سلام

بچه ها نظر یادتان نرود.

در همان لحظه که افراسیاب در جواب دادن سوال های جناب سروان بود مهران و فریبرزدر این فکر بودند که چکار کنند که افراسیاب به ان ها اعتماد کند اخر بعد ان همه بد گویی طهمورث به نظر نمی امد که افراسیاب به انها اعتماد داشبته باشد به خاطر  همین سعی می کردند که حرفایی که می خواهند ان روز بزنند را با هم مرور کنند و با هم هم نظر باشند و ان هک باارزش را بتوانند به دست بیاورند.همان جا بود که مهران گفت من اصلا به این یارو اعتمادی ندارم من باید تاتوش در بیارم نکند سر ما کلاه بگذار اخه ما اصلا این یارو نمی شناسیم حد اقل طهمورث در باره او چیزی می دانست ای کاش می شد او الان این جا بود و به ما دلداری می داد . همان جا بود فریبرز گفت چرا حرف مفت می زنی حقش بود می خواست نامرد با زی در نیاره .فریبرز و مهران هم که مثل طهمورث درامدی نداشتن دست به کار کثیف دزدی بردن

افراسیاب که همچنان در حال پاسخ گویی به سوال های پلیس بود . جناب سروان از او پرسید قرار بود چی کار کنید قرار بود چه کار کثیفی انجام بدید.گفت:هیچی در بارهی من چی فکر می کنی . من توبه کردم کار گناه را کنار گذاشتم.پلیس گفت :پس برای چی بایک زندانی فراری صحبت می کردی. گفت هیچی برای یاد گذشته ها.در همان موقع ان سه نفر یعنی طهمورث و مهران و فریبرز در حال رفتن به سمت دزدی بودند که ناگهان پلیس مهران را دید که در دزدی است

اما او را نشناخت .پلیس که تک و تنها بود و دزد ها دو نفر دست به کاری نزد. فقط به اداره گزارش داد .

(مرکز مرکز گزارش یک دزدی را در خیابان ده غربی می دهم)

همان جا بود که مهران پلیس را دید و گفت فرار .

مهران و فریبرز با ماشینی که دزدی کرده بودند شروع به فرار کردند پلیس ها همان لحظه رسیدند و شروع به تعقیب ان دو کردند .

پلیس تا می امد ان هارا بگیرد ان ها در می رفتند که ناگهان پلیس ها ان دو را گم کردند  مهران گفت شانس اوردیم.

که شناخته نشدیم ولی مهران سخت در اشتباه برای انکه دوربین های خیابان فیلم ان ها را گرفته و پلیس فهمید که ان دو فراری در این شهر ساکن هستند.

صبح بخیر.

دیشب جه شبی بود خیلی شانس اوردیم که دستگیر نشدیم.

ناگهان فریبرز ساعت را دید که یک ربع به دوازدست .

گفت راستی امروز چند شنبست.

مهران گفت:(سه شنبه برا چی می پرسی)

گفت بدو دیر شد ساعت 12 با افراسیاب قرار داریم به همین زودی یادت رفته .

گفت:اگر دیر برسیم فکر می کنه ما ادم قابل اعتماد نیستیم.

ان ها درست راس ساعت 12 به کافی شاپ رسیدند ولی خبری از افراسیاب نبود که هیچ هر 10 دقیقه یک پلیس از ان جا رد می شد. ان ها تا ساعت 2 منتظر ماندند ولی خبری از افراسیاب نبود که نبود.

مهران گفت : من از اول به این مرتیکه و دوستش اعتماد نداشتم.

ان ها به خانه برگشتن بعد از کمی استراحت کسی در زد و گفت:پلیس ,در را باز کنید ما می دانیم شما داخل هستید.بدون انکه کاری اشتباه انجام دهید در را باز کنید پلیس با شکاندن در وارد خانه شد ولی اثری از مهران و فریبرز نبود مگو ان ها رفته بودند غذا.

بعد از چند وقت مهران و فریبرز که فهمیدن افراسیاب در زندان است سعی کردن افراسیاب را از زندان فراری بدهند ..........

 

                  نویسنده: آرین نجفیان