۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

داستان محلول حلی(کلاس 204)، بخش نهم

اگر نظری در مورد داستان دارید، حتما آن را همین جا بنویسید.
---

بعد از این که آقای فرهادی مواد را به ما داد، من دوباره گفتم: بچه ها، از کجا معلوم کاسه ای زیر نیم کاسه اش نباشه؟

علیرضا هم که از اول به او شک داشت گفت: آره باید یه راهی پیدا کنیم که حسن نیتش رو نشون بده.

امیر عصبانی شد، بلند داد زد و گفت: اااااهههههه، شماها چقدر شکاک و وسواسی هستید. یارو خودش از آینده اومده و داره کمکمون میکنه دیگه،فقط کمی از حرف زدن در مورد داستانش حساسه.

مرتضی آمد پیش امیر نشست و گفت: امیر، قبول کن که این یه داستان باور نکردنیه و حتی اگه خودت بودی هم باور نمیکردی.

بچه ها، چطوره ازش درباره آینده بپرسیم اگه درست جواب داد یعنی از اونجا اومده.

-آره ولی چی ازش بپرسیم.

- اووه خیلی سوال داریم مثلا : کی رییس جمهور بود، کی انقلاب شد، کی جنگ شروع و تموم شد و یه عالمه دیگه.

من گفتم: آره بچه ها، حله!

فردا صبح که شد آقای فرهادی آمد به خانه تا از پیشرفت کار خبردار شود. ما هم رک و راست به او گفتیم که ما به شما هنوز هم شک داریم.

-         چطوری به شما ثابت کنم که راست میگم؟

 

-         ما چند تا سوال از اینده از شما میپرسیم اگر درست جواب دادید یعنی واقعا از آینده آمدید.

 

چند ثانیه شوکه شد و سپس آب دهان خود را قورت داد. معلوم بود که عصبانی است.

بعد رفت و روی یک صندلی نشست و گفت: آماده ام!

از او پرسیدیم که از چه سالی آمده گفت:73

تو اولین سوال رفتیم تو حس معلمان تاریخ و از او پرسیدیم: امام خمینی که بود و چه کرد؟

آقای فرهادی اولش من من کرد و گفت: امام خمینی کسی است که یکسال دیگر انقلاب و سال شصت و هفت فوت خواهد کرد.

همه ما با تعجب داشتیم همدیگر را نگاه میکردیم که یک هو علیرضا پرسید: رییس جمهور سال هفتاد و سه که بود؟

-         آقای هاشمی رفسنجانی.

 

باز هم با تعجب چند سوال درباره ی جنگ ایران و عراق کردیم و دیگر مطمئن شدیم که او از سال هفتاد و سه آمده است.

من گفتم: ممنون آقای فرهادی، ما دیگر مطمئن شده ایم که شما هم مثل ما از آینده آمده اید و قصد کمک به ما را دارید.

اوبا عصبانیت گفت: به هر حال از اول به شما گفتم حالا هر چه زودتر از اینجا برید!

فردا می آیم تا پیشرفتتان را ببینم.

-         آقای فرهادی میشود مارا به آزمایشگاه ببرید؟

کتش را پوشید وگفت

-           برویم،ولی باید کم کم یاد بگیرید با اتوبوس بروید مردم وقتشان را از سر راه نیاورده اند!

 

پس از اینکه مارا به آزمایشگاه رساند، گفت: برگشتن خودتان بروید.

فرید گفت: خودمان میرویم، میخواهیم کمی در راه به ماجراجویی بپردازیم.

-         باشه، پس من رفتم.

 

پنج دقیقه بعد مرتضی یک آه بلند کشید و گفت: ای بابا، یادمان رفت ازش پول بگیریم که برگردیم.

گفتم: کاری نداره، زنگ بزن به موبایلش بگو برگرده بهمون پول بده. نمیدونم چی شد همه زدند زیر خنده. بعد از چند لحظه خودم فهمیدم چه سوتی دادم. آخر در سال پنجاه و شش موبایل کجا بود؟ مرتضی گفت: چقدر در سال پنجاه و شش زندگی سخته، باید زودتر از این سال بیایم بیرون. با این حرف مرتضی همه دوباره دست به کار شدیم. مواد جدید را از کیسه در آوردیم. ماده ی سومی که فرید حدس زده بود تتراکلرید کربن بود.

اول اکسیژن مایع رو تو ظرف ریختیم. میخواستیم سزیم رو بریزیم که یک هو فرید داد زد و گفت: صبر کن! اکسیژن یه نا فلز قویه و سزیم یه فلز خیلی خیلی قویی. اگه اینارو رو هم بریزیم قبل از اینکه بتونیم تتراکلرید رو بریزیم، به جای آینده میریم اون دنیا.

گفتم: راست میگه، اول تتراکلرید کربن رو روی اکسیژن مایع بریز بعد سزیم رو. پس اول تتراکلرید رو روی اکسیژن ریختیم و بعد نوبت سزیم بود هیچکس نمیخواست اون رو بریزه که یک هو حمید اونو از دست من گرفت و ریخت روی محلول.

به جز یک انفجار بزرگ(خیلی خیلی بزرگ!) و یک دود غلیظ و وحشتناک اتفاق دیگری نیفتاد، اولش فکر میکردیم دوباره در سال نود و سه ایم ولی در اشتباه بودیم. این همان آزمایشگاه بود.

همه ی بچه ها یک گوشه ناراحت نشستند. حدود یک ربع همان جوری بودیم. ولی حمید پاشد گفت بچه ها بیایید یک جا بنشینیم و درباره اش حرف بزنیم و ببینیم مشکل از کجا بوده است. همه بلند شدیم و رفتیم پیش حمید. من گفتم: به نظر  من تتراکلرید کربن را اشتباه حدس زده ایم. این اولین باری است که من اسم این ماده را میشنوم. همه به نشانه ی تایید سرشان را تکان دادند. مرتضی گفت حالا بیایید به خانه برویم و بیشتر درباره اش فکر کنیم.

-         ولی اخر چجوری بدون پول تا خانه برویم؟ امیدوارم نخواهی که این همه راه را پیاده برویم.

 

-         حالا بیا یکاریش میکنیم.

