به نام خدا

  حالا همه چیز برای دزدیدن الماس مهیا شده بود.ولی آنها هنوز منتظر بودند.دلیل این را فقط مهران میدانست.

یک دفعه فریبرز گفت:«بسه دیگه.چقد باید معطل بمونیم.‌چرا نمیریم الماس رو بدزدیم و راحت شیم؟من دیگه از این وضع خسته شدم از بس که نشستم و شماهارو نگاه کردم.دیگه از دست همتون خسته شدم. بسه از بس...»

  طهمورث وسط حرفش پرید و گفت:«از خداتم باشه.»

  بعد یک دفعه دعوا بالا گرفت و رسید به کتک کاری.

  مهران پرید وسط تا جلوشان را بگیرد.او هی داد:«بس کنید.»

یک دفعه فریبرز گفت:«تو فکر کردی رییس مایی.توهیچی نیستی.توفقط یه خیانت کاری که کل خاندان منو به باد دادی.

  مهران گفت:« داری از چی حرف میزنی؟کدوم خیانت؟»

  -همونی که کل داردسته پدرم بودش و تو کلشون رو لو دادی به پلیسا و اوناهم کلشون رو گرفتن.

  -من اون موقع تو وضعیت بدیی بودم.کلی بدهی بالا آورده بودم.بعد رقیب بابات،که همون شریکشم میشد به من گفت که اگه اونارو به پلیس لو بدی، بدون این که من هم لو، برم میتونم کل بدهی هات رو صاف کنم و حتی میتونم یه پولی اضافه تر هم بهت بدم که منم قبول کردم و بعد اون هم طبق قولش هم بدهی هام رو پرداخت کرد و یه مبلغی هم به عنوان انعام به من داد.

 -تو خیلی ناجوانمردانه اونارو لو دادی.تو یه خیانت کار پستی که از پشت به پدرم خنجر زدی.من نمیدونم چجوری به تو میشه اعتماد کرد.

 ناگهان طهمورث گفت:«میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟»

ولی هیچ کس جوابش را نداد و آن دو به جر و بحثشان با داد و فریاد ادامه دادند.شانس آوردند که همسایه نداشتند وگرنه الآن همشان لو رفته بودند.

دیگر کار آن دو به کتک کاری و دست به یقه شدن کشیده بود.در آن میان آن دو بهم دیگر وسایلی از قبیل:گلدان،شیشه،لامپ و ... به سمت همدیگر پرت کردند.

ناگهان مهران شءای به سمت فریبرز پرت کرد که نزدیک بود باعث مرگ فریبرز شود و همین باعث شد که فریبرز از خانه خارج شود زیرا او خیلی عصبانی بود.

طهمورث گفت:«بیا بریم دنبالش.برای کار بهش نیاز داریم.»

مهران گفت:«خودت برو دنبالش و بیارش.من نمیتونم بیام دنبالش.اون الآن حرف منو نه قبول داره و نه میشنوه.»

طهمورث هم دنبال فریبرز برای برگرداندنش رفت و رفت و رفت تا...

                                                                                           نویسنده: اشکان فاموریان