۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

داستان علامه جنگی(قسمت هجدهم)- کلاس ۲۰3

همه‌­ی بچه­‌ها قبول کردند. قرار شد تا فردا برویم و با مدیر مدرسه صحبت کنیم. مدیرمان زیر بار نمی­رفت اما بعد از کلی جر و بجث کردن، قبول کرد که اگر هر کدام از بچه­های 3/3 و 3/4، 1000 صفحه کتاب بخوانند و بعد از آن­ها از کتابی که خوانده‌اند سوال پرسیده شود و درست جواب بدهند، میگذارد در مدرسه پینت بال و فوتبال بازی کنیم.

مجبور شدم به همه­ی بچه­های کلاس خودمون و کلاس 3/4 ایمیل بزنم و بگویم که باید چکار کنند. همه­ی بچه­ها ناراحت شدند اما مجبور بودند این کار را انجام دهند.

بعد از چهار روز همه­ی بچه­های هر دو کلاس 1000 صفحه را خوانده و کامل بلد بودند. بعد از رفتن پیش آقا­ی مدیر و جواب دادن به سؤال­ها، آقای مدیر اجازه­ی بازی کردن در مدرسه را به ما دادند.

حالا زمان خریدن وسایل برای پینت بال بود. من و کیان در حال خریدن وسایل بودیم. هردو متوجه بودیم که بچه­های 3/4 چقدر از ما عصبانی بودند. کیان مدام پشت سر هم می­گفت: وای! بچه­های 3/4 پوستمونو تو پینت بال میکنن.

منم با کیان هم عقیده بودم اما برای اینکه آرام باشیم گفتم: نه بابا. ما پینت بالمون خیلی از اونا بهتره. مطمئن باش خودمون داغونشون می­کنیم.

در حال خریدن وسایل بودیم که ناگهان بچه­های 3/4 از راه رسیدند. من و کیان خیلی ترسیده بودیم. آنقدر از ما عصبانی بودند که اگر فقط تو چشم­هایشان نگاه می­کردی از ترس فرار می­کردی.

به هر حال، به هر زحمتی که بود وسایل را خریدیم و از مغازه بیرون دویدیم.

از کیان خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم. پاهایم می­لرزیدند. خیلی استرس فردا را داشتم. همه­اش یاد نگاهی که بچه­های 3/4 به من و کیان کردند می­افتادم و می­ترسیدم.

اصلاً خواب خوبی نداشتم و صبح هم دلم نمی­خواست که از خواب بیدار شوم. اما به هر زحمتی بود بلند شدم و به سمت مدرسه حرکت کردم.

در بین راه کیان را دیدم. مدام به هم روحیه می­دادیم.

بالاخره به مدرسه رسیدیم. هنوز هیچ کسی از بچه­های ما نیامده بود. اما همه­ی بچه­های 3/4 بدون استثناء آمده بودند و در حال تمرین کردن بودند. آن­ها یک قسمت از زمین مدرسه­ را به شکل زمین پینت بال درآورده بودند. واقعاً کارشان بی­نظیر و بی­نقص بود.

من و کیان کاری نتوانستیم انجام بدهیم به جز اینکه بنشینیم و منتظر بقیه­ی بچه­ها باشیم. در همین حین، تمرین کردن بچه­های 3/4 را تماشا می­کردیم. کارشان واقعا عالی بود!! خیلی خوب پینت بال بازی می­کردند. هرزگاهی بچه­های 3/4 یک نگاه به من و کیان می­کردند. نگاهی که دل آدم را یهویی می­ریخت. من و کیان متوجه شدیم که قرار است یکی از سخت ترین روز­های عمرمان را داشته باشیم. بعد از چند دقیقه، چند تا از بچه­های کلاسمان آمدند و باعث دلگرمی ما شدند اما حتی آن­ها هم با دیدن تمرین بچه­های 3/4 شگفت زده شدند و کمی ترسیدند.

  بعد از نیم ساعت همه­ی بچه رسیدند و آماده­ی بازی کردن شدند.

---

امیرعلی خلیلی طهرانی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
رسولی

داستان محلول حلی(قسمت نوزدهم)- کلاس 204

بعد از این که آن‌ها از هوش رفتند، به منصور و اسمال زنگ زدم تا به کمک آن‌ها فرهادی و بچه ها را ببریم به ساختمون نیمه‌کاره‌ای که چندین سال بود هیچ کس داخلش نمی‌رفت. آن ساختمان نیمه‌کاره یا بهتر بگویم خرابه، در حوالی تهران بود. می‌خواستم کارشان را بعد از گرفتن محلول واقعی تمام کنم.

وقتی منصور و اسمال رسیدند، فرهادی و بچه ها را که از هوش رفته بودند، سوارکادیلاکی که اسمال از دوستش که نمایشگاه ماشین داشت قرض گرفته بود؛ کردیم و به طرف آن خرابه حرکت کردیم .

شیشه های ماشین دودی بود به همین علت مامور های شهربانی نمیتوانستند مارا شناسایی کنند.

حوالی عصر به ساختمان رسیدیم. آنجا یک اتاق با در آهنی و اتاقی دیگر که احتمالا محل نگهبانی بود، وجود داشت. به اسمال گفتم که مواظب بچه ها باشد تا ما برویم و چند ماده‌ی شیمیایی که از حرف های بچه‌ها، یادم مانده بود؛ بیاوریم. می‌خواستم آن‌ها بالاخره محلول واقعی و درست را برایم بسازند. بعد بچه ها و فرهادی را انداختیم در اتاقی که درش اهنی بود و به اسمال هم گفتم جلوی اتاق نگهبانی مواظب اوضاع باشد.

 ما رفتیم و ماده‌های مورد نیاز را با هزار سختی تهیه کردیم. وقتی که برگشتیم، با صحنه‌ی عجیبی مواجه شدیم. اسمال نقش بر زمین شده بود و کبودی بزرگی روی سر کچلش دیده می‌شد. از آن عجیب‌تر این بود که در آهنی اتاق باز بود و درون اتاق هیچ کسی نبود.

 زیر لب گفتم: «ای احمق! از دست تو هم فرار کردند، واقعا که ببین به کی مسئولیت دادم.»

چند دقیقه بعد صدای آژیری شنیدم. ابتدا فکر کردم صدای آژیر آمبولانس است ولی بعد که صدای آژیر نزدیک‌تر شد، احساس کردم صدای آژیر ماشین‌های شهربانی است. صورتم را که برگرداندم، ماشین‌های شهربانی را دیدم که لحظه به لحظه داشتند به من نزدیک‌تر می‌شدند.

سریع سوار کادیلاک شدم تا محل حادثه (!) را ترک کنم. بعد که ماشین را پشت تپه‌ای که آنجا بود، پارک کردم (در واقع قایم کردم)؛ مامور‌های شهربانی را دیدم که به منصور و اسمال را دستبند زده و سوار ماشینشان کردند. بعد هم از آنجا رفتند. من هم صبر کردم تا آن‌ها دور شوند و بعد محل را ترک کردم.

---

محمدحسین نجف‌زاده

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رسولی