به نام او

نظر بدیدها!


    قدم اول را برداشتم به داخل غار رفتم. قدم دوم را که گذاشتم صدای خروپف اشنا به گوشم رسید دیگر مطمئن شدم که کسی در غار و ولی  خواب است. پس سریع جلو رفتم تا بفهمم آن مرد کیست. هر قدم بر می داشتم هیجان پیشتری پیدا می کردم. وقتی رسیدم به داخل غار هیجی معلوم نبود. سریع به دنبال صدای خروپف گشتم به جلو رفتم که ناگهان زانویم به چیز سفتی برخورد کرد. با لمس کردن ، فهمیدم که یک تنه چوبی است. ناگهان صدای خروپف قطع شد. کمی صبر کردم کم کم تصاویر داشت برایم واضح می شد. که سرم را به بالا بردم و دیدم که یک نفر صاف به من زل زده است قیافه اش آشنا بود بعد چند ثانیه که تصویرش برایم واضح شد. فهمیدم که خود دلیر است. همه چیز های  قبل فراموش کرده بودم و خواستم که دلیر را خوشحال کنم و گفتم : مرد حسابی سکته کردم چرا هیچی نمی گی. اما دلیر همچنان ساکت بود.

 ناگهان یاد آن دعوا افتادم و شروع کردم به عذرخواهی کردن بعد از جند جمله دلیر بلاخره به حرف امد گفت:« اولا سلام ، بعدشم مهم نیست من خودم متوجه شدم که اشتباه کردم باید دقت بیشتری در نگاه کردن داشته باشم » اما معلوم بود که هنوز هم می خواهد از خود دفاع کند.

من داشتم از خوشحالی بال در می اوردم. یه نگاهی به اطرافم انداختم که چشم به استخوان ها و پوست میوهایی که کنار دیوار غار بود افتاد، گفتم : «حسابی دلی از عزا در اوردیا » دلیر گفت « اره ، ولی فقط میوه ها مال من است استخوان ها قبلا بود. من که دلیل دیگری برای وجود انسانی در جزیره پیدا کرده بودم گفتم : میوه ها را از کجا کنده بودی. دلیر گفت: همین جا بود . به نظر می رسید دلیر هم مثل من کنجکاویش برای پیدا کردن انسان دیگر در جزیره بیشتر شده بود. بعد مکثی گفت: من باید از این جا بیرون بروم و آن را پیدا بکنم . من که خسته بودم و حال راه رفتن نداشتم به او گفتم :« بی خیال تو این تاریکی که چیزی معلوم نیست». او سریع قانع شد. خودم هم تعجب کردم. که ناگهان صدای رعد برقی حواس ما را پرت کردن و بعد از چند لحظه صدای چکیدن آرام آرام باران بیرون غار شنیده می شد. معلوم بود که به این زودی ها قطع نمی شه ، ما درحال صحبت کردن درباره ی ان انسان داخل جزیره بودیم . کم کم هوای داخل غار سرد شد. من چیزی نگفتم و به صحبت کردن ادامه دادیم

بعد از چند دقیقه دلیر گفت : چه قدر سرد شد. من هم که از سرما دندان هایم می لرزید گفتم :آره راست می گی باید یه فکری بکنیم. دلیر گفت: «چه طوره یه اتش ردیف کنیم» من هم گفتم : باشه و با هم به بیرون غار رفتیم ، هم جا تاریک بود. حتی تاریک تر از قبل چون ابر ها مانع نور ماه می شدند و سنگ ها بسیار لغزنده بود .

دلیر گفت:« دو راه داردیم تو رو به بالا برو من روبه پایین» اما من که تازه آن را پیدا کرده بودم و دیگر دنبال درد سر نبودم گفتم :« نه من که از پایین امدم درختی خشک شده ندیدم» پس بیا با هم بریم بالا دلیر قبول کرد. قدم به قدم بالا رفتیم من پا هایم را محکم می گذاشتم ، رفتیم و رفتیم ولی درخت خشک شده  پیدا نمی کردیم یا اگر شک شده بود باران ان را خیس کرده بود. اما بلا خره چند تا بوته خشک زیر صخره ای پیدا کردیم دلیر سریع رفت که ان را جدا کند . که ناگهان دیدم دلیر نیست و صدای اخ آمد، جلو رفتم پایین را نگاه کردم دیدم که گودی کم ارتفاعی وجود دارد اما اینجا در کوه چه طور تله وجود دارد ؟ رفتم و با هر قیمتی شده دلیر را بیرون کشیدم ، خدا رو شکر ، دلیر سالم بود. با هم آن بوته های خشک را جمع کردیم و آرام پایین آمدیم که به در غار رسیدیم ولی انگار که آتشی در غار روشن است. بله بوی دود اتش هم می آمد. در کمال نا باوری من به دلیر نگاه کردم وگفتم ...

                        نویسنده: محمد علی بیداری