به نام پروردگار

و اینک قسمت هشتم داستان آسانسور!

    و به دلیر گفتم:"این ...... کیه که دقیقا هر جا ما میریم یا میخوایم بریم یا اونجا بوده  یا میخواد باشه؟!" دلیر هم با تعجب گفت"چی؟..." من هم به او گفتم"هیچی بابا ولش کن بیا بریم ببینیم کسی تو غاره یا نه"وارد غار شدیم و به سمت آتش می رفتیم. هر چه نزدیکتر می شدیم نور آتش بیشتر میشد. جالب اینجاست که رد پای من و دلیر از دفعه ی قبل که آنجا بودیم مانده بود اما الان هیچ رد پایی نبود. وقتی به آتش رسیدیم من چیزی دیدم اما نمی دانم توهم بود یا واقعیت در هر حال من یک سایه دیدم که سریع پنهان شد و من درون غار را گشتم ولی اثری از هیچ چیز نبود. با خودم فکر کردم که شاید چیزی که اینجا ما را می- ترساند روح است. اما روح که نمی تواند این کارها را بکند چون نیاز به جسم دارد و اگر انسان است چطور آنجا هیچ چیز نبود و یک سوال دیگر: "اون سایه ی کوفتی چی بود؟؟؟؟" نظر دلیر را پرسیدم و او گفت:" نمی دانم."من هم نمی دانم چرا از وقتی دلیر در آن غار بوده رفتارش اینطوری شده. به او گفتم:"تو که همین طور سوال میکردی و دنبال سر نخ بودی چرا حالا انقدر ساکتی؟چرا انقدر آرومی؟چته تو؟" نا گهان حرفم رو قطع کرد و گفت:"غار؟کدوم غار؟اگه منظورت اینجاست تازه الان اومدیم پس اونی که قاطی کرده تویی نه من."من به او گفتم:"یعنی تو یادت نیست دیشب با هم بحث کردیم تو هم اومدی اینجا؟!" ناگهان او گفت:"من و تو؟دعوا؟په چرا من هیچی یادم نمیاد؟" به فکرم رسید که شاید او چیزی که در جزیره پنهان شده را دیده و آن هم حافظه ی اورا به طور خاصی پاک کرده. پس برای این که بفهمم تا چه زمانی را به یاد ندارد به او گفتم:"می دونی الان کجاییم ؟" اون هم گفت:"بعده این همه وقت میگی لیلی مرد بود یا زن؟خو الان تو جزیره ای هستیم که نمی دانیم کجاست و هیچ اثری از هیچ چیز و هیچ کس اینجا نیست."تازه فهمیدم که خاطرات مر بوط به آثاری که پیدا کردیم را از دست داده. من هم به او چیزی نگفتم چون ممکن بود هنگ کند خوابیدیم تا صبح شد. سپس به دلیر گفتم:"بیا بریم بیرون ببینیم چه خبره."او هم که خیلی با غار حال کرده بود گفت:"تو هم حال داریا. بشین همینجا صفا کن". همین طور مدام میخواستم ماجرا رو بهش بگم چون رفتارش خیلی رو مخ بود. پس با حرص به او گفتم :" هوا خوبه پاشو بریم یه گشتی بزنیم."هر چه اصرار کردم نیامد که نیامد. آخر سر قانع شدم که تنها بروم. وقتی رفتم بیرون و چند قدم به جلو رفتم آسمان صاف با چیزی شبیه سایه ای که دیدم تیره شد. خواستم دلیر را صدا کنم که صدایم در نیامد نمی دانستم چی کار کنم که فهمیدم کلا نمی توانم کاری کنم چون... فلج شده بودم.وقتی به هوش آمدم همه چیز تغییر کرده بود. لباس هایمان و جایی که در آن می خوابیدیم و هر چیزی که بود.از دلیر پرسیدم:"من چند وقت بیهوش بودم؟" گفت:"8ماه...".گفتم:"ه.......ههش..........ت ماه؟چه خبره؟چی شده؟" گفت:"آن روز که من خاطرات مربوط به روح خبیث را فراموش کرده بودم خیلی چیز ها فهمیده بودم.اگر یک اشاره ی کوچک می کردی من همه جیز را می فهمیدم چون از ذهنم پاک نشده بود فقط نیاز به یک جرقه ی کوچک داشتم که تو ایجاد نکردی. حتی می تونستی خودتو از 8 ماه بیهوشی و سرگردانی خلاص کنی." گفتم:"روووووووووووح؟ یعنی اون روح بود؟..."گفت:"یادم رفت بهت بگم که ما در دنیای ارواحیم."من هم به او گفتم :" ممکن نیست!اگر ما در دنیای ارواحیم پس چرا جسم داریم؟چرا درد حس می کنیم؟اصلا چرا حس می کنیم؟" ناگهان او به بخاری سفید تبدیل شد و دور من شروع به چرخیدن کرد. من تا مرز غش کردن پیش رفتم که او دوباره انسان شد و گفت:" اگر چیزی حس می کنی به خاطر این است که خودت می خواهی، البته دست خودت نیست چون نا خود آگاهت میگه الان اصولا باید درد بکشی پس درد میکشی همینطور در مورد بقیه ی حس ها ولی اگر خودت نخواهی حس نمی کنی . در ضمن در اینجا هم می توانی انسان باشه هم ..." من حرفش را قطع کردم و گفتم:"روح" و خودم را تبدیل به روح کردم .خیلی حال داد ولی بعد از 2 دقیقه انسان شدم و خوردم زمین.دلیر گفت:"اگه میذاشتی بهت میگفتم هر بار بیش از 2 دقیقه نمی تونی روح باشی." به او گفتم:"در این 8 ماه راهی برای نا بودی آن روح پیدا نکردی؟"گفت:"در واقع من هر موقع که اراده کنم می توانم نابودش کنم!" گفتم:"خوب بزن کتلتش کن من 8 مااااااه به خاطر اون ......... بیهوش بودم .."حرفم توسط دلیر قطع شد و گفت:" تو می خوای تنها کسی که می دونه چطوری از اینجا خارج شیمو نابود کنم؟؟"

                 نویسنده: امیر پارسا شایقی