 

داشتیم در پیاده رو راه میرفتیم که به یک ایستگاه اتوبوس رسیدیم. مرتضی گفت: بچه ها من دیگه حال راه رفتن ندارم، باید سوار این اتوبوس ها شویم. همه داشتند فکر می کردند که یکدفعه ملازاده داد زد: بچه ها کسی قلم و کاغذ داره؟ علیرضا گفت: بیا من خودکار دارم. فرید هم از دفترش یک کاغذ کند و داد.

ملا زاده گفت: ببینین بچه ها، راننده اتوبوس اصلا بلیط هارو دقیق نگاه نمیکنه. میتونیم از روی بلیط ها شش تا نقاشی کنیم و به راننده بدیم و اون هم نمیفهمه که بلیط ها تقلبیه! همه خوشحال شدیم و گفتیم: عجب فکر بکری! حالا باید دنبال یه بلیط بگردیم تا از روش بکشیم! با کمی گشتن، یه بلیط نیمه پاره از رو زمین پیدا کردیم و از روش شش تا کشیدیم و موقع سوار شدن به راننده اتوبوس دادیم و خوشبختانه نفهمید. وقتی وارد اتوبوس شدیم دوباره یاد محلول ناموفق خود افتادیم و هر کس یک جا نشست. من بغل یک نوجوان نشستم. داشت کتاب علومش را میخواند. من هم بدم نیامد که یک نگاهی به کتاب علومش بکنم و از درس های آن موقع خبردار شوم. با اینکه به قیافه اش میخورد پانزده، شانزده ساله و دبیرستانی باشد، سطح کتابش در حد کلاس پنجم ما بود.

داشتم کتابش را میخواندم که به جمله ی " آب از دو اتم هیدروژن و از یک اتم اکسیژن تشکیل شده است." بر خوردم.

نمیدانم چرا ذهنم ناخودآگاه به سمت محلول رفت. حتما یک کلمه بوده که به محلول خیلی ربط داشته. ممم، یافتم، یافتم، یافتم. سریع پیش مرتضی که دوتا صندلی از من جلوتر بود رفتم. بهش گفتم: مرتضی، مرتضی، ماده سوم رو پیدا کردم، هیدروژن مایع!

-         آره، آره همین بود منم یادم افتاد. بیا بریم به بقیه هم بگیم.

 

همه ی اتوبوس داشتند مارا نگاه میکردند. به هر کدام از بچه ها که میگفتیم از جای خود میپرید و تایید میکرد. همه مطمئن بودیم که ماده سوم هیدروژن مایع است. حمید گفت: کدوم احمقی گفت که ما فقط اکسیژن مایع تو آزمایشگاه داریم؟

-         حالا ول کن مهم اینه که الان ماده ی سوم را پیدا کردیم.

 

بچه ها سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند.

همه لحظه شماری میکردیم تا ماده ی سوم را به آقای فرهادی بگوییم.

---

محمدحسین قنبری- با ویرایش آرمان ملک
۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
رسولی

داستان محلول حلی(کلاس 204)، بخش هشتم

نظر دادن فراموش نشود.

---

بعد از مدتی دوباره نشستیم و بحث کردیم.

من گفتم:بهتره هر چه زودتر این فرمول را پیدا کنیم دیگه اعصابم داره از اینجا خرد میشه،تلویزیونش فقط دو تا کانال داره،آدما مارو جوری نگاه میکنن انگار از ماه اومدیم...راستشو بخواید دلم برای پدر و مادرم هم تنگ شده.

همگی  دوباره شروع کردند به فکر کردن اما به نتیجه ای نرسیدیم تا این که فرید گفت : ما که یادمون نمیاد و نمی دونیم چند تا محلول را با هم قاطی کردیم بهتره به فرهادی بگییم ما نام دوتا از ماده  هارا می دونیم اما نام آخرین محلول را مرتضی می دوند تا با این کار مدتی راحت باشیم .

ملازاده گفت : از کجا معلوم شاید واقعا مرتضی آخرین محلول را ریخته باشد و نام ماده را هم بداند و با پیدا شدن آن محلول هم ساخته شود . دوباره همگی خوشحال و امیدوار شدیم و این حرف را به آن مرد گفتیم

فردای آن روز دیدیم که مرد با مرتضی آمد و مرتضی طوری ما را نگاه میکرد انگار که اولین بارش است مارا میبیند  شوکه شده بود،کمی به او آب دادیم تا آخر زبان باز کرد و گفت که چیزی یادش نمیآید و فقط میداند که در یک ماشین به هوش آمده،

فرید گفت: نکنه خود مدیر ماده سوم را ریخته!

حمید گفت : راست می گی قیافه اش اصلا شبیه مدیر ها نبود. من گفتم : پس باید سری به مدرسه بزنیم .

فرید گفت:فقط به چه بهانه ای ؟

علی رضا گفت : به بهانه ی دیدن آزمایشگاه .

ما هم به مدرسه رفتیم  اما معاون همین که سر نبش خیابان مدرسه رسیدیم  همان ماشین  یعنی شورلت آبی با سرعت آمد و کنار خیابان کنار ما پارک کرد و آقای فرهادی با یک مرد از آن بیرون آمد

آقای فرهادی که انگار از اینکه مارو گرفته خوشحال شده بود گفت بچه ها شما بهتره فقط کاری رو که ما به شما گفتیم انجام بدین،هر وقت تونستین برین آینده اونوقت فکر درس و مشق باشید....

دیدم که ملا زاده آروم به من زد و گفت:سه رو که گفتم در میریم.

به بقیه نگاه کردم و دیدم که همه آماده ر اند،

آقای فرهادی گفت: زود سوار بشین باید بریم.

-یک...

-با دیوار حرف نمیزنم سوار شین وگرنه مجبور میشم طور دیگه ای رفتار کنم

-دو...

-خودتون میخوایین که این...

-سه!

همه سریع شروع به دویدن کردیم و هیچکی حتی به عقب هم نگاه نکرد صدای فریاد آقای فرهادی آمد که داد میزد از این کارتون پشیمون میشین احمقا!تا در نرفتن همشونو بگیر فهمیدم که آن مرد دارد به سمتمان میآید،رسیدیم به چهار راه نزدیک مدرسه وسمت راست را گرفتیم رفتیم تا به یک کوچه رسیدیم و توی آن رفتیم.

کوچه خیلی دراز بود و ما هم از نفس افتاده بودیم همین طور دویدیمو دویدیم تا به بنبست رسیدیم!

