بهنامخدا

همانطورطهمورثداشتبهسمتفریبرزدواندوانمیرفتودادمیزدکه:«فریبرز!بسه دیگه ولش کن. بدو بیان بریم خونه. به هر حال مهران دوستمونه. نباید این جوری باهاش رفتار می کردی.»فریبرز ناگهان با عصبانیت فراوان به سمت طهمورث رفت و گفت:«برو. دیگه نمی خوام قیافه تو مهران رو ببینم. برو تا الآن نیومدم لهت کنم. الآن برم زندان بهتره از اینه که با اون مهران باشم. من حق داشتم با اون مهران لعنتی اون کارو بکنم اصلا تو می دونی قضیه چیه؟»

-نه.

-پس نمی دونی حرف نزن. برو الان اعصابم خورده. تا عقدمو رو تو خالی نکردم برو.

-خوب بگو چه اتفاقی افتاده؟

-مهران کل زندگی خوب و خوش ما رو به هم زد و باعث شد که پدرم دستگیر بشه.

 فریبرز با خودش فکر کرد:«فریبرز!نگا کن. ببین دیگه این موقعیتی که برات پیش اومده می تونه آخرین موقعیت باشه. می تونی اون وقتی که دارین الماسو رو می دزدین بری از شر اون مهران راحت شی. هم عقده ی دیرینه ای که داشتی خالی می شود و یا یه کار دیگه می تونی بکنی. بری ازش شکایت بکنم و او نو به زندان بندازم و از دستش تا اخر عمر خلاص شم.» مهران که حواسش به دوروبرش نبود یه صدای بلندی شنید و از رویا ها امد بیرون ان صدا این بود:

ناگهان طهمورث گفت:«تو کدوم دیاری داداش. حواست نیستا. فریبرز!فریبرز.»

-ها! چیه؟ چی کارم داری؟

-حالا میای یا نه.

-اِ... اِ...باشه قبوله میام اما باید به مهران بگی که باید از من معذرت خواهی کنه ها.

-باشه بابا. قبوله.

-نه بابا. نمی شه. اون دوست ماست. نمی تونم این کارو باهاش بکنم. به هر حال پس از اون همه زحمت یه دوست قدیمیمو بکشم. نه. نمی تونم این کار رو بکنم.

-باشه از من گفتن بود. حالا خودانی.

فریبرز در راه بر گشت به خانه در حال فکر کردن بود که چه طوری از دست مهران خلاص بشود.

-اگه من برم پیش پلیسا، پلیسا هم منو دستگیر می کنن و اون مهرانو اما اگه خودم اون مهران رو بکشم هم به زندان نمی رم هم دیگه از دست مهران به طور کلی راخت می شم.

-فریبرز نگا کن رسیدیم.م مواظب رفتارت باش تا من خودم درستش کنم باشه.

-باشه.قبوله.

-مهران یه خبر خوش برات دارم.

-چه خبری؟ از این بدتر دیگه چی می تونه باشه؟

-فریبرز برگشت و باید از اون معذرت خواهی کنی و از دلش در بیاری.

و....

                                        نویسنده:امیرمهدی صباغی