بچه های کلاس 203:
اگر نظری در مورد داستان یا نامش دارید، حتما آن را همین جا بنویسید.

---

آن روز آتش معرکه چند برابر شده بود. آقای شایانی -دبیر فیزیک- حتی با کسری( پاچه خوار کلاس) هم بد رفتاری کرد . کسری  مثل همیشه گفت ”ای الگوی من، ای انیشتن دوران”

آقای شایانی اخم بدی کرد و با صدای بلندی گفت ”واقعا نسبت به کلاس بغلی ضعیف هستین” چون تازه از آزمایش برگشته بودیم  استاد گفت ”کلاس بغلی تو آزمایش هم از شما 30 درجه بالا تر رفته بود و میانگین نمره اش هم سه نمره از کلاس شما بیشتر شده ” حق با استاد بود نمره ی من هم در فیزیک خیلی کم شده بود . آقای شایانی هم مثل آقای غلامی و خمسه شده بود .

آقای خمسه از بیمارستان مرخص شد و وقتی به آیینه نگاه کرد فریاد زد و قسم خورد ازعامل کچل شدنش انتقام بگیرد و تا مدتی عزای مو هایش را داشت . وقتی عزایش تمام شد و به زندگیش بازگشت دید که آراد برای او ایمیل زده که می خواهد جبران کند و آقای خمسه هم او را تشویق کرد .آراد که می دانست کار کار کیان است با او قرار گذاشت .

-اگر می خواهی تو را لو ندهم باید همسترتان را بکشی

-من این کار را نخواهم کرد

-اگر این کار را نکنی من به آقای کریمیان همه چیز را خواهم گفت

-خوب....خوب بگو باید چه کنم.

-خوب گوش بده.............

 او نقشه ای کشید و شب بعد برای شب مانی به مدرسه رفت و  زمانی که بچه ها خواب بودند او به آزمایشگاه زیست  رفت و با ریختن داروی شیمیایی بد در غذای یکی از همستر ها آن را کشت.

                        ..........................

روز بعد پس از بیدار شدن بچه ها معلم زیست به آزمایشگاه سری زد تا حال همسترها را ببیند. و وقتی همستر مرده را دید داد زد و گفت کلاس شما حرص من را در آورده از بین همه ی همستر های کلاس های هر چهار کلاس فقط همستر شما مرده است .

ما عامل این قضیه را کلاس 4/3 می دانستیم . چون هم غذا و هم گرما و همه چیز همستر ها شب پیش فراهم بودند. اگر کار آن ها نبود کار که بود.

چند وقتی بود که کیان با آراد زیاد حرف میزد نکند... نه کیان... نه .......یعنی..........

 من موضوع را در میان گذاشتم .قرار شد حواسمان را بیش تر به او جمع کنیم.

 

 روز دوشنبه هنر داشتیم. معلم هنر به ما تکلیف عجیبی داد. ما باید در این تکلیف بازیگری می کردیم و به سایت  آپارات می فرستادیم. چند روز بعد جواب مسابقات در آمد. آرشام از کلاس 4/3اول شده بود.

دیگر بس بود. تحمل نداشتیم. چه قدر باید صبر می کردیم؟ طوری معلمان از ما بد میگفتند که انگار کلاس ما از خنگ ترین افراد تشکیل شده بود. از ورزش بگیرید تا ریاضی. حتی از کارنامه هایمان هم مشخص بود که کدام کلاس بهتر است. اگر روی هم می گذاشتیم شاید فقط یک ردیف از کل کلاس مورد رضایت دبیر بودند.

 خلاصه بعد از همه ی این داستان ها دو اتفاق خیلی مهم در راه بودند :روز فیزیک و مسابقه ی کامپیوتر.

در مسابقه ی کامپیتر با حضور 10 نفره و پر شور بچه ها(!) ما با کسب مقام دوم از سه چهاری ها بهتر شدیم میدانید چرا؟ چون از کلاس سه چهار 0 نفر شرکت کردند. و این باعث شد حد اقل معلمین کامپیوتر از ما بد نگویند.

اما اتفاق مهم روز فیزیک بود. ما در این روز درباره ی قایق پاپ آپ صحبت کردیم که با آتش درست می شود. آقای شایانی خودش بچه ها را گروه بندی کرد و از شانس بد من با منصور و آراد توی یک گروه افتادم. می خواستم از مدرسه فرار کنم. “این یعنی بد بختی “ با گفتن این دوباره سید از تیکه کلام مشهور “ما بیش تر” استفاده کرد که باعث اختشاش در کلاس شد اما منصور به آراد چشمک زد و در نتیجه آزار دادن ها شروع شد.