مرتضی داد زد:اه! و پایش را محکم به دیوار کوبید مرد هم به ما رسید و بین ما و کوچه ایستاد تا اینکه شورلت آبی به ما رسید و  آقای فرهادی به همراه معاون از آن پیاده شد و ما را هل داد توی ماشین...

  ما حالا اطمینان داشتیم که این مرد مدیر مدرسه نبوده او ما را به یک آزمایشگاه برد آزمایشگاه بسیار بزرگ بود و دیوار های بلندی داشت و تمام تجهیزات را داشت که ما تعجب کردیم که در سال هزار و سیصد و پنجاه و شش آزمایشگاهی به این بزرگی وجود داشته باشد . و وارد آزمایشگاه شدیم اما فرمول آن محلول یادمان نیامد و معاون فهمید یا ما چیزی واقعا نمی دانیم یا خودمان را به نفهمی زدیم.

 پس از بیرون آمدن از آزمایشگاه بزرگ آن مرد با لباسی یکدست سیاه گفت : شما باید بیشتر سعی کنید وقت کم است و من هم شاید پول داشته باشم اما این رقم بینهایت نیست و این مواد آزمایشگاهی هم خیلی قیمتی اند .

در آن جا آن مرد مشکوک به ما گفت : من دوست شما هستم و می خواهم هم شما دوباره برگردید و هم خودم به فرمول آن محلول برسم حتی اگر یادتان هم نباشد من کمکتان می کنم و برای من آن فرمول مهم نیست برای من بازگشت شما مهم است .

این حرف او نظر ما را عوض کرد و حالا ما او را کاملا باور کردیم و به او اطمینان کردیم . او در ادامه گفت : من هم خودم از گذشته آمده ام و اسمم فرهادی است سال هاست که در سال هزار و سیصد و پنجاه و شش دارم زندگی می کنم اما نمی خواهم شما هم مثل من در این سال بمانید .

ما که تعجب کرده بودیم از او خواستیم تا ماجرایش را برای ما تعریف کند اما اوبا لحنی عصبانی گفت :شما نمیخواهد در مورد این چیز ها فضولی کنید،شما فقط محلول را درست کنید و من هم از هر لحاظ به شما کمک میکنم،کمی دمغ شدیم اما با انرژی بیش تری تلاش کردیم تا محلول را بسازیم شب ها و روز ها در آن آزمایشگاه بزرگ تلاش می کردیم تا این که بالاخره فرید حدسی درباره ماده سوم محلول زد که به نظر منطقی می آمد.ما هم تقریبا این ماجرا را قبول کردیم و با خوشحالی به آقای فرهادی گفتیم اما او بسیار ناراحت شد اما سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد او گفت : تاریخ مصرف مواد درون آزمایشگاه گذشته و شما لیست موادی را که می خواهید بنویسید تا من آن ها را تهیه کنم . ما هم آن لیست را نوشتیم  و به آقای فرهادی دادیم و اوهم بعد چند روز مواد را تهیه کرد.

--

محمد صالح کوشکی- با ویرایش آرمان ملک

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
رسولی

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش ششم


بچه های کلاس 203:
اگر نظری در مورد داستان یا نامش دارید، حتما آن را همین جا بنویسید.

---

فردای آن روز ما امتحان زیست داشتیم من در راه برگشت از مدرسه با دوستم کیان به خانه برمی گشتیم در مورد سوالات احتمالی امتحان زیست حرف میزدیم .

وقتی من به خانه رسیدم محض احتیاط نگاه دیگری به ورقه ی برنامه ی امتحانات کردم و چشمتان روز بد نبیند به جای ستون مربوط به امتحانات پایه ی دوم ستون مربوط به امتحانات پایه ی اول را نگاه کردم و آنجا بود که فاجعه اتفاق افتاد از شانس بد من نمام امتحانات پایه اول و دوم مثل هم بود غیر از یک درس آن هم درس زیست و شیمی خلاصه آن شب من با تمام توان درس شیمی که پایه ی اول امتحان آن را داشت خواندم و تازه به خیال خودم سوالات امتحان را هم روی اینترنت پیدا کرده بودم(بین خودمان بماند آخر در آن نمونه سوالات سوالات تمام پلی کپی های درس شیمی که به ما داده موجود بود) خلا صه من  خوابیدم و به خیال این که هم تمرین کرده ام و هم سوالات را میدانم به راحتی خوابم برد فردا که بیدار شدم و به سمت مدرسه راه افتادم در تمام مسیر به خودم برای این که سوالات را پیدا کرده ام می بالیدم ولی تمام این احساسات در یک لحظه به فنا رفت آن هم لحظه ای بود که با دوستم کیان در مورد امتحان حرف زدم و تازه فهمیدم که امتحان زیست داریم در آن لحظه در عین حال که داشتم غش می کردم در حال فریاد تو رو خدا یکی کتاب بده هم بودم ولی در آن لحظه فرشته نجات من همان دوستم کیان  بود او به من کتاب و جزوه اش را داد البته وقتی توانستم دو صفحه جزوه ی او را سر صف شش مرتبه بخوانم کمی روحیه گرفتم و سر جلسه ی امتحان با روحیه ای تقویت شده رفتم ولی با دیدن سوالات  دوباره حالم بد شد البته نه به خاطر این که نخوانده بودم چون سوالات تشریحی بودند و نیازی به مطالعه نداشتند بلکه این بار به خاطر این که جلسه ی قبل غایب بودم و اصلا توانایی تحلیل سوالات مربوط به آن جلسه را نداشتم البته اینجا هم باز مهارت انشا نوشتن و صد البته خط بزرگم به کارم آمد و توانستم یک جمله ی دست و پا شکسته ی تحلیلی را به چند صفحه متن تبدیل کنم به شکلی معلم با دیدن ورقه ام وحشت کند وصحیح نکرده نمره را بدهد تبدیل کنم           ( واقعا انشا درس مفیدی هست) وقتی از جلسه خارج شدم البته خارج شدم که نمیتوان گفت در حقیقت بیرونم کردند تازه متوجه شدم همه ی بچه ها ورقه را فقط سیاه کرده اند ولی بعد از زنگ تفریح دوباره وقت بدبختی بود یعنی زمان دادن نمره های امتحان فیزیک زمانی که میخواسم ورقه ام را بگیرم داشتم میمردم ولی خب آن زنگ هم با نمره ی هفده به پایان رسید و میانگین کلاس ما شانزده شد بعد از آن زنگ هنر داشتیم که  در آن زنگ معلم هنر از وضع بد کلاس ما گفت و خیلی کم درس داد ولی خدا را شکر از کلاس 4/3 هم نا راضی بود بعد از این دو زنگ که انگار این روز روز بد شانسی من باشد ادبیات داشتیم که من بعد از معلم وارد کلاس شدم و دلیل این هم صحبت کردن با منصور بود و در نهایت ایشان اجازه ی ورود ندادند من توانستم سه ربع پیش آقای کریمیان نروم ولی سرانجام معلم ورزش مچم را گرفت و پیش ناظم برد درزنگ آخر بازی فینال مسابقات اول و سوم بود که سر انجام با ظلم در حق ما و نزدن یک پنالتی توسط ما به نفع اول ها به پایان رسید بعد از آن هم باز در  زنگ دوم ادبیات تا مرز اخراج شدن از کلاس به خاطر کتاب نداشتن رفتم  خیلی عجیب بود من مطمئنم کتابم را آورده بودم یعنی چه شده بود ولی خب چاره ای پیدا کردم و خیلی سریع به کلاس سه یک رفته واز دوستم پارسا کتاب گرفتم تا از کلاس اخراج نشوم بعد از آن زنگ بالا خره انگار روز بد شانسی من تمام شده بود و به خانه رفتم و چون هیچ مشقی نداشتم یک دل سیر به اندازه تمام مقداری که در طول امتحانات از زمان بازی کردنم زده بودم بازی کردم وبعد هم خوابیدم ولی قبل از خواب به این فکر کردم که اتفاقات امروز خیلی عجیب بودند چه طور کتاب من امروز در کیفم نبود با وجود این که مطمئنم با خودم برده بودم .

