به نام خدا
سلام!
یک گوسفند توپولو دنبه دار دیدیم که از کنار با سرعت گذشت و آنقدر چاق بود که موقع حرکت گوشت شکمش تکان می خورد. به به!!! ناهار امروزمان جور شد یه ندایی به دلیر دادم اما دیدم اون زود تر از من قاشق و چنگالشو برداشته و آب از لبو لینچش راه افتاده بود امّا صبر کن ببینم دلیر تو قاشق چنگال از کجا آوردی!!!! ناگهان دلیر که فقط فکروذهنش گوسفند بود رو اون زوم کرده بود سر جاش بدون هیچ حرکتی خشکش زد و بعد از چند لحظه گفت:حالا چه اهمیتی دارد من اینو از روی زمین پیدا کردم.اما من به همین سادگی از این قضیه نمی گذرم. یه خونه,یه قاشق چنگال؛ دقیقا چیز هایی که یک انسان فقط میتونه از اون استفاده کنه. این موضوع کم کم داشت منو به وحشت می انداخت. من همینطوری داشتم فکر می کردم که یکهو دیدم دلیر, گوسفند به کمر داره, با لباس آغشته به خون داره میاد به من گفت برو چوب بیار تا آتیش درست کنیم منم از اونجایی که وجود انسان را در این جزیره غیر ممکن می دونستم رفتم تا دلی از عزا در بیارم زیرا تا زمانی که منو دلیر با هم هستیم دیگر چیز دیگری اهمیت نداره ولی کمی جلوتر به قصد پیدا کردن چوب برای آتش دیدم که چند چوب به حالت گرد کنار هم چیده شده اند دو چوب کلفت جدا هم کمی اون ور تر افتاده و کمی خاکستر نیز زیر چوب ها وجود داره. دیگه داشتم کم کم نگران می شدم که باز هم دلیر از راه رسید و با خوشحالی گفت:به مرد حسابی چرا زود تر نگفتی که بند و بساط رو راه انداختی. اما من خودمم هنوز در وجود یه همچین چیزی مونده بودم اما این بار هم جدی نگرفتم و شروع به درست کردن آتیش کردم که از قضا بارون گرفت ما هنوز یه جرقه هم نزده بودیم خلاصه پشیمان شدیم و دوباره رفتیم که نارگیل بچینیم. وقتی به درخت نارگیل رسیدیم دوباره اومدیم که طبق دفعه ی قبل قلاب بگیریم که این دفعه کنار همان درخت یک نردبان دیدیم این بار دیگه من حسابی ترسیدم اما باز طبق معمول دلیر داشت غر شکمش رو می زد که من براش قلاب بگیرم اما این بار دیگه به حرف او گوش نکردم و با عصبانیت سر او داد زدم و گفتم:این چه وضعشه پسر تو چقدر احمقی!!! واقعا نمی بینی یا نمی فهمی ک هبه غیر از ما تو این جزیره کس دیگری هم هست یا بوده؛!! اگر قبلا بوده باشه پس با الان مرده یا دوباره به خانه بر گشته و اگر هم هست پس باید بگردیم و پیدایش کنیم اگه می تونی یه خورده جلوی اون شکمه وامونده رو بگیر از عقلت استفاده کن.قاشق و چنگال,چوب ها,خونه و حالا این نردبان اینا همش وسیله هاییست که فقط انسان از آن استفاده می کند چون گوسفند با اون دنبه ای که من دیدم نمیتونه بپره چه برسه به این که بخواد این کارارو انجام بده.... داشتم همینطوری می گفتم که یکهو دلیر حرفم را قطع کرد و گفت: من از کجا باید می دونستم که اینا همه کار تو نیست من که اون آتیشا رو ندیدم,من که ای نرده رو ندیدم,من که اون کلبه رو پیدا نکردم؛ من فقط اون قاشق و چنگالو پیدا کردم که از نطرم مهم نیومد باز از تو بهترم که این همه سر نخ دیدی و هنوز به وجود یک انسان دیگه شک داری. حداقل من آدم زود باوری نیستم ولی وقتی حقیقت جلوی چشمم باشه دیگه بهش شک نمی کنم پس برو به خودت گیر بده که بعد این همه وقت .....
بعد سرشو انداخت پایینو از آن طرف رفت و منم از این ور. دیگرهوا داشت تاریک می شد و من واقعا گشنم بود و از درخت بالا رفتم و یک نارگیل کندمو زدم تو رگ. درحین نارگیل خوردن به دلیر فکر می کردم و به حرفایی که بهم می زد. واقع حق با اون بود من خیلی زود کنترلم رو از دست دادم به او چیز هایی بدی گفتم و اون حرفهایی که به من زده بود واقعا حقم بود.خلاصه بعد از مدتی تأمّل به فکر پیدا کردم دلیر افتادم تا ازون عذر خواهی کنم. از قضا به تاریکی شب برخوردم که چشم چشم رو نمی دیدفقط نور ماه تا حدی جلویم رو روشن می کرد که زمین را ببینم تا نیفتم که همین نور ماه به من اثری از ردّ پا نشان داد منم که از خدا خواسته به دنبال رد پا رفتم می خواستم هر چه زود تر دلیر را پیدا کنم و از او عذر خواهی کنم و کلا قضیه احتمالی وجود یه انسان دیگه رو در جزیره فراموش کرده بودم و فکر می کردم این ردّ پا متعلق به دلیر است با این اندیشه دنبال ردّپا رفتم. یه چیزی حولو هوش دو ساعت من دنبال این ردپا رفتم و از مکان های زیادی از جمله رودخانه و تک قله جزیره رد شدم و به یک غار بزرگ روی همان کوه رسیدم که ردپا از آنجا عبور می کرد. اولش ترسیدم داخل بشم اما فک کردم که جون دلیر در خطر است و با نجات دادنش می تونم کار اشتباهم رو جبران کنم به همین دلیل با شجاعت وارد غار شدمو...
نویسنده: محمدرضاحسن