرد. سوراخ فیت فیت بوم بود اما مشکلی پیش نیاودر و بوم به راحتی وارد صندوق شد. نوید چند لحظه صبر کرد. سکوت عجیبی حاکم بود به حدی که گوش های نوید سوت میکشید. ناگهان صدایی امد. صدایی جیر جیر مانند که انگار بعد از چندین هزار سال یک در قدیمی را باز کنی! از صندوق ساطع می شد. در صندوق به ارامی باز شد و گرد و غباری که نوید را به سرفه انداختند بیرون آمد. وقتی گرد و غبار رفتند نوید با ترس سرش را به داخل صندوق برد. اول چیزی ندید اما وقتی بیش تر دقت کرد یک چوب دایره ای را دید که با خط میخی روی آن چیزی نوشته بودند که نوید نتوانست بخواند اما تکه چوب را برداشت و در جیب داخلی کتش گذاشت.


نوید از ساختمان در آمد وهمان گونه آهسته به داخل برج بلند رفت. در طبقه اول عکس شاهان بزرگ ایرانی بود اما چیزی بود که باورش برای نوید عجیب بود! عکس داریوش(همان نگهبان زیر زمین را به عنوان داریوش بزرگ قاب کرده بودند و بعد از عکس کوروش کبیر زده بودند! نوید قبل از این از پدر بزرگ خود داستان هایی شنیده بود که داریوش همچنان زنده است اما حالا مطمئن شده بود! و جالب تر اینکه هر عکس یک پس زمینه داشت که به طور قابل توجهی شبیه به همان نقاشیها بودند و در زیر عکس ها نیز بر روی دیوار اشکالی کنده شده بود و عجیب تر اینکه قالب دایره دقیقا زیر عکس داریوش بزرگ بود! نوید که خیلی کنجکاو شده بود یک بار دیگر همه چیز را مرور کرد، مدرسه جدید، معلم تاریخ، موزه، نقاشیها، زیر زمین باستانی، داریوش نگهبان، صندوق ها، داریوش بزرگ و شباهتش به نگهبان، تکه چوب دایره ای شکل و نوشته روی آن و در نهایت قالب آن تکه چوب زیر عکس داریوش بزرگ! مگر میشود به طور اتفاقی به هم ربط داشته باشد! شاید چیزی هست که باید راجع به داریوش و هخامنشیان کشف شود و آیا این افتخار نصیب او میشود؟


تکه چوب را درآورد و در جای قالبش گذاشت ناگهان در با صدایی بلند به صورت کشویی باز شد و بخاری سفید و سرد از بین آن بیرون آمد. نوید نگاهی به ساعت خود انداخت و دید که فعلا وقت دارد، بسم الله گفت و با اعتماد به نفس وارد آن مکان شد.