بی خبر از این که جنگ بین ما از جنگی ساده درآمده بود .

---

پارسا ضرقامی ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
رسولی

گراف (آنتالوژی) شاهنامه فردوسی

اولین آنتالوژی شاهنامه که به همت آقایان بابک ونداد و حمید معیری طراحی و اجرا شده است، برای استفاده عموم مردم و علاقمندان، بطور رایگان بر روی پایگاه اینترنتی www.nimrouz.ir\shahnameh قرار گرفته است.

"
آنتالوژی" یکی از پیشرفته ترین متدهای کشف روابط معنایی بین عناصر در یک روایت یا ماجراست که بکارگیری این شیوه بر روی شخصیت های گرانسنگ ترین روایت حماسی ایران، شاهنامه فردوسی، تبدیل به اثری خلاقانه و بدیع شده است.


بابک ونداد در گفتگو با الف در تشریح فعالیت انجام گرفته در این پروژه اعلام کرد: آنتالوژی یعنی روابط معنایی بین عناصری را مشخص کنیم که در فارسی به «هستان‌شناسی» ترجمه شده است. هر آنتالوژی تشکیل شده از یک دایره واژگان (در اینجا افراد شاهنامه فردوسی)، ویژگی‌های معنایی لغات (مانند زن و مرد بودن یا دیو و انسان و حیوان بودن و...) و یک مجموعه از روابط معنایی بین اینها (مانند روابط خانوادگی، جنگ، قتل و...) می باشد.

گراف شاهنامه

وی با اشاره به اینکه این پروژه از شهریور 92 آغاز شده تا برای روز جهانی فردوسی رونمایی شود،افزود: این پروژه یک آنتالوژی روی متن شاهنامه است. گره‌ها (nodes) افراد هستند و یال‌ها (edges) نشان‌دهنده روابط بین افراد.

ونداد تاکید کرد: این پروژه از دو بعد اهمیت دارد. یکی اینکه به هر ترتیب اولین آنتالوژی است که راجع به شاهنامه ساخته شده است. دوم اینکه گراف های ترسیم شده پیچیدگی فنی زیادی دارد. یعنی از یک طرف آنتالوژی درست شده و از طرف دیگر این آنتالوژی مصور شده است.


وی با اشاره به اینکه توضیحات فنی مفصلی در مورد گرافها و ترسیم شان وجود دارد،تصریح کرد: هدف از ترسیم گراف این است که مطلب جدیدی از تصویر بفهمیم که قبلا با خواندن متن متوجه نمی‌شدیم یا دست کم همه آن را متوجه نمی‌شدیم. برای مثال افرادی که با هم روابط پیچیده‌تری دارند به هم نزدیک شده و تشکیل یک کلونی یا توده را داده‌اند. پس می‌شود توده‌های افراد را در این گراف دید. مثلا افرادی که دوره اسطوره‌ای شاهنامه را تشکیل می‌دهند (رستم، اسفندیار، افراسیاب، ...) دور هم جمع شده و یک کلونی بزرگ با روابط کاملا در هم تنیده درست کرده‌اند. و شخصیت‌های دوره تاریخی (شاهان ساسانی) کلونی دیگری دارند. حالا همین دو کلونی را اگر نگاه کنیم متوجه می‌شویم که روابط در دوره اسطوره‌ای بسیار متراکم‌تر از دوره تاریخی‌ست که این دقیقا همان ویژگی داستانی شاهنامه است.


ونداد افزود: نمونه دیگری که گرافها در تشخیص روابط شاهنامه به ما کمک می کند این است که با انتخاب رابطه همسری و رنگ کردن افراد بر حسب ایرانی/غیرایرانی بودن، می‌شود فهمید که بیشتر زوج‌ها در شاهنامه از یک طرف (معمولا مرد) ایرانی و یک طرف (معمولا زن) غیر ایرانی هستند.

منبع

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رسولی

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حائری

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش پنجم


بچه های کلاس 203:

اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.

---

آقای کریمیان سریع به بیمارستان زنگ زد و آمدند و آقای خمسه را بردند.وقتی آقای کریمیان خیالش از آقای خمسه راحت شد، سیاوش را برد به دفتر. انگار بعد از صحبت با سیاوش با والدینش تماس گرفته بود چون والدین سیاوش وقتی که زنگ تفریح سوم خورد، به مدرسه آمدند. سیاوش هم یکی از مهره های کلیدی تیم بود و متاسفانه آقای کریمیان اجازه نداد که بازی کند و ما هم یکی از بازیکن های تعویضی رو وارد بازی کردیم. طی بازی نبود سیاوش احساس می شد و به خاطر همین ما ست اول را باختیم و زنگ خورد.

