به نام او

سلام بر همگی


و اینجا بود که فریبرز به مهران گفت:"آهان یادم اومد طهمورث قبلا به من گفته بود که دوستش توی لس آنجلس مخفی شده."

"ایول فریبرز حالا یه قدم به پیدا کردن افراسیاب نزدیک تر شدیم.ببینم حالا چجوری به لس آنجلس بریم؟! "

"ببین مهران وقتی من ماشین می دزدیدم یه نفر رو می شناختم که وقتی ماشین دزدیدم ماشینو ازکشور خارج کنه. حالا شاید بتونه مارو ببره لس آنجلس ولی خیلی خطرناکه."

"ببینم فریبرز مگه چاره ی دیگه ای هم داریم ؟؟! الان هر کاری کنیم پلیسا مثل مور ملخ می ریزن رو سرمون بعدش هم می گیرنمون.بیا این موبایل زیر پام بود اگه می خوای زنگ بزنی می تونی ."

"آره راست میگی پس بذار یه زنگ بزنم"

"الو سلام چطوری خیلی وقته ازت خبر ندارم. ببینم می تونی من و یکی از دوستامو  از دالاس ببری به لس آنجلس؟"

"ببین فریبرز فقط یه شرط داره اینکه هر کار بزرگی خواستی بکنی منم باید توی گروهت باشم ."

"باشه  خودمم پول می خوام تو مارو ببر اونجا منم سریع یه کاری را می ندازم"

"خب فریبرز حالا این آدرسی که می دم رو یادداشت کن و یک ساعت دیگه بیا اونجا و یادت باشه که افرادم توی یه هواپیمای آبی منتظر تو و دوستت هستن . "

"مهران قرارو گذاشتم ولی وقتی اونجا رسیدیم باید یه کار بزرگ انجام بدیم و اونم باید تو گروهمون باشه . حالا به این آدرسی که میگم برو."

در همین حال طهمورث در زندان در آن شلوغی دنبال مهران و فریبرز می گشت که ناگهان متوجه نبودن سیم چین در سلول فریبرز شد و با عصبانیت به سمت فنس ها رفت و متوجه سوراخ فنس شد و به هر بد بختی که بود از فنس عبور کرد و تا می توانست از آن جا دور شد ولی بسیار شانس آورد زیرا پلیس ها همان موقع وارد عمل شده بودند تا نظم زندان را بر قرار کنند.طهمورث از دست مهران و فریبرز بسیار عصبانی بود چون آن دو باعث شده بودند که یک پلیس به او شلیک کند و آن ها در موقع فرار طهمورث را با خود نبرده بودند.

طهمورث با موبایلی که از زندان داشت مکان خودش را پیدا کرد وبه یکی از دوستان قدیمیش زنگ زد و ترتیب رفتنش پیش افراسیاب که در لس آنجلس بود را داد تا بتواندن از طریق او مهران و فریبرز را پیدا کند.

در همین حال مهران و فریبرز به هواپیما رسیدند.

"ببین مهران خودشه بیا بریم ."

"سلام من فریبرزم شما منتظر منید؟؟"

"بله لطفا سوار شید و به حرف خلبان گوش کنید ."

چند ساعت بعد فریبرز و مهران درون هوا پیما بودند و داشتند به مقصد خود پرواز می کردند.

"مهران این هواپیما های جنگی رو ببین اومدن دنبالمون؟!!"

"واستا الان از خلبان میپرسم."

"اهای خلبان لمون دادی؟!!"

"نه بابا اینا دنبال یک تن موادی هستند که تو هوا پیما هست تازه سفر شما هم اینجا تموم می شه "

"یعنی چی سفرمون تموم میشه ؟!!"

"یعنی الان باید چتر هاتون رو بپوشید و بپرید و تو آب فرود بیاید و به سمت کشتی که نزدیک شما است شنا کنید."

خلاصه مهران و فریبرز به کشتی رسیدند و داشتند از سرما یخ می زدند که در کشتی به آن ها لباس دادند. این پایان سفرشان نبود وچند بار وسیله شان را عوض کردند یعنی از هلکوپتر به کشتی و از کشتی به هلکوپترتا اینکه به مقصد رسیدند.

"خب بالاخره به لس آنجلس رسیدیم.آهان فریبرز من یادم رفت بهت بگم ولی من یه دانش آموز اینجا دارم که اسمش کوروش هست. قراره بریم پیش اون بخوابیم ولی باید اون رو هم توی کار بزرگمون بیاریم. چاره ای نداریم ولی نگران نباش درصد زیادی نمی گیره. در همین حال طهمورث که با ماشینی که بدست آورده بود پیش دوستش رفت ولی از دور پلیس ها را در خانه ی دوستش دید .کمی صبر کرد تا پلیس ها بروند و بعد وارد خانه ی دوستش شد .

" منو لو دادی نامرد باید بکشمت."

"نه نه اون یک موضوعه راجبع پسرم و به تو هیچ ربطی نداره ."

"به نفعته که با هواپیمات منو ببری لس آنجلس و خونه ای که توی لس آنجس داری رو واسه چند روز به من بدی وگر نه پدرت  رو در میارم."

"باشه "

آن ها بعد از پرواز خسته کننده ای به مقصد رسیدند .

هر سه نفر آن ها به افراسیاب نیاز دارند هم برای دزدی و هم برای پاک کردن اسمشان وحالا پیدا کردن افراسیاب یک چالش دیگر برای مهران و فریبرز طهمورث است زیرا افراسیاب به هیچ کسی زیاد اعتماد ندارد مخصوصا به سه فراری که اسم آنها در اخبار است.

در صبح روز بعد....

                          نویسنده: پارسا بندار صاحبی