چون می دانستند که من از آتش می ترسم و حتی چوب کبریت روشن کردن را هم بلد نیستم هی آتش را سمت من می گرفتند. حتی زمانی که ازشان دور می شدم دنبالم می کردند. در یک آن من خود را روبروی معلم فیزیک دیدم. واقعا شبیه فیلم های علمی تخیلی شد. تنها چیزی که حس کردم شکم گنده ی آقای شایانی بود و نفهمیدم چه شد که آن دو آقای شایانی را ندیدند. با برخورد من به آن مرحومِ به نوعی لبِ گور (چون به قول خودش فقط 65 سال سن دارد) آن دو هم به هم برخورد کردند اما چون من قدی نسبتا کوتاه داشتم، از زیر دست و پای آن سه در رفتم اما چشمتان روز بد نبیند. کبریت از دست آراد افتاد و به پاچه ی آقای شایانی گرفت. آقای شایانی هم اصلا حواسش به پاچه اش نبود. بلند شده بود و میخواست مقصر را پیدا کند. هنوز تنبیه را شروع نکرده بود که آتش به زانویش هم رسید. حالا دیگر کاملا خطر را احساس کرده بود. آتش را که دید افتاد روی زمین و سعی کرد با غلت زدن آتش را خاموش کند. و دیگر توضیح نمی دهم. خودتان می دانید که چه اتفاقی افتاده.اما مهم اینجاست که آقای شایانی فکر کرده که کار کار من بوده است.

پس کی پیروزی ها شروع می شوند؟ ما به خون هم تشنه بودیم. بالاخره ورق برگشت و یک شانس خوب آوردیم و آن هم مسابقه ی ریاضی بود واقعا کلاس ما پر از مخ ریاضی بود به همین دلیل من و کسری  و رضا تو مسابقه شرکت کردیم که مجبور شدیم  ساعت ها تمرین و کار کنیم. روز مسابقه بچه ها به دلیل کرکری خواندن بچه های 4/3  استرس زیادی داشتند. هر چند که من هم پس از ماجرای روز فیزیک تا دم اخراج شدن رفتم اما با کلی اصرار حداقل تا روز امتحانات دوام آوردم. واقعا بچه ها مثل سریال معراجی ها به دو دسته ی سه چهار و سه سه تقسیم شده بودند. خلاصه با کلی تلاش توانستیم رتبه ی اول را به دست بیاوریم. و این باعث شد علاوه بر دبیران کامپیوتر آقای احمدی هم با ما شد .

 بچه ها هر موقع از جلوی بچه های سه چهار رد می شدند نمی توانستند به آن ها تیکه نیندازند. اصلا کم کم داشتم فکر میکردم مهم ترین تکلیفی که در خانه انجام میدادیم، تکلیف طراحی تیکه بود یعنی بیشتر از هر درسی به تیکه انداختن به سه چهاری ها فکر میکردیم. ای کاش که برایمان زنگ تیکه میگذاشتند. اگر این زنگ را میگذاشتند مطمئنم که همیشه از نمره های بهتری از سه چهاری ها میگرفتیم. در این میان آراد حسابی روی تیکه هایش کار میکرد و  به سه سه ای ها تیکه های آبداری می انداخت. راستی گفتم آبدار.

روز پنج شنبه که ما برای تحقیق علمی به سعدآباد رفته بودیم من همراه خود یک سیب آبدار داشتم. بچه ها طوری که انگار میخواهند کاخ را فتح کنند به سمت درب ورودی هجوم بردند. در همان لحظه سید که از همه تند تر می رفت به من خورد و سیبم افتاد و دقیقا در همان لحضه آقای منوچهری پایش روی سیب من رفت. پایش لیز خورد و رفت هوا و همان طور که پایش میرفت هوا، بقیه ی بدنش میامد زمین و بلاخره هم کلا خورد زمین. بدنش خرد و خاکشیر شد. در همان لحظه سید مانند شبحی از کنارم رد شد و به درب کاخ رسید. کسری به آقای کرمیان گفت که چه شده و آقای کرمیان هم فکر کرد کار کار خود اوست. من حالا به دو نفر مدیون بودم یکی کسری و دیگری هم کیان .

خلاصه روز ها همین طور گذشت تا این که به امتحان ورزش رسیدیم. معلم ورزش از کیان که نفر اول لیست بود اول امتحان گرفت. او نمره ی دویدن را 0 از 4 و نمره ی بارفیکس را هم 0 از 4 گرفت.این باعث شد آقای ناصری همان اول عصبانی شود  نمی دانم چه شد که این خبر به صورت سریع السیر به همه جای مدرسه رسید. هر موقع از جلوی یک سه چهاری رد میشد سریع هو اش می کردندش. اما من هر موقع می دیدم که به او تیکه می اندازند به آن ها هم تیکه می انداختم.  هرچند که تا الان اصلا تکه نمی انداختم تکه هایم الآن آبدار تر شدها ند. و حتی یک بار با آرشام دعوا کردم .  فشاری که بچه های سه ی چهری ،معلم هنر،آقای منوچهری ،آقای غلامی،آقای ناصری و به خصوص آقای شایانی روی من می آوردند باعث ناراحتی من می شد و علاوه بر آن ناراحتی کسری و کیان و دوستانم باعث می شد سربلند بایستم و به دوستانم به خصوص کسری که اگر قضیه ی آقای منوچهری گردن او نمی افتاد من اخراج می شدم کمک کنم . اما باید برای کمک کردن به کسری کار بزرگی در حقش می کردم اما چه کار؟

بالا خره امتحان فیزیک فرارسید، امتحانی که او در آن خوب نبود.  این برای من فرصت خوبی بود.

برای امتحان فکر بکری به ذهنم رسیده بود.


 ---

کیارش نیکو (کسری) - ویرایش سامان القاصی