بعد هم مشکل سیاوش حل شد. البته واقعا هم تقصیر سیاوش نبود  به خاطر همین سیاوش به کلاس برگشت.

زنگ چهارم ما ریاضی داشتیم و آقای  احمدی- معلم ریاضی- وارد شد و درس را شروع کرد. بعد از ۵۵ دقیقه  تحمل کردن کلاس ریاضی، زنگ خورد قرار بود که بازی والیبال ادامه پیدا کند و چون زنگ تفریح چهارم، زنگ ناهار بود؛ طولانی تر از بقیه ی زنگ ها بود و وقت داشتیم که دو ست را برگزار کنیم. طی این دو ست با حضور استثنایی سیاوش و طرفداران ما، با اختلاف بالا هر دو ست را بردیم و هر تیمی زود تر دو ست را پیروز می شد برنده ی بازی بود، پس ما به فینال راه یافتیم و به همین خاطر خیلی خوشحال بودیم. در این بین آراد آمد و به کیان گفت : فکر کردی می تونی قصر در بری؟؟من به مدیر همه چیز را میگویم.

-نه این کار را نکن .

-اگی نمی خوای این اتفاق بیفته ....

بعدش کامپیوتر داشتیم خدا را شکر معلمان کامپیوتر خوش اخلاق بودند و با کلاس ما مشکلی نداشتند و بنا بر این ما دو زنگ خوب و بدون دعوا را گذراندیم .

فردای آن روز ما امتحان فیزیک داشتیم.  به خاطر همین وقتی که به خانه رسیدم بلافاصله لباسم را عوض کردم ، دست و صورتم را شستم و دفتر فیزیک و کتاب درسی علوم را برداشتم و به اتاقم رفتم و هر چی معلم درس داده بود را خوندم و بعدشم از اتاقم اومدم بیرون وبازی رئال مادرید و بارسلونا را تماشا کردم. متاسفانه رئال مادرید محبوب من یعنی بارسلونا را سه به یک برد و من واقعا از تیکه های بچه می ترسیدم که فردا برم مدرسه ولی خوب چاره ای نداشتم به خاطر اینکه فردا به موقع بیدار بشویم بعد از اتمام بازی بارسلونا رفتم تو تختم و خوابیدم.

فردا صبح که وارد مدرسه شدم، همه ی بچه ها داشتند درباره ی بازی رئال مادرید و بارسلونا صحبت مبحث کردند، یکی میگفت:( همه گل های رئال مادرید شانسی بود.) یکی دیگه می گفت:( بارسلونا خیلی بد باخت.) یکی دیگه هم می گفت:( چون بازی وتو زمین رئال مادرید بود بارسلونا باخت.) و...

اون روز ما طبق قرعه کشی با1/3 بازی فوتبال داشتیم  و اگر می بردیم بازی فینالمون با برنده ی بازی 2/3 و4/3 بود.

 من خیلی استرس داشتم چون دروازه بان تیممان بودم و طبق گفته های مسئول بازی های فوتبال، ما زنگ چهارم بازی داشتیم.

زنگ خورد و ما به صف شدیم و مثل همیشه صبحگاه برگزار شد و ما به کلاس هامون رفتیم و امتحان دادیم. پس از زنگ تاریخ من و اعضای تیم برای تمرین به حیاط رفتیم و با تیم کلاس 1/3 بهصورت دوستانه بازی کردیم  و آن ها را در ضربات پنالتی بردیم و بعدش زنگ خورد و همینجوری ما زنگ ها را سپری کردیم تا اینکه زنگ تفریح چهارم شروع شد ومن و تیم کلاسمان وارد زمین فوتبال شدیم و تیم کلاس 4/3 هم آماده شد و بازی را شروع کردیم، همه داشتند ما را تشویق می کردند و ما هم کلاسمان را ناامید نکردیم و با دروازه بانی من و پاس گل رشید و گل پارسا که بقیه ی تیم را تشکیل می دادند ما یک بر صفر پیروز شدیم و با خوشحالی بقیه ی روز را سپری کردیم و من هم وقتی رسیدم خانه بازی را برای همه تعریف کردم و چون فردا امتحانی نداشتیم فقط تکلیف ادبیات را نوشتم و بعد از کمی تفریح خوابیدم.

فردا صبح وقتی به مدرسه رسیدم خیلی از بچه ها تکلیف ادبیات را ننوشته بودند و داشتند از روی برگه ی تکلیف دیگران، تکلیفشان را می نوشتند چون زنگ اول ما ادبیات داشتیم. ولی کلاس4/3 چون روز قبل ادبیات داشتند  می آمدند و حواس بچه های ما را پرت می کردند. و این باعث شد هفت نفر از بچه ها اخراج شوند و آقای غلامی با وجود این که تاکنون با ما خوش اخلاق بود و معلم بسیار خوبی بود گفت: من از این که کلاس شما وضعش خیلی خراب تر از کلاس4/3 است تعجب می کنم و این را حتما به آقای رحمانی اطلاع می دهم .

بعد از مدتی زنگ خورد و همه وارد حیاط شدیم تا در ست اول بازی فینال تیممون که با برنده بازی 4/3 و 2/3 یعنی  4/3 بود، آن ها را تشویق کنیم ولی خوب علی رغم  تشویق بی وقفه ی تیم والیبالمون ست اول را باختیم تا اینکه بعد از سپری کردن زنگ های تفریح و کلاسی در زنگ چهارم ست دوم و سوم بازی والیبال قرار بود که برگزار بشه و ما هم داشتیم تیم کلاسمان رو تشویق می کردیم و خدا رو شکر هر دو ست را بردیم و قهرمان شدیم و همگی آن روز خیلی خوشحال بودیم و فرصتی برای مسخره کردن بچه های 4/3 ایجاد شد  با خوشحالی بقیه ی زنگ ها  را سپری کردیم و به خانه هایمان برگشتیم.

---

بردیا رحمتی کامل-ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
رسولی

داستان خمسه(کلاس 203)، بخش چهارم


بچه های کلاس 203:

اگر پیشنهادی در مورد نام داستان دارید، همین جا اعلام کنید. نظر دادن در مورد داستان را هم فراموش نکنید.

