آقای فرهادی مرا به دفترش احضار کرد. بیش تر از یک ماه نمی شد که در مدرسه علامه حلی یک به عنوان دبیر شیمی استخدام شده بودم. «تق...تق...تق...» در را کوبیدم و وارد شدم.

آقای فرهادی به احترام بلند شد و گفت:«لطفا بنشینید. موضوع مهمی پیش آمده که می بایست در رابطه با آن با شما صحبت کنم.»

روی صندلی چرمی نشستم و آقای فرهادی شروع به صحبت کرد:«ببینید.به تازگی مشکلی برای من پیش آمده که لازم دانستم با شما در میان بگذارم.یک سری از بچه های مدرسه می بایست سه ماده را پیدا کنند سه ماده ای که موجب می شود...»آقای فرهادی ناگهان حرفش را قطع کرد. به اطراف خیره شد.به نظر می آمد موضوع مهمی است اما نمی خواهد به من بگویند.

گفتم:«لطفا ادامه بدهید آقای فرهادی.بهتره برین سر اصل مطلب.چه شده؟می توانید به من اعتماد داشته باشید.این سه ماده موجب چه می شود کوری؟گرسنگی؟فلجی؟یا شاید هم سفر زمان،هه...»پوزخندی به آقای فرهادی زدم.ناگهان آقای فرهادی از جایش بلند شد و گفت:«من بیش تر از این اطلاعات ندارم.اگر اطلاعات بیشتری می خواهید از بچه ها بپرسید.فردا ساعت 16 می تونید بچه ها را در رویال هیلتون-برج شرقی ملاقات کنید.ممنون از اینکه وقتتان را به من دادید»آقای فرهادی به سمت در رفت و در را باز کرد.قبل از خارج شدن دم در ایستادم و به چهره آقای فرهادی نگاه کردم.گفتم:«آقای فرهادی من می توانم شخص پر نفوذی باشم خودتان هم این را خوب می دانید.» خارج شدم. مصمم بودم تا این پسر بچه ها را ملاقات کنم. روز بعد ساعت 15:30 راهی شدم تا به دو ساختمان بلند رسیدم. بالای این دو ساختمان نوشته شده بود:«رویال هیلتون»برج سمت راست خیلی از برج سمت چپی سفید تر و تمیز تر بود.وارد برج شرقی شدم.. چندین پسر بچه در لابی ایستاده بودند. دقیقتر شدم. شش پسر بچه بودند که یکی از آنها چاق ،دیگری لاغر  با عینک ته استکانی و.... نشستیم و یکی از آنها شروع به صحبت کرد:«به تازگی برای ما مشکلی به وجود آمده.آقای فرهادی دیروز به ما مژده دادند که می توانیم از شما کمک بگیریم ظاهرا شما معلم شیمی هستید.چند روز پیش ما به صورت کاملا اتفاقی سه ماده را مخلوط کردیم و ...»یکی از آنها که به نام ملازاده با آرنج محکم به پهلوی او زد و سپس گفت:«لطفا یه دیقه صبر کنید.»شروع به پچ پچ کردند و به زحمت توانستم کلمه «اعتماد» را از صحبت هایشان متوجه شوم.

روی صندلی جابه جا شدم و با لبخند گفتم:«نگران نباشید بچه ها.من از طرف آقای فرهادی که به او بسیار اعتماد دارید فرستاده شدم تا کمکتان کنم. اگر به آقای فرهادی اعتماد دارید باید به من هم اعتماد داشته باشید. »

یکی از آنها گوشه لبش را گزید و گفت:«ما دیگر به آقای فرهادی اعتماد چندانی نداریم.دیروز خیلی مضطرب بود و ما را سوار شورلت آبی خود کرد. آورد اینجا.پول همه چیز را هم حساب کرد.به ما گفت که کمک دیگری از دست او بر نمی آید و  می توانیم از شما کمک بگیریم.به نظر می آمد یک نفر حسابی او را ترسانده.»

-که این طور!

