شنیدم رئیسی گرانمایه بود
که غمخوار مرئوسِ دونپایه بود
نه اهل ریا و نه مست غرور
نه چون برخی از همگنان بیشعور!
دو چشمش پر از اشک و دل، ریشریش
که خوردی غم کارمندان خویش
اتاقش نه چون مخزن راز بود
درِ آن به روی همه باز بود
نگویی مرا :«از نشانش بگو!»
چه گویم؟ ندارم نشانی از او!
همان اوّلِ شعر، عارض شدم:
که من هم شنیدم،ندیدم خودم!!
سعید سلیمانپور
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.