به نام او
صبح روز بعد قرارشد که به دنبال افراسیاب بروند. طهمورث در حالی که نه اسلحه و نه ماشینش اماده بود با استرس این که افراسیاب پیشنهادش را قبول کند یا نه گوشی برداشت و زنگ زد به افراسیاب:
"الو...سلام خودتی افراسیاب چه خبر، حالت خوبه؟"
"سلام.کارتو بگو "
"ببین حرفی که قبلا بهت زده بودم رو یادته همون قضیه پلیس و اسلحه و ماشین که ما به تو بدهیم وتو درعوض هک رو؟"
"آره خوب یادمه. خوب اسلحه و ماشین حاضره یا نه؟"
"نه، ولی ببین عوضش... هر کاری تو بگی انجام می دهم. مثلا می آم و توی کشتن اون عوضی ها کمکتمی میکنم.قبوله...
"باشه فقط تو تنها می آی کمک یا دوستاتم هستن!"
"ببین من تنهاام فقط لطفا هیچ اطلاعاتی به اونها نده.وبعد هم گفت:اونها یک مشت آدم های کثیف اند که سرمن روکلاه گذاشتند.احتمالا میخوان اطلاعاتو از تو بگیرن و بزنن به چاک.با من که همچین کاری رو کردن. ممکنه که بهت زنگ بزنن چون من خر تو زندان شماره ی تو رو بهشون دادم و بخوان باهات قرار بگذارن اما من پیشنهاد می کنم جوابشون رو ندی... حالا خود دانی.چی کار می کنی"
"باشه آخه تو فینگیل بچه می خوای بیای... ببینم چی میشه نیم ساعت بعد بهت زنگ می زنم."
افراسیاب گوشی رو قطع کرد و دراز کشید روی مبل و تو فکر فرو رفت ... که ناگهان گوشیش دوباره زنگ خورد.شماره ناشناس بود ، باحالت شک گوشی رو جواب داد اماحرفی نزد.
". . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . ."
"الو الو .. الو.... آقا افراسیاب.لطفا گوشی رو قطع نکن، ما دوست های طهمورث هستیم.یادت میاد؟ پیشنهاد خوبی برات داریم.
افراسیاب در حال شنیدن مو به مو حرف هاشون بود.
"خوب داشتم می گفتم اگه تو به ما کمک کنی که اون شی قیمتی رو پیدا کنیم، هرچه که به دستمون اومد20درصدش مال تو.خوبه؟"
طهمورث صداش رو کلفت کرد و گفت:"کَمه،بیشتر،30درصد"
"اصلا جهنم و ضرر ، 30درصد، کافیه..."
"خوبه،حالا شد حرف حساب. ببینم کلکی که تو کارتون نیست؟"
"نه، چه کلکی.نه کُنه طهمورث زنگ زده بهت و پشت سر ما بدگفته و تهمت بهمون زده ؟هان ؟من که حدسم اینه."
"آره درست حدس زدی، حالا راست گفته یا دروغ؟"
"معلومه که حرفاش دروغه.آخی.طفلکی، اون تیری که بهش زدیم حقّش بود که زدیم.آخه
داشت حرف زیادی می زد و مانع فرار می شد. خوب افراسیاب حالا تو به حرف کدوم یکی از
ماها گوش میدی؟"
افراسیاب توی فشار روانی قرار گرفت و نمی دونست کدوم رو انتخاب کنه.پیشونیش
خیس عرق شده و مشغول فکر بود... که ناگهان پیش خود گفت من می تونم به حرف دوتاشون
گوش کنم و اطلاعات رو به دوتاشون بدم. اون وقت هم انتقامم رو با استفاده از طهمورث
میگیرم همم یه پول هنگفت گیرم میاد عالیه اون سه تا ابله نمی فهمن من چی کار میکنم
و در عوض من کیفش رو می کنم.سریع گوشی رو برداشت و گفت:
" ببینم هنوزم پشت خطی؟"
"آره بگو"
"قبول،امروز شنبه هستش.سه شنبه ساعت 2 جلوی کافه آلکاپرو تو خیابون اصلی می بینمت.یک کار نیمه تموم دارم. فقط اگه یک وقت طهمورث بهتون زنگ زد هیچی در مورد این موضوع بهش نگید. وگرنه قول وقرارمون به هم می خوره."
و بعد گوشی رو قطع کرد و به طهمورث زنگ زد:
"طهمورث من خوب به حرفات فکر کردم.پیشنهادت رو قبول می کنم. فردا راس ساعت 12 جلوی کافه آلکاپرو تو خیابون اصلی وایسا. فقط اگه اون دوتا کلاه بردار بهت زنگ زدن هیچی در مورد این موضوع بهشون نگو. وگرنه خودت می دونی. عزت زیاد."
"الو ... بیب بیب بیب ..."
صبح روز بعد...
نویسنده: امیررضا جلیل پور
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.