بعد از این که آنها از هوش رفتند، به منصور و اسمال زنگ زدم تا به کمک آنها فرهادی و بچه ها را ببریم به ساختمون نیمهکارهای که چندین سال بود هیچ کس داخلش نمیرفت. آن ساختمان نیمهکاره یا بهتر بگویم خرابه، در حوالی تهران بود. میخواستم کارشان را بعد از گرفتن محلول واقعی تمام کنم.
وقتی منصور و اسمال رسیدند، فرهادی و بچه ها را که از هوش رفته بودند، سوارکادیلاکی که اسمال از دوستش که نمایشگاه ماشین داشت قرض گرفته بود؛ کردیم و به طرف آن خرابه حرکت کردیم .
شیشه های ماشین دودی بود به همین علت مامور های شهربانی نمیتوانستند مارا شناسایی کنند.
حوالی عصر به ساختمان رسیدیم. آنجا یک اتاق با در آهنی و اتاقی دیگر که احتمالا محل نگهبانی بود، وجود داشت. به اسمال گفتم که مواظب بچه ها باشد تا ما برویم و چند مادهی شیمیایی که از حرف های بچهها، یادم مانده بود؛ بیاوریم. میخواستم آنها بالاخره محلول واقعی و درست را برایم بسازند. بعد بچه ها و فرهادی را انداختیم در اتاقی که درش اهنی بود و به اسمال هم گفتم جلوی اتاق نگهبانی مواظب اوضاع باشد.
ما رفتیم و مادههای مورد نیاز را با هزار سختی تهیه کردیم. وقتی که برگشتیم، با صحنهی عجیبی مواجه شدیم. اسمال نقش بر زمین شده بود و کبودی بزرگی روی سر کچلش دیده میشد. از آن عجیبتر این بود که در آهنی اتاق باز بود و درون اتاق هیچ کسی نبود.
زیر لب گفتم: «ای احمق! از دست تو هم فرار کردند، واقعا که ببین به کی مسئولیت دادم.»
چند دقیقه بعد صدای آژیری شنیدم. ابتدا فکر کردم صدای آژیر آمبولانس است ولی بعد که صدای آژیر نزدیکتر شد، احساس کردم صدای آژیر ماشینهای شهربانی است. صورتم را که برگرداندم، ماشینهای شهربانی را دیدم که لحظه به لحظه داشتند به من نزدیکتر میشدند.
سریع سوار کادیلاک شدم تا محل حادثه (!) را ترک کنم. بعد که ماشین را پشت تپهای که آنجا بود، پارک کردم (در واقع قایم کردم)؛ مامورهای شهربانی را دیدم که به منصور و اسمال را دستبند زده و سوار ماشینشان کردند. بعد هم از آنجا رفتند. من هم صبر کردم تا آنها دور شوند و بعد محل را ترک کردم.
---
محمدحسین نجفزاده