---

چند وقتی اتفاقی بین ما و کلاس 4/3  نیفتاد و مدرسه در آرامش بود تا این که دور دوم مسابقات والیبال شروع شد. طبق قرعه در بازی اول ما باید با 1/3 و در بازی  دوم که مسابقه ی فینال بود باید با برنده ی بازی 4/3  و 2/3 بازی میکردیم.

روز بازی همه با استرس وارد مدرسه شدیم ولی خوب خدا رو شکر بهمون گفتن بازی زنگ تفریح سوم شروع میشه. پس بازیکن های والیبال کلاسمان وقت کافی برا تمرین داشتند با این حال به نظر من نیازی به تمرین نبود چون1/3  خیلی تیمش ضعیف بود.

به هر حال صبح در حال گپ و گفت با بچه ها بودم که زنگ خورد.

همه به صف شدیم و صبحگاه اجرا شد و به کلاس هامون رفتیم. زنگ اول ما شیمی داشتیم معلوم نبود این بار آقای خمسه چه کار می کند و چه بدی هایی از کلاس ما می گوید. آقای خمسه با عصبانیت وارد کلاس شد و کتش را آویزان کرد دستی به مو های بلندش کشید .او همیشه به مو هایش اهمیت می دهد و گاهی اوقات در کلاس مو هایش را شانه می کند و همیشه به فکر مو هایش است آمد و کشوی میز را کشید و وقتی دید ماژیک در آن نیست عصبانی تر شد و به من گفت ماژیک بیاورم .حالا بگرد و ماژیک پیدا کن. آخر 4/3 ای ها ماژیک های ما را بر می داشتند. رفتم پایین و با کلی تمنا و التماس آقای کریمیان ماژیکی به من داد . وقتی ماژیک را به او دادم حتی تشکر هم نکرد و شروع کرد به درس دادن همه ی کلاس ساکت بودند . و از صدای یکنواخت او گرفته و چهره ی خشمگینش خسته شده بودند و منتظر زنگ بودند وقتی هم که زنگ خورد گفت کلاس 4/3 با وجود دو جلسه تعطیلی از شما جلو ترند .این را که شنیدم حسابی به هم ریختم. عجیب این است که روی لبهای بعضی از بچه ها لبخند شیطانی به چشم میخورد.

به هر حال زنگ بعد آزمایشگاه داشتیم آقای خمسه گفت برویم آزمایشگاه و رضا را اخراج کرد چون روپوش نیاورده بود

آقای خمسه گفت هر کس که بعد از من برسد جریمه می شود و باید زنگ تفریح بماند و وسایل آزمایشگاه را جمع کند .بنا براین بچه ها به شامورتی بازی خود وقت نداشتند چون در آن صورت باید صبر می کردند آقای خمسه برود . ومتاسفانه سیاوش جریمه شد. .آقای خمسه آزمایش را توضیح داد. چون آزمایش خسته کننده ای بود ما سریع انجامش دادیم و من نشستم و شروع کردم به یادداشت جزوه ها ولی هم گروهیم کیان شروع کرد به مخلوط کردن مواد روی میز . او علاقه ی زیادی به مواد شیمیایی و در کل درس شیمی داشت. و در کل یواشکی مقداری آب در بشرش ریخت و محلول قرمز شد . او سعی می کرد محلول را خوش رنگ تر کند ولی با اضافه کردن مواد جدید بد رنگ تر هم شد و محلولش سبز  شد. و در نهایت  مایعی را که معلوم نبود چیست را در بشر ریخت و رنگش سبز لجنی شد.و سپس بی خیال شد چون کار هایش نتیجه نمی داد. و فقط بوی بدی می داد کیان پسر بامزه و با ادبی بود و البته فداکار .او بشر را بالای قفسه گذاشت و البته صندلی معلم زیر قفسه بود .دیگر کلاس خسته کننده شده بود و منتظر زنگ بودم که یک هو سیاوش از آقای خمسه پرسید((مو هاتونو با چه شامپویی می شویید) خداراشکر زنگ خورد و همه ی بچه ها به سوی در دویدند به جز سیاوش که آقا او را نگه داشته بود. آقای خمسه هم نشست روی صندلیش که گزارش کار های آزمایشگاه را بخواند . سیاوش همه جا را مرتب کرد و فقط باید قوطی آهک را در قفسه می گذاشت ولی جای آهک در قفسه ی هشتم بود پس سیاوش سعی کرد که دستش را به         طبقه ی هشت برساند و این باعث تکان خوردن قفسه شد و محلولی که کیان درست کرده بود افتاد روی سر آقای خمسه و صدایی که آمد معلوم نبود صدای شکستن بشر است یا سر آقای خمسه. سر او زخم شده بود و ماده ی لجنی رنگ که کف کرده بود روی سر آقای خمسه جلزولز می کرد من دویدم تا به کسی اطلاع دهم . استرس داشتم و ضربان قلبم را حس می کردم در نهایت آقای کریمیان را دیدم و برای او اتفاقات را توضیح دادم

---

بردیا رحمتی کامل ویرایش سامان القاصی و کیارش نیکو
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
رسولی

داستان آسانسور(قسمت ششم) - کلاس 201

به نام خدا

سلام!


