به نام او
حرفش منطقی بود. ولی خب چه لزومی داشت که خارج شیم؟ اونم وقتی که این همه قدرت داریم و این همه می تونیم حال کنیم. وقتی دوباره به فکرهای احمقانه ام فکر کردم پشیمون شدم. به دلیر گفتم: چرا راه برگشتنو ازش نمی پرسی؟
- اونم لابد حتما بهمون می گه.
- خب ما پیشش بمونیم هم به هیچ جا نمی رسیم.
- تو راه بهتری سراغ داری؟
- اگه نابودش کنی و از دنیای ارواح خارج بشیم شاید بتونیم یه راهی برای خروج پیدا کنیم.
- دقیقا مثل اینه که کلیدی که تو دستمونه رو بشکونیم و دنبال یه کلید دیگری بگردیم.
- وقتی کلیدی که تو دستمونه قفل رو باز نمی کنه خب به چه دردی می خوره؟
با اکراه حرفمو قبول کرد. راستش خودمم به حرفم شک داشتم. ولی چاره ی دیگه ای نداشتیم. روحه رو کتلت کردیم و از شهر روح ها خارج شدیم. دوباره به جزیره برگشتیم. توی غار که برگشتیم به علت این که خیلی خسته بودیم خوابیدیم. صبح که با نعره ی دلیر بیدار شدم دیدم که با یه کلاه مسخره روی سرش و یک کلاه دیگه توی دستش داره پشت سر من می دوه و مدام می گه :"انسان خاطی ....... انسان خاطی". نا خود آگاه فرار کردم. منو گرفت و کلاه رو روی سرم گذاشت. نعره ای زدم و بعدش انگار به یه خواب عمیق فرو رفتم.
وقتی بیدار شدم کلاهمو دیدم که از سرم افتاده. به نظرم علت خوابم کلاهه بود. توی کلاهه دو تا سیم بود. سیم هارو قطع کردم و کلاهو روی سرم گذاشتم. بیدار بودم. وقتی به دنیای اطرافم نگاه کردم آدم های ربات مانندی رو دیدم که همه شون کلاه به سر داشتند و برای موجودی که شبیه آدم فضایی بود کار می کردند. فهمیدم که کلاه آدمارو به یه خدمتکار تبدیل می کنه. تصمیم گرفتم که دلیرو پیدا کنم. مثل آدمای اطرافم_در حقیقت ربات های اطرافم_ رفتار می کردم تا بهم شک نکنن. دلیرو دیدم. داشت برای آدم فضایی _که بهش می گفت ارباب_ نوشیدنی می برد. گوشه ای رفتم و کلاه دلیرو برداشتم. دلیر گفت: من کجام؟ اینجا کجاست؟
- ما تو قلمرو آدم فضایی هستیم. آدم فضایی با این کلاه کنترلمون می کنه. شاید اون راه خروجو بدونه. ما می تونیم آدمارو علیهش بشورونیم و راه خروجو پیدا کنیم.
- فکر خوبیه. خب باید چی کار کنیم؟
- اول این کلاهو بزار سرت تا خودتو شبیه بقیه کنی.
- مگه نگفتی کلاه مارو تبدیل به برده می کنه؟
- سیماشو قطع کردم.
- آها.
- بعدش باید یار جذب کنیم و بعدش شورش می کنیم. فقط نباید تابلو بشیم و کسی بمون شک کنه. اینم بدون که کوچک ترین اشتباه باعث این می شه که کل عمرمونو برده باشیم.
- گرفتم.
- آفرین. حالا مثل اونا رفتار کن. همدیگه رو دو باره اینجا می بینیم.
- باشه، خداحافظ.
- خداحافظ.
رفتم. بعد حدود دو ساعت برگشتم. دلیر یکی دیگه رو پیدا کرده بود. اسمش حسن بود. حدود پنج سال از ما بزرگتر بود. قضیه وارد شدنش به آسانسورو تعریف کرد. بعد گفت که توی جزبره یه ساختمون بود که یه گنبد داشت. از سر فضولی به ساختمون وارد شد و کلاه سرش گذاشتند و دیگه چیزی تا الان یادش نمی یاد. بعدش از ما تشکر کرد و گفت که توی شورش کمکون می کنه. اما احتمال اینکه موجود فضایی هم ندونه که چه جوری باید از این جا خارج شد زیاده. چون اگه می دونست خودش خارج می شد. خوابیدیم. فردا صبح ده نفر دیگه هم جمع کردیم و شورش رو علنی کردیم. همه ی آدمارو بدون کلاه کردیم. حدود پنجاه نفر بودیم. بعد رفتیم سر آدم فضایی. زبون آدم فضایی رو نمی فهمیدیم. کشتیمش و بعد از هشت سال از اون ساختمون گنبدی فرار کردیم. بعد که از ساختمون خارج شدیم آسانسور رو دیدیم ....
مردم به سمت آسانسور حمله ور شدند. ما هم می خواستیم به آسانسور بریم که حسن گفت:"آسانسور زرد رنگ آسانسور مرگه!". مردم دکمه ی آسانسور رو زدند. در آسانسور بسته شد. صحنه ی دلخراشی بود. از در و دیوار چاقو می ریخت و مردم به زمین می ریختند. بعد از اینکه چیزی از هر فرد باقی نماند، آسانسور رفت و در افق محو شد. من و دلیر و حسن در جزیره ماندیم.
نویسنده: حمیدرضا کلباسی
ارواح ---------> کتلت شدن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 0:
روباتها ----------> فرار کردن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه شبه شورش کردن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این قدر زیبا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این همه توضیح درباره ی هر اتفاق ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داستان تموم شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پایان