به نام او

وقتی از دریاچه به ساحل رسیدیم هر کدام در گوشه ای نشستیم و استراحت کردیم.

بعد از کمی استراحت فکر کردیم که کارمان صحیح نبود چرا ما آن پیر مرد را در آن طرف دریاچه تنها گذاشتیم و خود به این طرف آمدیم.بعد از چند دقیقه فکر کردن تصمیم گرفتیم تا قایقی بسازیم و با آن به آن طرف رفته و پیر مرد را بیاوریم.

بعد از چند ساعت کار ساخت قایق تمام شد و به سوی پیر مرد رفتیم.بعد از کمی جست و جو او را پیدا کرده .بعد از عذر خواهی از وی از او خواستیم با ما بیاید.

سوار قایق شدیم و داشتیم به آن سوی دریاچه می رفتیم که ناگهان گردباد سهمگینی قایق ما را با خود برد و هرچه تلاش گردیم نتوانستیم مسیر قایق را تغییر دهیم.

بعد از گذشت از گردباد سهمگین ما را به جایی دور از مقصدمان برد.

بعد از تلاش زیاد توانستیم به ساحلی که در آن  نزدیکی بود برسیم.

با  درد و سختی زیادی از قایق به همراه پیر مرد پیاده شدیم و بعد به ساحل رفتیم.

پس از جست و جو در ساحل دریا هیچ چیزی جز یک در عجیب و غریب را پیدا نکردیم و با تلاش زیاد توانستیم آن در را باز کرده و داخل تونلی شویم.

آنجا تاریک و ترسناک بود و ما هیچ وسیله ای برای روشنایی نداشتیم که پیر مرد گفت:

-بچّه ها من دارم.

بعد با چراغ قوه پیر مرد راه سخت و زیاد تونل را به پایان رساندیم.

بعد از تمام شدن راه تونل همه خوشحال و شد شدند و خوشحالی خود را با یکدیگر تقسیم می کردند.

بعد از اینکه خوشحالیشان تمام شد و سرشان را برگرداندند و جلوی راه خود را نگاه کردند به یک دنیای عجیب و غریبی برخوردند.

ناگهان همه با دیدن  درختان سرسبز و گل های زیبا ی آن دنیا به وجد آمدند و راهی را که روبه رویشان بود را رفتند.

آنها در کل این مسیر شاد و خوشحالاز اینکه بعد از مدتی سختی به یک دنیای زیبا و با نشاط رسیده بودند.

آنها از گم شدن هیج ترسی نداشتند و از راهی که میرفتند اطمینان خاطر داشتند چون این راه بر خلاف راه دیگر در سرزمین های پیشین دارای تبلو بود.

آنها مسیر خود را ادامه دادند. همین جور که به مسیر خود ادامه میدادند از سرسبزی و درختان سبز و گل های زیبای آن منطقه کاسته میشد.

بعد از پی مودن مسافتی طولانی آنها بسیار خسته شده بودند و برای استراحت توقف کردند.بعد از مدتی که خسته گی از تنشان رفت دوباره به مسیر ادامه دادند تا به یک دوراهی رسیدند.

روی آن تابلو دوراهی ها نوشته شده بود آسانسور(سمت راست) و زندگی(سمت چپ).

همه دوباره ناراحت شدند و حس کردند که شکست خوردند به جز پیر مرد که داستان را نمی دانست.

داستان را از ابتدا به پیر مرد شرح دادند.پیر مرد با کمی تفکر و تجربه بیش تر نسبت به بقیه راه آسانسور را انتخاب کرد ولی بقیه دل خوشی از این تصمیم پیر مرد نداشتند.کسی نمیخواست حرف پیر مرد را گوش بدهد ولی چون از همه بزرگ تر بود سخن او را گوش دادند و به راه آسانسور رفتند.....

                     نویسنده:محمد امین کهنوجی