    یک گوسفند توپولو دنبه دار دیدیم که از کنار با سرعت گذشت و آنقدر چاق بود که موقع حرکت گوشت شکمش تکان می خورد. به به!!! ناهار امروزمان جور شد یه ندایی به دلیر دادم اما دیدم اون زود تر از من قاشق و چنگالشو برداشته و آب از لبو لینچش راه افتاده بود امّا صبر کن ببینم دلیر تو قاشق چنگال از کجا آوردی!!!! ناگهان دلیر که فقط فکروذهنش گوسفند بود رو اون زوم کرده بود سر جاش بدون هیچ حرکتی خشکش زد و بعد از چند لحظه گفت:حالا چه اهمیتی دارد من اینو از روی زمین پیدا کردم.اما من به همین سادگی از این قضیه نمی گذرم. یه خونه,یه قاشق چنگال؛ دقیقا چیز هایی که یک انسان فقط میتونه از اون استفاده کنه. این موضوع کم کم داشت منو به وحشت می انداخت. من همینطوری داشتم فکر می کردم که یکهو دیدم دلیر, گوسفند به کمر داره, با لباس آغشته به خون داره میاد به من گفت برو چوب بیار تا آتیش درست کنیم منم از اونجایی که وجود انسان را در این جزیره غیر ممکن می دونستم رفتم تا دلی از عزا در بیارم زیرا تا زمانی که منو دلیر با هم هستیم دیگر چیز دیگری اهمیت نداره ولی کمی جلوتر به قصد پیدا کردن چوب برای آتش دیدم که چند چوب به حالت گرد کنار هم چیده شده اند دو چوب کلفت جدا  هم کمی اون ور تر افتاده و کمی خاکستر نیز زیر چوب ها وجود داره. دیگه داشتم کم کم نگران می شدم که باز هم دلیر از راه رسید و با خوشحالی گفت:به مرد حسابی چرا زود تر نگفتی که بند و بساط رو راه انداختی. اما من خودمم هنوز در وجود یه همچین چیزی مونده بودم اما این بار هم جدی نگرفتم و شروع به درست کردن آتیش کردم که از قضا بارون گرفت ما هنوز یه جرقه هم نزده بودیم خلاصه پشیمان شدیم و دوباره رفتیم که نارگیل بچینیم. وقتی به درخت نارگیل رسیدیم دوباره اومدیم که طبق دفعه ی قبل قلاب بگیریم که این دفعه کنار همان درخت یک نردبان دیدیم این بار دیگه من حسابی ترسیدم اما باز طبق معمول دلیر داشت غر شکمش رو می زد که من براش قلاب بگیرم اما این بار دیگه به حرف او گوش نکردم و با عصبانیت سر او داد زدم و گفتم:این چه وضعشه پسر تو چقدر احمقی!!! واقعا نمی بینی یا نمی فهمی ک هبه غیر از ما تو این جزیره کس دیگری هم هست یا بوده؛!! اگر قبلا بوده باشه پس با الان مرده یا دوباره به خانه بر گشته و اگر هم هست پس باید بگردیم و پیدایش کنیم اگه می تونی یه خورده جلوی اون شکمه وامونده رو بگیر از عقلت استفاده کن.قاشق و چنگال,چوب ها,خونه و حالا این نردبان اینا همش وسیله هاییست که فقط انسان از آن استفاده می کند چون گوسفند با اون دنبه ای که من دیدم نمیتونه بپره چه برسه به این که بخواد این کارارو انجام بده.... داشتم همینطوری می گفتم که یکهو دلیر حرفم را قطع کرد و گفت: من از کجا باید می دونستم که اینا همه کار تو نیست من که اون آتیشا رو ندیدم,من که ای نرده رو ندیدم,من که اون کلبه  رو پیدا نکردم؛ من فقط اون قاشق و چنگالو پیدا کردم که از نطرم مهم نیومد باز از تو بهترم که این همه سر نخ دیدی و هنوز به وجود یک انسان دیگه شک داری. حداقل من آدم زود باوری نیستم ولی وقتی حقیقت جلوی چشمم باشه دیگه بهش شک نمی کنم پس برو به خودت گیر بده که بعد این همه وقت .....  

بعد سرشو انداخت پایینو از آن طرف رفت و منم از این ور. دیگرهوا داشت تاریک می شد و من واقعا گشنم بود و از درخت بالا رفتم و یک نارگیل کندمو زدم تو رگ. درحین نارگیل خوردن به دلیر فکر می کردم و به حرفایی که بهم می زد. واقع حق با اون بود من خیلی زود کنترلم رو از دست دادم به او چیز هایی بدی گفتم و اون حرفهایی که به من زده بود واقعا حقم بود.خلاصه بعد از مدتی تأمّل به فکر پیدا کردم دلیر افتادم تا ازون عذر خواهی کنم. از قضا به تاریکی شب برخوردم که چشم چشم رو نمی دیدفقط نور ماه تا حدی جلویم رو روشن می کرد که زمین را ببینم تا نیفتم که همین نور ماه به من اثری از ردّ پا  نشان داد منم که از خدا خواسته به دنبال رد پا رفتم می خواستم هر چه زود تر دلیر را پیدا کنم و از او عذر خواهی کنم و کلا قضیه احتمالی وجود یه انسان دیگه رو در جزیره فراموش کرده بودم و فکر می کردم این ردّ پا متعلق به دلیر است با این اندیشه دنبال ردّپا رفتم. یه چیزی حولو هوش دو ساعت من دنبال این ردپا رفتم و از مکان های زیادی از جمله رودخانه و تک قله جزیره رد شدم و به یک غار بزرگ روی همان کوه رسیدم که ردپا از آنجا عبور می کرد. اولش ترسیدم داخل بشم اما فک کردم که جون دلیر در خطر است و با نجات دادنش می تونم کار اشتباهم رو جبران کنم به همین دلیل با شجاعت وارد غار شدمو...

                       نویسنده: محمدرضاحسن    

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
ابوالقاسمی

داستان آسانسور(قسمت پنجم)-کلاس 201

به نام او

    بعد از چند دقیقه سرعت به حدی بالا رفت که دیگر به زمین آسانسور پوستر شدیم. کم کم داشتیم فاتحه مان را می خواندیم که ناگهان آسانسور ایستاد ولی هیچ دری باز نشد. احساس می کردیم اکسیژن کم است به دلیر گفتم:"عجب فکر مزخرفی کردم که مدرسه رو بگردیم، خدا! چیکار کنیم اصلا من می خوام برگردم دکمه اش کوش؟"

دلیر نیز استرس داشت که ناگهان دقایقی بعد یک صفحه ای آمد بالا که درونش نوشته شده بود مکان را انتخاب کنید که دو کلید بود که یکی رویش خ نوشته شده بود و دیگری ه. واقعا نمی دانستیم.

از آن جایی که ما درسمان عالی بود همانند دو تا ابله خیال کردیم ه یعنی هوم پس آن را زدیم ولی بعد از زدن دکمه به اشتباه خود پی بردیم و فهمیدیم ه یعنی هرجا و خ یعنی خونه. دیگر من و دلیر گریه مان گرفته بود. مگر می شد یعنی ما کل خانه و ... را از دست دادیم. آسانسور که یک بیست دقیقه ای بود که در حال حرکت بود ناگهان ایستاد و سه در باز شد و ما به دنیایی سر در آوردیم که نه می دانستیم زمین است یا کجا.

