به نام او
بعد از چند دقیقه سرعت به حدی بالا رفت که دیگر به زمین آسانسور پوستر شدیم. کم کم داشتیم فاتحه مان را می خواندیم که ناگهان آسانسور ایستاد ولی هیچ دری باز نشد. احساس می کردیم اکسیژن کم است به دلیر گفتم:"عجب فکر مزخرفی کردم که مدرسه رو بگردیم، خدا! چیکار کنیم اصلا من می خوام برگردم دکمه اش کوش؟"
دلیر نیز استرس داشت که ناگهان دقایقی بعد یک صفحه ای آمد بالا که درونش نوشته شده بود مکان را انتخاب کنید که دو کلید بود که یکی رویش خ نوشته شده بود و دیگری ه. واقعا نمی دانستیم.
از آن جایی که ما درسمان عالی بود همانند دو تا ابله خیال کردیم ه یعنی هوم پس آن را زدیم ولی بعد از زدن دکمه به اشتباه خود پی بردیم و فهمیدیم ه یعنی هرجا و خ یعنی خونه. دیگر من و دلیر گریه مان گرفته بود. مگر می شد یعنی ما کل خانه و ... را از دست دادیم. آسانسور که یک بیست دقیقه ای بود که در حال حرکت بود ناگهان ایستاد و سه در باز شد و ما به دنیایی سر در آوردیم که نه می دانستیم زمین است یا کجا.
اینجا رطوبتش مانند شمال، صبحش همچو آفتاب، گرم است چون الآن جفتمان زیر آسمان این مکان هستیم. به فکر این افتادیم که اول از کجا شروع کنیم. اصلا نمی دانستیم غذا و آب از کجا گیر بیاوریم. توکل به خدا کردیم و شروع به راه رفتن کردیم بعد از کمی راه رفتن به خانه ای به نظر متروک رسیدیم دلیر گفت:"بیا بریم توش شاید یه یخچال و جا خواب داشته باشد" چون هوا هم کم کم داشت روبه تاریکی می رفت. با ترس و اضطراب در را فشار دادیم تا ناگهان در با صدای خشی باز شد و ما وارد خانه ای دوبلکس شدیم که هیچ نوری نداشت. چراغ را روشن کردیم ولی اصلا مثل اینکه برق در خانه نبود و کلا در انجا برق نیست از آن جایی که خیلی می ترسیدیم همان جا کف خانه خوابیدیم و هوا هم تاریک شده بود و اصلا هم حوصله اکتشاف طبقه وحشتناک دوم را نداشتیم ولی در زمانی که می خواستم بخوابم چند تا چیز فکرم را درگیر کرده بود اول اینکه چرا باید در مدرسه ما هم چین چیز عجیبی باشد و چرا باید ناظم و ... بدانند ولی هیچ اطلاعی به دولت و .. ندهند و چرا این اینجا رطوبت این قدر بالا است و همین که این سؤال را در ذهنم مرور کردم با خود گفتم پس حتما این جا آب وجود دارد آن جا بود که تقریبا به این نتیجه رسیدم که "این جا یک جزیره است!" همان که این جمله را گفتم صدایی آمد گفتم:"دلیر تویی"اما صدایی نشنیدم به کنارم دست زدم هیچ کس نبود دلیر نبودبلند شدم هیچ چیز نمی دیدم با استرس بلند شدم باز هم صداهایی مثل راه رفتن کنارم حس می کردم خدا خدا می کردم صبح بشه بعد ناگهان اتاقی را با دست زدن حس کردن درب او را به زور باز کردم و سریع آن را پشت خود بستم با خود در حالی که نفس نفس می زدم از استرس گفتم پس ما تنها نیستیم همان جا گرفتم خوابیدم و زمانی که بیدار شدم دیدم دلیر کنارم خوابیده و فهمیدم از بعد از اینکه در خیالات اینکه چرا و چگونه ما به این جا رسیدیم به خواب رفتم و تمام این صداها و فرار کردن ها تنها و تنها یک خواب بوده و آن موقع بود که صدای شکم سر به فلک کشید پش از خانه زدیم بیرون و از انجایی که فهمیده بودیم این جا دریا دارد حدس می زذیم میوه های استوایی باشد که البته آخر سر نارگیل پیدا کرده و با عمل کردن به گفته های مشاور قبلیمان آقای شاغلی نارگیل را با روشی خلاقانه شکاندیم و خوردیم و خود به خود تشنگی مان هم بر طرف شدو کم کم بود که به این نتیجه رسیدیم که اکتشافات کارگاهانه و حرفه ای خود را شروع کنیم پس به گشتن پرداختیم اول از آن می خواستیم محدوده دریا را مشخص کنیم که در حین پیدا کردن ساحل ناگهان.....
نویسنده: علی چرمچی
گوسفند در جزیره ی ناشناخته با آب و هوای شرجی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شاید ورژن جدیده!!!!!!!!!