همهی بچهها قبول کردند. قرار شد تا فردا برویم و با مدیر مدرسه صحبت کنیم. مدیرمان زیر بار نمیرفت اما بعد از کلی جر و بجث کردن، قبول کرد که اگر هر کدام از بچههای 3/3 و 3/4، 1000 صفحه کتاب بخوانند و بعد از آنها از کتابی که خواندهاند سوال پرسیده شود و درست جواب بدهند، میگذارد در مدرسه پینت بال و فوتبال بازی کنیم.
مجبور شدم به همهی بچههای کلاس خودمون و کلاس 3/4 ایمیل بزنم و بگویم که باید چکار کنند. همهی بچهها ناراحت شدند اما مجبور بودند این کار را انجام دهند.
بعد از چهار روز همهی بچههای هر دو کلاس 1000 صفحه را خوانده و کامل بلد بودند. بعد از رفتن پیش آقای مدیر و جواب دادن به سؤالها، آقای مدیر اجازهی بازی کردن در مدرسه را به ما دادند.
حالا زمان خریدن وسایل برای پینت بال بود. من و کیان در حال خریدن وسایل بودیم. هردو متوجه بودیم که بچههای 3/4 چقدر از ما عصبانی بودند. کیان مدام پشت سر هم میگفت: وای! بچههای 3/4 پوستمونو تو پینت بال میکنن.
منم با کیان هم عقیده بودم اما برای اینکه آرام باشیم گفتم: نه بابا. ما پینت بالمون خیلی از اونا بهتره. مطمئن باش خودمون داغونشون میکنیم.
در حال خریدن وسایل بودیم که ناگهان بچههای 3/4 از راه رسیدند. من و کیان خیلی ترسیده بودیم. آنقدر از ما عصبانی بودند که اگر فقط تو چشمهایشان نگاه میکردی از ترس فرار میکردی.
به هر حال، به هر زحمتی که بود وسایل را خریدیم و از مغازه بیرون دویدیم.
از کیان خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم. پاهایم میلرزیدند. خیلی استرس فردا را داشتم. همهاش یاد نگاهی که بچههای 3/4 به من و کیان کردند میافتادم و میترسیدم.
اصلاً خواب خوبی نداشتم و صبح هم دلم نمیخواست که از خواب بیدار شوم. اما به هر زحمتی بود بلند شدم و به سمت مدرسه حرکت کردم.
در بین راه کیان را دیدم. مدام به هم روحیه میدادیم.
بالاخره به مدرسه رسیدیم. هنوز هیچ کسی از بچههای ما نیامده بود. اما همهی بچههای 3/4 بدون استثناء آمده بودند و در حال تمرین کردن بودند. آنها یک قسمت از زمین مدرسه را به شکل زمین پینت بال درآورده بودند. واقعاً کارشان بینظیر و بینقص بود.
من و کیان کاری نتوانستیم انجام بدهیم به جز اینکه بنشینیم و منتظر بقیهی بچهها باشیم. در همین حین، تمرین کردن بچههای 3/4 را تماشا میکردیم. کارشان واقعا عالی بود!! خیلی خوب پینت بال بازی میکردند. هرزگاهی بچههای 3/4 یک نگاه به من و کیان میکردند. نگاهی که دل آدم را یهویی میریخت. من و کیان متوجه شدیم که قرار است یکی از سخت ترین روزهای عمرمان را داشته باشیم. بعد از چند دقیقه، چند تا از بچههای کلاسمان آمدند و باعث دلگرمی ما شدند اما حتی آنها هم با دیدن تمرین بچههای 3/4 شگفت زده شدند و کمی ترسیدند.
بعد از نیم ساعت همهی بچه رسیدند و آمادهی بازی کردن شدند.
---
امیرعلی خلیلی طهرانی