اینجا رطوبتش مانند شمال، صبحش همچو آفتاب، گرم است چون الآن جفتمان زیر آسمان این مکان هستیم. به فکر این افتادیم که اول از کجا شروع کنیم. اصلا نمی دانستیم غذا و آب از کجا گیر بیاوریم. توکل به خدا کردیم و شروع به راه رفتن کردیم بعد از کمی راه رفتن به خانه ای به نظر متروک رسیدیم دلیر گفت:"بیا بریم توش شاید یه یخچال و جا خواب داشته باشد" چون هوا هم کم کم داشت روبه تاریکی می رفت. با ترس و اضطراب در را فشار دادیم تا ناگهان در با صدای خشی باز شد و ما وارد خانه ای دوبلکس شدیم که هیچ نوری نداشت. چراغ را روشن کردیم ولی اصلا مثل اینکه برق در خانه نبود و کلا در انجا برق نیست از آن جایی که خیلی می ترسیدیم همان جا کف خانه خوابیدیم و هوا هم تاریک شده بود و اصلا هم حوصله اکتشاف طبقه وحشتناک دوم را نداشتیم ولی در زمانی که می خواستم بخوابم چند تا چیز فکرم را درگیر کرده بود اول اینکه چرا باید در مدرسه ما هم چین چیز عجیبی باشد و چرا باید ناظم و ... بدانند ولی هیچ اطلاعی به دولت و .. ندهند و چرا این اینجا رطوبت این قدر بالا است و همین که این سؤال را در ذهنم مرور کردم با خود گفتم پس حتما این جا آب وجود دارد آن جا بود که تقریبا به این نتیجه رسیدم که "این جا یک جزیره است!" همان که این جمله را گفتم صدایی آمد گفتم:"دلیر تویی"اما صدایی نشنیدم به کنارم دست زدم هیچ کس نبود دلیر نبودبلند شدم هیچ چیز نمی دیدم با استرس بلند شدم باز هم صداهایی مثل راه رفتن کنارم حس می کردم خدا خدا می کردم صبح بشه بعد ناگهان اتاقی را با دست زدن حس کردن درب او را به زور باز کردم و سریع آن را پشت خود بستم با خود در حالی که نفس نفس می زدم از استرس گفتم پس ما تنها نیستیم همان جا گرفتم خوابیدم و زمانی که بیدار شدم دیدم دلیر کنارم خوابیده و فهمیدم از بعد از اینکه در خیالات اینکه چرا و چگونه ما به این جا رسیدیم به خواب رفتم و تمام این صداها و فرار کردن ها تنها و تنها یک خواب بوده و آن موقع بود که صدای شکم سر به فلک کشید پش از خانه زدیم بیرون و از انجایی که فهمیده بودیم این جا دریا دارد حدس می زذیم میوه های استوایی باشد که البته آخر سر نارگیل پیدا کرده و با عمل کردن به گفته های مشاور قبلیمان آقای شاغلی نارگیل را با روشی خلاقانه شکاندیم و خوردیم و خود به خود تشنگی مان هم بر طرف شدو کم کم بود که به این نتیجه رسیدیم که اکتشافات کارگاهانه و حرفه ای خود را شروع کنیم پس به گشتن پرداختیم اول از آن می خواستیم محدوده دریا را مشخص کنیم که در حین پیدا کردن ساحل ناگهان.....

                        نویسنده: علی چرمچی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۳
ابوالقاسمی

داستان آسانسور (قسمت چهارم) - کلاس 201

به نام خدا

سلام بر همه!

آقا نظر بدید حتماً!


با شتاب به این سو و آن سو به دنبال کلید می رفتیم تا آن که دلیر با خوش حالی به من گفت راستی دیروز که آقای حسینی(ناظم) با آقای بصیری صحبت می کردند، شنیدم که می گفتند برای امنیت مدرسه از تمامی کلیدهای درهای کلاس ها، آزمایشگاهها و ... یک نسخه کپی تهیه کرده اند و در دفتر مدیر محترم مدرسه گذاشته اند. من به دلیر گفتم پس عجله کن، بیا برویم دم در دفتر مدیر مدرسه و سر و گوشی آب بدیم و ببینیم چه خبره. خوشبختانه وقتی به دفتر رسیدیم دیدیم که آقای مدیر تشریف ندارند و گویا به دلیل جلسه ای که در اداره آموزش و پرورش منطقه برگزار می شد تا آخر وقت هم نمی آیند. فرصتی بی نظیر و کم سابقه پیش آمده بود که می بایست از آن استفاده می کردیم. پس عزممان را جزم کردیم و با شجاعت تمام وارد دفتر شدیم و در دفتر را از تو بستیم و به دنبال کلید روی میزهای اتاق را گشتیم. همین طور که در حال جست و جو بودیم، تابلویی در گوشه ای از دفتر نظرمان را به خود جلب کرد. در روی تابلویی که به دیوار نصب شده بود، دهها کلید آویزان بود. با خوشحالی به سمت تابلو رفتیم و کلیدها را نگاه کردیم. روی اکثر آنها برچسب زده شده بود و مشخص بود که مال چه کلاسی هست ولی آنچه که نظر ما را به خود جلب کرد این بود که اگرچه روی تعدادی از کلید ها چیزی نوشته نشده بود ولی شکل و اندازه سه کلید با تمام کلیدهای موجود متفاوت بود. این کلیدها دارای اندازه ای بزرگ بودند و دندانه های ریزی که در بقیه کلیدها وجود داشت، در آن ها دیده نمی شد. پس به سرعت آن کلیدها را برداشتیم و هر دو از دفتر بیرون آمدیم و سراسیمه به سوی آن در رفتیم. وقتی کلید را در قفل چرخاندیم در به راحتی باز شد اما با کمال تعجب دیدیم که در پشت در چوبی یک در سنگی قرار دارد. کلید دوم را برداشتیم و درسنگی را هم باز کردیم و پس از گذر از این در متوجه شدیم که در پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار دارد. آن در را هم با کلید سوم باز کردیم و هر دو وارد اتاق شدیم. با ورود ما به اتاق، ناگهان اتاق شروع به حرکت کرد و ما متوجه شدیم که با سرعتی زیاد در حال حرکت هستیم. سرعتی بسیار زیاد، از پنجره اتاق به بیرون نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم که داریم با سرعت معجزه آسایی از مدرسه دور می شویم. دقایقی بعد .......

                                نویسنده: محمدرضا طغیانی

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
ابوالقاسمی