دیگر مطمئن شدم به من اعتماد می کنند چرا که هیچکس نمانده بود که بتواند به آنها کمک کند. در واقع من تنها راه نجات آنها بودم.

-         بچه ها سریعتر وقت نداریم. 

پس از مدت طولانی بالاخره راضی شدند و گفتند:«سفر در زمان.»

-چی سفر در زمان با چی؟

- با سه ماده ای که مخلوط کردیم.

کمی فکر کردم اگر میتوانستم این سه ماده را به دست بیاورم پولدارترین مرد تهران می شدم.

-حالا این سه ماده را می دانید؟

-دو تا از آنها را پیدا کردیم:«هیدروژن مایع و آب اکسیژنه.»

-یعنی می گوئید با این دو ماده و یک ماده دیگر که نمی دانید به زمان آینده رفته و برگشته اید؟

-نه آقا.ما از سال 1393 می آئیم. به گذشته سفر کرده ایم.

از فرط هیجان از صندلی افتادم پائین.

-آقا شما خوبید؟

-بله بله.بچه ها برویم سر اصل مطلب.چه کار کردید که در زمان سفر کردید؟چه حدس هایی برای ماده سوم دارید؟

یکی از آن بچه ها که عینک ته استکانی داشت بلند شد و از جیبش کاغذی مچاله شده بیرون آورد.آن را باز کرد و گفت:«بفرمایید.این هم لیست ماده های احتمالی.ما سه تا ماده را ترکیب و خوردیم.

-         خوردید؟!یک دلیل بیاورید که حرف هایتان را باور کنم.

-         شما کمک کنید تا سه ماده را پیدا کنیم.اگر در زمان سفر کردیم آنوقت می توانید باور کنید.

با خودم فکر کردم مرگ شش بچه نیم وجبی هیچ فرقی برای من ندارد پس تصمیم گرفتم به آن ها کمک کنم. نگاهی به لیست برگه انداختم.تمام صفحه پر از ماده های گوناگون بود.تعداد زیادی فلز، نافلز، شبه فلز و هر ماده ی دیگری که پیدا کرده بودند نوشته بودند.تقریبا جدول مندلیوف رو ختم کرده بودند و سه چهار تایی هم بهش اضافه کرده بودند.

از آنها خواستم که هر چه از لحظه ی مخلوط کردن سه ماده در یادشان مانده برایم تعریف کنند. مهمترین حرفی که زدند این بود که فضا سرد شده بود و رنگ صورت هایشان هم به سبزی میزد و از دماغشان بخار بیرون می زد.

این نشانه ها را گذاشتم کنار هم و برگه ی مواد را هم گرفتم جلویم. پس از کمی فکر کردن توانستم ماده سوم را پیدا کنم. دستی به ریش بلندم کشیدم و گفتم:«ماده سوم کلر است بچه ها.می توانید زود تر دست به کار شوید.» فکر کنم نقشه ام مو به مو داشت اجرا می شد. بچه ها خیلی خوشحال شدند و حسابی از من تشکر کردند. از هتل خارج  شدم و سوار کادیلاک مشکی مدل 1952 شدم و به راننده و افراد پشت سر گفتم:«بروید حلی 1.اونجا یک سری کار نا تموم داریم...»

به حلی یک که رسیدیم در مدرسه را باز کردیم و داخل شدیم. خدا خدا میکردم که کسی داخل مدرسه نباشد اما فرهادی در مدرسه مانده بود. من را که دید به سمتم آمد. خدا رو شکر کسی که با خودم آورده بودم کارش را بلد بود و با یک علامت دست من، فرهادی را بیهوش کرد. باید یکبار از او میپرسیدم که چه طور همیشه همراهش کلر دارد. به سمت آزمایشگاه رفتیم و تمامی مواد را خارج کردیم.

روز بعد بچه هابه من زنگ زدند و گفتند خبری از اقای فرهادی نیست و در آزمایشگاه  هم هیچ ماده ای نیست.به آنها پیشنهاد دادم تا به خانه ی من بیایند.حال نوبت اجرای آخرین مرحله نقشه ام بود....

---

امید شهیدی