به نام خدا

    گفتیم سر درخت‏ها برویم و میوه‏ای بخوریم. حسن گفت: بچه‏ها شانس آوردیم که تو اون آسانسور زرده نرفتیم. ادامه داد: راستی چه طور شد که به این جا آمدید؟

داستانو را با آب و تاب تعریف کردیم. خوشحال شد که کسانی هم‏نوع خودش پیدا کرده‏است.

داشتیم همین جور راه می‏رفتیم و حرف می‏زدیم و حواسمان به جلو و عقبمان نبود. ناگهان، دو موجود در هیبت انسانی ایستاده‏اند. چشماهایشان سرخابی بود و داشت از حدقه در می‏آمد. هر‏دو یک چیز گفتند و ما را به سمت اطراف شوت کردند. حسن داد زد: فرار! فرار!...

تا آن جایی که می‏توانستیم دویدیم و صدای آن دو موجود آویزه گوشمان شده بود: به من میگی موذی؟ خودتی! میکشمت! حسن گفت: آره حتما! منم وایمیستم تو رو نگا کنم!! نمیدانم چه قدر دویدیم ولی آن قدر دویدیم که خسته شدیم و هریک به طرفی افتادیم. خیلی بد گرسنه‏مان شده بود. دلیر گفت: چه طوره از آب دریای این جزیره استفاده کنیم. این که دیگه مشکلی نداره.       نفس نفس زنان گفتم: والا من دیگه نمی‏دونم چی مشکل داره یا نه. ما که هر کاری می‏کنیم یه اتفاق بد برامون می‏افته. برو ببین اگه مشکلی نداشت برا ما هم بیار.

دلیر رفت و بطری‏ای پیدا کرد و آن پر از آب بود. جرئه‏ای خوردم و گفتم: اه! چه قد شوره! دلیر گفت: تازه به این نتیجه رسیدی! حسن گفت: از هیچی که بهتره!

نمیدانم چه شد که همه بعد از آن خوابمان برد و به خواب عمیقی فرو رفتیم. از خواب که بلند شدیم دیدیم که آن دو موجود دارند به ما نزدیک و نزدیکتر می‏شوند. کفشهایمان را به یکی ازشان پرت کردیم  و یکیشان بیهوش شد ولی دوباره جان گرفت و بلند شد. حسن گفت: بسه دیگه از جون ما چی می‏خوای؟ موجود غرشی کرد و گفت: من همون فضایی هستم که شما منو کشتین. البته فکر کردین که کشتین. من باید انتقاممو از شما بگیرم. دلیر گفت: وای بدبخت شدیم! دلیر آرام آرام در دلش الله اکبر می‏گفت که ناگهان آن دو موجود  ناپدید شدند و راهی هموار به سوی ما پدیدار شد. ندایی گفت: ای بندگان خدا! بشتابید که راه شما به این سمت است. ناگهان صدایی خندان و نازک گفت: بیا اینور! مگر دیوانه شده‏ای! این هم از ماست! منحرف شده مگر نه، چندی پیش با ما بود! خلاصه چون ما آدمای بدی بودیم رفتیم سراغ آن شیطان و راهی بسیار کوتاه ولی سخت را دیدیم. صدایی گفت: درسته راهش سخته ولی کوتاهه. اتفاقی نمی‏افته که فوقش میافتید اونجا و یکی می‏آد میبرتتون دیگه! دوباره به سمت راه شیطان نزدیکتر شدیم ولی یک دفعه زیر پایمان خالی شد و با طحال به زمین افتادیم.

-اوه! خوبی؟

-آره، خوبم دلیر. ببین حسن چه‏ طوره؟

-منم خوبم.خیلی شانس آوردیم.

بلند شدیم و لباسهایمان را تکاندیم و راه افتادیم. ناگهان پیرمردی را دیدیم که داشت دعا می‏کرد. معلوم بود که فارسی‏زبان بود. این را از حرف‏هایش فهمیدم. جلو رفتم و پرسیدم: آقا ببخشید راهی برای خروج از این جزیره وجود نداره؟ پیرمرد گفت: ها؟پسرم چی‏ می‏گی؟ گفتم: هیچ راهی برای خروج از این جزیره وجود نداره؟ گفت: اول راسته دماغتو بیگی برو جلو، بعد برو چپ، 90 درجه بچرخ، برو راست بعد چپ بعد راست یه تابلو هس که نوشته کجا باهاس بری بعدش.

برگشتم سمت بچه‏ها و گفتم: بابا این پیرمرده دیوونس! مارو خر فرض کرده! پیرمرد شنید و داد زد: من دیوونم! خودتی! و یک مشت روانه صورت مبارکم کرد. بیهوش شدم و وقتی بلند شدم دیدم دلیر کنارم خوابیده است و حسن را دیدم که نارگیلی را پیش ما می‏آورد. نارگیل را از حسن گرفتم و گفتم: خب، بخوابیم که فردازود بتونیم دنبال راه فرار بگردیمو خودمونو از این مخمصه نجات بدیم. نارگیل را به 3 قسمت تقسیم کردیم و خوابیدیم.

                            نویسنده: امیر خسروی نژاد