اگر نظری در مورد داستان دارید، حتما آن را همین جا بنویسید.
---

بعد از یافتن ماده ی سوم همگی خوش حال بودیم و در پوست خود نمی گنجیدیم. در راه خانه به این فکر می کردم که بعد از درست کردن محلول و بازگشت به آینده دوباره تمامی این کارهایمان تبدیل به خاطره می شود در این فکر بودم که ملازارده یکدفعه زد پس کله ام و گفت: چرا خوش حال نیستی ؟باید جشن بگیریم. تا آمدم جواب بدهم گفت: بهانه بی بهانه بیا خوش حال باشیم.

آن شب یکی از بهترین روز های زندگی ام بود. اما ما که حالا در گذشته بودیم در آینده چه اتفاقی می گذشت؟

با ناپدید شدن ما خانواده هایمان و تمامی عزیزانمان شروع به اعتراض علیه مدرسه کردند، آخر حق هم داشتند چرا که ناپدید شدن شش دانش آموز با همدیگر خیلی عجیب است!(جل الخالق) خانواده ها از این بیشتر عصبانی بودند که مدرسه جوابگوی سوالات نبود. برای پیدا کردن ما، به پلیس رجوع کرده بودند. 

خلاصه با کلی تحقیق و مطالعه و ...  به این نتیجه رسیدند که این شش دانش آموز دزدیده شده و سپس کشته شده اند و خانواده هایمان برایمان مجلس ختمی آبرومندانه گرفتند.  

برمی گردیم به ادامه داستان:

از خواب بیدار شدم. صبح بسیار زیبایی بود البته زمانی که فهمیدم لوله ی آب یخ بسته و آب نداریم، صبح زیبایش­اش را از دست داد! مگر بدون آب هم می شود زندگی کرد؟

بالاخره تصمیم گرفتم از در و همسایه آب بگیرم اما آنها هم مثل ما بی آب بی آب بودند، خلاصه با هزار بد بختی یک آفتابه جور کردم و کمی آب نیز یافتم حالا زیاد هم مهم نیست به خانه برگشتم و دیدم دوستان هنوز خوابند آخر حق هم داشتند چراکه دیشب تا صبح با هم گفتیم و خندیدیم به این فکر می کردیم که به خانواده هایمان چه بگوییم و تازه ملازاده هم گنجینه ی افکارش را برایمان باز کرده بود و جک می گفت، جک هایی که ما از بی مزه بودنشان می خندیدیم، بگذریم همه را بیدار کردم و گفتم امروز روزی است که به آینده برمی گردیم بنابراین باید جون داشته باشیم کی با خوردن کله پاچه موافقه؟ همه دست هایشان را بالا آوردند و سریع از خانه زدیم بیرون.

---

پارسا جمیلیان- با ویرایش آرمان ملک